🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وچهار
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم😒
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟
یعنی عباس هم بهم فکر میکرد..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: 😊
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد،
آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم ..
اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم😊
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو #ردکردن چون #موضوع_سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که #معلوم_نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم،
حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، 😌فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💞💙💞💙💞💙💞💙
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_وچهار
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی .
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد :
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
ــ درست شنیدی
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙💞💙💞💙💞💙💞💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وچهار
آزمایشگاه خلوت بود...
دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! #الحمدلله. جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت.
امروز دقیقا روز #چهلم_روزه_داری یوسف بود.
عجب #روزی.. عجب #چله_ای.. عجب #نشانه_ای...
💙یکشنبه از راه رسید...
همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود.
💞 هم روز محرم شدنشان...و هم
✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..)
#چقدرخوب_نشانه_هارامیدید..
#آقابزرگ برنامه چیده بود...
که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر #احترامی که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس #اعتراضی_نکرد...
باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣
این بار همه وسایل پذیرایی...
بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌
به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند...
⚜آقابزرگ و خانم بزرگ.
⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش.
⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش.
⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش.
⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش.
⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش.
نزدیک اذان ظهر بود...
قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌
باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨
هرکسی به کاری سرگرم بود...
🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو.
🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد.
🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند.
🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند.
🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، #نمازی_دونفره را ترتیب داده بودند.
🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت.
🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد..
نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی #خلوت پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود.
سجاده را پهن کرد...
با #تسبیح_تربتش خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود...
خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از #سجده برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل #پر میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد..
نماز عصرش را خواند. و برگشت.
فخری خانم و بقیه...
گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود.
#آرامشی، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد.
_عمو #بااجازتون، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍
عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت:
_ #نخیر..! بذار یه ساعت دیگه.😉
_ #چشم، هرچی شما بگین☺️
بعد از صرف غذا...
همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه #باکمی_فاصله کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را.
💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را..
💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...!
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞
بعد از خواندن صیغه محرمیت..
فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔
ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت:
_این...خدمت شما..💍
یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت:
_مگه خوشتون نیامده بود؟😒
_وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈
یوسف،لبخند پهنی زد...
تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش #زل_زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈
ریحانه_ممنونم از سلیقتون
_سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓