eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 🍃 ...... آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕 بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄 مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓 +سلام،خانم جان +سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد: +فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه.... +چشم،خانم جان خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊 صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊 یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم: +فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔 رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم: +سلام حاج حمید،سلام آقاجان حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد: سلام فاطمه جان خوبی بابا؟ آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا من ادامه دادم: +ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا) +الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊 +سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔 حاج حمید جواب داد: +خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️ بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈 یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر می‌دهد از سره درون... 😕 حاج حمید پرسید: +فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده... +هروقت شما بخوای!!، حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم...... بابام گفت: +برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد: +پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊 جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان: +برم ببینم دخترم چیکار داره باهام بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد: +بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏 بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت: +عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد: +جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو... +حاجی....حاجی...راستش... 😢 زبونم بند اومده بود...😢 +چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش.. +حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا.... +باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره... اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم... با جدیّت و اخم گفت:... .... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓