🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_یازدهم 🍃
......
آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕
بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄
مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓
+سلام،خانم جان
+سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد:
+فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه....
+چشم،خانم جان
خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊
صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊
یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔
رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم:
+سلام حاج حمید،سلام آقاجان
حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد:
سلام فاطمه جان خوبی بابا؟
آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا
من ادامه دادم:
+ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا)
+الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊
+سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔
حاج حمید جواب داد:
+خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️
بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈
یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر میدهد از سره درون... 😕
حاج حمید پرسید:
+فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده...
+هروقت شما بخوای!!،
حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم......
بابام گفت:
+برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد:
+پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊
جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان:
+برم ببینم دخترم چیکار داره باهام
بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد:
+بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏
بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت:
+عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد:
+جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو...
+حاجی....حاجی...راستش... 😢
زبونم بند اومده بود...😢
+چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش..
+حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا....
+باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره...
اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...
با جدیّت و اخم گفت:...
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓