داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیستم 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_یکم
✍روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم
یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم....
گفتم چشم هر کاری بگی میکنم
چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم...
الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم
از #قرآن شروع کردم #آموزش_تجوید و #روخوانی....
یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه #برنده است...
👌اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه #ادکلن خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت #قورمه_سبزی درست کردم و یه #کیک هم درست کردم...
😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود...
ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری #کادو رو بهش بدم...
😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام
یه چیزی دستش بود که مثل #شکلات کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من
اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک...
😳
به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏
گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک #طلا بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود...
😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود...
بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی #خوشحال شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم...
حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از #ازدواج هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم
😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر #ناراحت میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این #خطرناک بود خیلی #لاغر شدم
وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم #اورژانس ...
یه خانمی بود همسایه مون که #پرستار بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم
🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره...
😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل #پرنده اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد
تا اینکه . . . . . . . . . . . . .
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵