eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت شصت و سوم باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری های بابا رو براشون گفتم و ازشون راه چاره خواستم که چطور برخورد کنم و وظیفم چیه؟نظرشون این بود تا وقتیکه ازدواج نکردم و خونه بابام هستم بخاطر حفظ سلامتی روحی و جسمی و موقعیتمم که شده عقیدمو پنهون نگه دارم و باهمین روش هم ازدواج کنم.. بابای من شخص بیسوادی نبود که از حق و حقیقت هیچی نشنیده باشه و من باید به هر قیمتی دعوتش میدادم چون هم دعوت دادن شرایط و موقعیت مناسبی لازم داره تا نتیجه بده هم اینکه بابا خودش باسواد بود و از ادله های طرف های مقابلش کاملا خبر داشت و بارها باهاشون در دیدارهای حضوری مناظره کرده بود واسه همینم اعتراف من در این موقعیت و تلاش کردنم برای اصلاح افکارش نه تنها سودی نداشت بلکه عواقب ناگواری داشت که توان مقابله رو هم نداشتم و خودم رو نابود میکردم. 🔸تصمیمم واسه ازدواج با سهیل قطعی شده بود و قرار شد بعد از دانشگام بیاد خواستگاریم چون میدونستم این یه سال و خورده ای که از دانشگام مونده بهونه خوبیه واسه بابا که با ازدواجم مخالفت کنه خصوصا الان که باهم گیرو گرفتایی داشتیم اما فکر کردیم که ما این مدت اگه باهم ارتباط داشته باشیم محرم هم نیستیم و این اصلا کار درستی نبود حتی اگه همه چیز رو هم رعایت میکردیم، واسه همین گفتیم توکل به خدا اقدام کنیم تا ببینیم چی تقدیر میشه بلکه الله تعالی مادامیکه نیتمون دوری از حرامه برامون آسون کنه.. 📱چند شب بعدش که خوابگاه بودم بابا بهم زنگ زد و گوشی پیشم نبود هم اتاقیم جواب داده بود گفته بود که فردوس الان نیست و دستش بنده بابا بهش میگه میدونم که اونجاست بهش بده گوشی رو وقتی برگشتم تو اتاق هم اتاقیم گفت بابات انگار خیلی عصبانی بود باور نمیکرد گوشی پیشت نیست فورا بهش یه زنگ بزن 😔بااینکه به روی خودم نیاوردم اما تو بچه های اتاق خیلی خجات زده شدم بخاطر اعتماد از رفته بابا نسبت بهم که این روزا از جرو بحثای تلفنی و سرو صدا کردنمون تو راهرو و حیاط خوابگاه همه بهم شک کرده بودن و میدونستن اکثر وقتا با بابا درگیرم این روزا بابا یا اصلا بهم زنگ نمیزد یا اگه میزد حتما حرف تازه ای در موردم شنیده بود و زنگ میزد که توجیهش کنم و خلافشو ثابت کنم تا خیالش یکم آروم بگیره که البته فقط چند روز تاثیر داشت و دفعه بعد اگه اتفاق تازه ای میفتاد هرچی من رشته کرده بودم اون پنبه میکرد و به کرده و ناکرده متهمم میکرد و میگفت فلان حرف رو زدی و فلان کار رو کردی و آبرومو بردی همه میدونن گمراه و منحرف شدی 😔استرسی که وقتی شماره ی بابا رو گوشیم میفتاد بهم دست میداد قابل وصف نیست کلا روح و روانم رو ناآرام کرده بود و شب و روز جز متوسل شدن به نماز و دعا هیچ چیزی روحم رو کمی آرام نمیکرد خواستم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت؛ اول نتوتستم جواب بدم اما پشت سرهم چند بار زنگ زد تا رفتم حیاط و جوابش رو دادم. یاالله وقتی جواب دادم هرچی از دهنش بیرون اومد با صدای بلند و داد و هوار بهم گفت میگفت همین امشب میام اونجا میکشمت و جلو هم دانشگاهیات آّبروتو میبرم تا بدونن چه جونوری هستی و مواظب خودشون باشن 😔کسی که اینطور به پدرش خیانت کنه و بعد اون همه سال زحمت مثل ماری که تو آستین پرورش داده باشم الان بهم نیش بزنه و خلاف عقیده من حرکت کنه، کسیکه در حق پدرش اینقدر بی وفا باشه چطور واسه خدا و خلقش میتونه وفا بخرج بده 🔻خط قرمز بابا مسائل عقیده بود چون تمام تلاشش رو میکرد تا خانواده و اطرافیانش رو از عقایدِ به قول خودش گمراه کننده و نودینی دور کنه و همه بابا رو اینطور میشناختن و میدونستن چه دشمنیه سرسختی با غیرِ آدما عرفان و تصوف داره تعصبی داشت که نمونش رو از تو دوستاش و هیچ کس دیگه ای ندیده بودم و واقعا فکر میکرد اگه کسی ادعا کنه تابع قرآن و سنته مسیر اشتباه رو گرفته خصوصا اگه اون شخص دخترش باشه و با هر قیمتی نذاره دخترش از قافله ی پیشتاز حق که همون عرفان و تصوف بود عقب بمونه! 😔خیلی سخت بود حرف زدن چون بابا برخورد تندش رو در اوج دلسوزی و حقانیت میدید عادت داشت وقتی ازم شکایت میکرد همه زحمتاشو تو رخم میکشید و اونقد اغراق میکرد که خودمم شک میکردم چکاری کردم که بابا اینطور آرام و قرار نداره و ناحق میگه اجازه نمیداد حرف بزنم فقط چند کلمه بریده بریده وسط حرفاش تکرار کردم که اشتباه متوجه شدی من عقیده ی عجیب و غریبی ندارم که اینقد احساس دوری میکنی، از شنیدن حرفام بیشتر آتیش میگرفت گفت شماره فریبا رو بهم بده کارش دارم فکر میکرد منشا به قول خودش انحراف من اون بیچارست چیزی که خیالم رو آروم میکرد این بود که الحمدلله اونی نبودم که بابا میترسید و اهل تندروی و تکفیر و هیچ حزبی نبودم و واسه هرمسلمانی باهرعقیده ای احترام قائل میشدم و اگه با کسی بحثی پیش میومد و حرفی داشتم با دلیل ارائه میدادم ادامه دارد... @Dastanvpand
💧چشمه 💎در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟... تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است. فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.  خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها 🌟داستان های زیبا و پندآموز پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد (( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )) پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت ..................... من تورا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ .................. پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند ...................... مولانا تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ميگن روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادي زياد كبك گرفتار دام مي شوند سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟ 👈سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌷🌷🌷 ✍ خداوند ميفرمايد: ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا از رحم متنفر نگردی! برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامی! بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم! بدان که کسی جز من توانای چنین کاری نبود... وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد، بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج کند و با نرمش بالهایش، به دنيا وارد کند! دندانی که چیزی را ريز کند نداشتی!! دستی که بگيرد نداشتی!! قدم و گامی برای رفتن نداشتی!! از دو رگ نازک در سينه مادرت طعامی بصورت شيرخالص برایت فراهم کردم. که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد.... مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند، خود سير نميشدند و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند! اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد،از من حيا ننمودی!!! اما باز هم اگر بخوانی مرا اجابتت میکنم و اگر از من بخواهی برآورده می کنم!!! و هر گاه به سويم بازآیی ميپذيرمت!!!..... شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد، در گوشت اذان گفتند بدون نماز و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!! شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد، ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود! شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند! شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد بر شادي و مسرت اطرافيانت آگاه نبودی و هنگام مرگ بر سوگ و شیون و گریه واندوهشان كاری كرده نميتوانی! عجبا از تو ای فرزند آدم در شکم مادر، در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار ميگيری ! عجبا ای فرزند آدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پيچانندت تا پوشانده شوی!!!! شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد ميگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهايت مردم جویا ميشوند و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسيد!!! پس برای آخرتت چه مهيا و آماده کرده ای ؟؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!! در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت... میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟! میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!! میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... ✍ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟 در عالم کودکی به مادرم قول دادم ، که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید. و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم . مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی . نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم . ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم . معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ! بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم . ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛ کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود . همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی ! من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ، او با آمدنش سلطان قلب من شده بود . من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم . آخر من خودم مادر شده بودم ... ✍سیمین بهبهانی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد..... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 شبی از شبها، شاگردی در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می‌کرد. استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می‌کنی؟ شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: سوالی می‌پرسم پاسخ ده؟ شاگرد گفت: با کمال میل، استاد. استاد گفت: اگر مرغی را پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره‌مند شوم. استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهره‌مند گردی؟! شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌مرغ‌ها، برایم مهم‌تر و با ارزش‌تر خواهند بود! استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 مردِ گُنده چهل ساله یه عروسک باهاشه، باشگاه میریم تو ساکش میزاره، سرکار میاد تو کیفشه، سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب، بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری؟ گفت: نه ولی مالِ دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد… ❌همدیگه رو نکنیم... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍ همیشه هم نمیشود "خوب" بود ... همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ... اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت ... نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ... اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ، ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی... "انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!! که تو هم تاب و توان داری... باید بدانند که تو هم قلبی داری که با بی مهری و نامردی میشکند، بدانند که همیشه نمیتوانند بزنند و بشکنند و فرار کنند ... این روزها باید گاهی هم "بد" باشی! زیادی که "خوب" باشی زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ... کسی تو را جدی نمیگیرد.! پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش.. "بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود... چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند عبادت چیست ؟ فرمود : عبادت خدمت کردن به خلق است.... پرسیدند چگونه؟ گفت اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی این نامش عبادت است پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... این ها چه هستند؟؟؟ گفت : اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓