#77
- مرسي!
يه لحظه صبر کرد و بعد تلفن رو گذاشت. منم تلفن رو قطع کردم و از رو ميز يه خط کش ورداشتم و رفتم سراغ ماني که زود در اتاق رو وا کرد و در رفت بيرون!
فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓