🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_پنجم 🍃
.....
بعضی شبا حتی فکر میکردم بهش....😕
حالا بگذریم یه فکری زد به سرم..😊
رفتم و از تو پیج بچه های دانشگاه صفحه اینستاگرامش رو پیدا کردم..🙈
اما به دره بسته خوردم و صفحه خصوصی بود...😢
با خودم میگفتم:
+خُب...؟ 😒
حالا که چی؟؟
+بستس که بستس،اصن من دنبال چی بودم تو صفحه اش؟..😒
ولی باز یه حسی بهم میگفت برو ببین چه خبره... 😱
تا اینکه دل رو زدم به دریا و درخواست دادم برای فالوو.. 😊
اونم انگار منتظر بودااا...🙊
سریع قبول کرد درخواست رو...
شروع کردم به دیدن عکس ها و پستایی
که گذاشته بود...🙈🙈
سرگرم دیدن عکسا و متنا بودم انگار به دلم میشستن و یه جورایی دلم غنج میرفت....🙈😊😊
روی بعضی از عکسا هم چند دقیقه همین جوری متحیر نگا میکردم،
تو مخم هی یه چیزایی رد میشد که یعنی اونم داره پستای منو میبینه؟🤔
تو همین فکرا بودم که خواهر بزرگه اومد تو اتاق و بحث عوض شد...😕
انقدر بدم میاد رشته فکره آدم رو پاره میکنن... 😒😃
دیگه بعده این ماجراها یه سری فکرا
میومد سراغم و هی رویاهای شیرین داشتم...😔
توی دانشگاه زیر نظر داشتمش و زیر چشمی نگاهش میکردم انگار اونم همین جوری بوداا ولی حیاش نمیزاشت حرفی بزنه یا مثله خیلی دیگه از پسرا و دخترا که راحت باهم ارتباط برقرار میکردن بیاد جلو و حرف بزنه...😊😊
این خیلی خوب بود، تو دلم میگفتم هرچی نباشه ما بچه مذهبی هستیم اصن سیستم ما با بقیه دختر پسرا فرق داره.... این حرفا آرومم میکرد....😔😕
با خودم قرار گذاشتم....
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓