🌸در قرآن بیست نوع قلب❤️ ذکر شده:
۱❤️. القلب السليم:
🌻 و آن قلبي است مخلص براي خدا و خالي از کفر و نفاق و هرگونه پستي.
{ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ }
۲. ❤️القلب المنيب:
🌻و آن قلبي است که هميشه در حال برگشت و توبه به سوي خدا می باشد و از آن سو ثابت و پابرجاست بر طاعت خدا .
{ مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَن بِالْغَيْبِ وَجَاء بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ }
۳.❤️ القلب المخبت:
🌻 و آن قلبي است فروتن و آرام به ذکر خدا. { فتُخْبِتَ لَهُ قلُوبُهُمْ }
۴. ❤️القلب الوجل:
🌻 و آن قلبي است که از ياد خدا مي لرزد که مبادا عمل وي به درگاه خدا قبول نشود و از عذاب خدا نجات نيابد .
{ وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ }
۵.❤️ القلب التقي:
🌻 و آن قلبي است که به احکام خدا احترام مي گذارد .
{ ذَلِکَ وَمَن يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ }
۶❤️. القلب المهدي:
🌻و آن قلبي است که تسليم امر خدا و راضي به قضا و قدر پروردگار است .
{ وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ }
۷❤️. القلب المطمئن:
🌻و آن قلبي است که با ياد خدا و توحيدش آرام مي گيرد .
{ وتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّه }
۸.❤️ القلب الحي:
🌻و آن قلب زنده اي است که از شنيدن داستان هاي امت هاي گذشته که با گناه و طغيان هلاک شدند پند و اندرز مي گيرد .
{ إِنَّ فِي ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ }
۹.❤️ القلب المريض:
🌻 و آن قلبي است که دچار بيماري شک و نفاق شده و به فسق و فجور و شهوت هاي حرام مبتلا گشته است.
{ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ }
۱۰❤️. القلب الأعمى:
🌻و آن دل کوري است که حق را نمي بيند و در نتيجه پند و اندرز نمي گيرد .
{ وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ }
۱۱.❤️ القلب اللاهي:
🌻و آن دلي است که از قرآن غافل و مشغول لهو و لعب و شهوت هاي دنياست .
{ لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ }
۱۲. ❤️القلب الآثم:
🌻و آن دلي است که گواهي حق را کتمان مي کند و مي پوشاند .
{ وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَةَ وَمَن يَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ }
۱۳.❤️ القلب المتکبر
🌻: و آن دل مغرور و متکبري است که از توحيد و طاعت خداوند رويگردان است ، زورگو و جبار است به خاطر ظلم و طغيان .
{ قلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ }
۱۴❤️. القلب الغليظ:
🌻 و آن دلي است که عطوفت و رحمت و رأفت از آن برداشته شده است.
{ وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ }
۱۵.❤️ القلب المختوم:
🌻 و آن قلبي است که هدايت را نمي شنود و تعقل نمي کند .
{ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ }
۱۶❤️. القلب القاسي
🌻: و آن دلي است که به عقيده و ايمان نرم نمي شود و وعظ و ارشاد در آن تأثيري ندارد و از ياد خداوند رويگردان است .
{ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً }
۱۷.❤️ القلب الغافل:
🌻و آن قلبي است که مانع ذکر و ياد پروردگار است و هوا و هوسش را بر طاعت حق تعالي ترجيح مي دهد .
{ وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا }
۱۸❤️. القلب الأغلف:
🌻 و آن دلي است که پوشيده شده است به طوري که اقوال و فرمايشات رسول اکرم صلى الله عليه و آله در آن نفوذ و رسوخ نمي کند .
{ وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ }
۱۹.❤️ القلب الزائغ:
🌻 و آن قلبي است که از حق و حقيقت اعراض مي کند .
{ فأَمَّا الَّذِينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ }
۲۰. ❤️القلب المريب:
🌻و آن قلبي است که در شک و شکوک متحير و سرگردان است .
{ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ }
اللهم اجعل قلوبنا من القلوب السليمة المطمئنة البيضاء.. وثبتنا على الهدى والايمان
✨خدايا قلبهاي ما را قلب سليم و مطمئن و درحال توبه و برگشت به خود و…بهترين قلبها قرار بده و مارا بر هدايت و ايمان ثابت گردان
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
》
بخونین قشنگه
🌔چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام🌔
🌗—تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🌗—تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🌗—تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🌗—تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🌗—تنها امامی که در زمان حیات خود پدر دو شهید شدند( علی اکبر علیه السلام و علی اصغر علیه السلام )
🌗— تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🌗— تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🌗— تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🌗— تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🌗—تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🌗— تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🌗—تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🌗—تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🌗—تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🌗—تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🌗—تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
🌗—تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین
خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن. آمین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هر چقدر به امام حسین ع ارادت دارید کپی کنید....
ميخواهیم تا آخر شب هزاران نفر به امام حسين سلام بدهند
خودم شروع ميکنم :
اَلسلامُ عَلی الحُسین وَعَلی علی بن الحُسین
وَعَلی اُولاد الـحسین وعَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اکرکه شما دوست عزیز دوست داشتی این 👇👇لینک کانال بیا به ما بپیوند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
╭✹•••••••••••••••••••🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت دوم
نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟
بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم😔. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم.
نگاهی به صورت معصوم و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم😥 حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود.😓 به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود.
بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید👶 و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست.
ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود... با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود 👩💻که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🗯
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌷http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین...
جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم.
نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
وقتى گوشى را گذاشتم، کمى آرام گرفته بودم. لباسهایم را عوض کردم، بعد به سهیل زنگ زدم و گفتم حسین را به کدام بیمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهیل مقدارى پول همراهش بیاورد. روسرى ام را مرتب کردم و در را پشت سرم قفل کردم. وقتى به بیمارستان رسیدم تقریبا ظهر شده بود. حسین در بخش مراقبتهاى ویژه بیمارستان بسترى و حالش تقریبا بهتر شده بود. با دیدن من، لبخند کم رنگى صورتش را باز کرد. لوله هاى اکسیژن در سوراخ هاى بینى اش جا خوش کرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس کشیدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال رویهم افتاد.دوباره بغض گلویم را فشرد. چرا حسین من انقدر رنج مى کشید؟ چرا این بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخیدند. مدتى در سالن بیمارستان نشستم و اشک ریختم. وقتى على و سحر رسیدند، چشمانم از شدت گریه باز نمى شد سحر جلو دوید و مهربانانه در آغوشم گرفت.على فورا وارد اتاق حسین شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چیزى خوردى؟مات و مبهوت نگاهش کردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فکر خوردن باشم؟!
سحر بدون اینکه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقیقه بعد، با یک سینى محتوى شیر کاکائو و کیک برگشت. همان موقع، سهیل و گلرخ هم رسیدند، با دیدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهیل بى حرف، بغلم کرد و گلرخ شروع به دلدارى کرد. آنقدر همان جا ایستادیم تا سرانجام دکتر احدى آمد. با دیدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دکتر، حال حسین چطوره؟ سرى تکان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مریض و اطرافیانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فایده اى داره بهشون بگم چى شده؟على و سهیل، دکتر را به گوشه اى کشاندند و با صدایى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خیره شدم.گلرخ و سحر کنارم ایستاده بودند و سعى مى کردند حواسم را پرت کنند. حواس من اما، پیش حسین بود. صداى جدى دکتر را مى شنیدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شاید نتیجه بگیرن، این ریه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسین به سختى مى تونه نفس بکشه، چون بافتهاى ریه اش آسیب دیدن واز دست رفتن، مى فهمید؟ به عقیدة من باید دوباره قسمتى از ریه برداشته بشه، حالا خود دانید.
آنقدر پشت در اتاق حسین نشستم تا همه رفتند. بعد شروع کردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بیمارستان نماز خواندم،احساس آرامش عجیبى مى کردم. چند بار به حسین سر زدم، هنوز تحت تاثیر داروهاى آرام بخش و مورفین خواب بود.آخرین بار، پیشانى اش را بوسیدم و تسبیح مورد علاقه اش را در دستان گره کرده اش گذاشتم. سهیل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساکت بودیم. سهیل نگران نگاهم مى کرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جریان هستند و از مبلغى که توسط سهیل برایم فرستاده بودند، پیدا بود که خیلى نگرانند. گلرخ میزشام را چیده و منتظر ما بود. چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اینکه مرا از فکر درآورد پرحرفى مى کند. کفگیرى برنج در بشقابم ریختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زیاد کشیدى!گفتم: اشتها ندارم.
سهیل یک تکه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر میز شام هم ساکت بودم. گلرخ همانطور که مى خورد گفت: - راستى خبر جدید رو شنیدى؟ پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گیره... سهیل زیر لب گفت: حالا چه وقت این حرفهاست.با صدایى گرفته پرسیدم: طرف کى هست؟ گلرخ خندید: یک باربى! نگاهش کردم، گفت: اسمش هلیا است. انقدر ناز و ادا داره که همه خندشون مى گیره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دایم سر و دستش را تکون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قیافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خندید:- هى... موفق شدم بخندونمت!سهیل با مهربانى گفت: تو در هر کارى بخواى مى تونى موفق باشى. با کنجکاوى از سهیل پرسیدم: زن پرهام چه کاره هست؟ آشناست یا غریبه؟ سهیل سرى تکان داد و گفت: انگار خواهر یکى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگلیسى است و فکر مى کنه هالیوود هرلحظه ممکنه ازش دعوت به کار کنه، البته قیافه اش بد نیست ولى نه اونطورى که خودش فکر مى کنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵معجزات وڪرامات حضرت زهــرا«س»🏵
✍درخواست نزول غذای بهشتی
❤️🍃در یکی از روزهای سخت زندگی که گرسنگی بر خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله فشار آورد، حضرت فاطمه علیها السلام وضو گرفت و پس از خواندن دو رکعت نماز دست به دعا برداشت و عرض کرد:
«خدایا! سرورا! این پیغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله است و این علی علیه السلام پسر عموی پیغمبر توست. ای خدای من! مائده ای از آسمان برایشان بفرست، چنانکه بر بنی اسرائیل فرستادی و آنان از آن غذا خوردند و ناسپاسی کردند، ای پروردگار من! آن مائده را بر ما فرو فرست که ما در قبال آن مؤمنانیم.
💛🍃ناگهان ظرفی از غذا و طعام بهشتی نازل شد که بوی عطر آن منزل علی علیه السلام را معطر ساخت، امام علی علیه السلام پرسید:
أنی لک هذا؟
این غذای عطرآگین از کجاست؟
فاطمه علیها السلام پاسخ داد: از جانب پروردگار است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: حمد و ستایش خداوندی را که دختری به من عطا فرمود، مانند حضرت مریم که «هرگاه زکریای پیغمبر در محراب عبادت او حاضر می شد، پیش او خوردنی می یافت. می گفت: این ها از کجاست؟ مریم جواب می داد: از جانب پروردگار».
📚منبع:
بحار الانوار، ج 35، ص 251؛ تفسیر فرات کوفی، ص 199 ؛ احقاق الحق، ج 10، ص 322.
▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔
🔴بزرگترین و جامع ترین کانال مرجع
❥حضرت زهرا«س» در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
♥️بسم الله الرحمن الرحيم♥️
🌋اعمال روز جمعه🌋
با سلام
در روايات اهل بيت عليهم السلام
تاكيد داريم كه روز جمعه را براي عبادت قرار دهيد.
از مهمترين عبادات كه اجر وپاداش
فراوان دارد كمك به اهل منزل وانجام كارهاي خانه ميباشد.
🌹١- صدقه :هزاربرابرايام ديگر
ثواب دارد
🌹٢- غسل جمعه
باعث طهارت است تا جمعه اينده
🌹٣- گرفتن ناخن وشارب
روزي را زياد ميكند.
🌹٤-استعمال بوي خوش وپوشيدن
جامه پاكيزه
🌹٥- صدبار صلوات با عجل فرجهم
صد بار توحيد وصديار استغفرالله
ربي واتوب اليه
🌹٦-خواندن سوره مومنون
ومداومت برآن در هرجمعه كه باعث ميشود اعمال او به سعادت ختم شود ومنزل او در فردوس اعلي با پيغمبران ومرسلين باشد
🌹٧- خريد براي اهل منزل
از ميوه تازه وگوشت و...تا از امدن جمعه خوشحال شوند
اللهم عجل لوليك الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ناخودآگاه ذهنم مشغول به این قضیه شد. آخر شب از سهیل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهیل اصرارکردند که شب همان جا بخوابم، قبول نکردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى کردم. وقتى در خانه را بازکردم، انگار همه چیز جاى خالى حسین را فریاد مى زد. جلوى تلویزیون نشستم و سعى کردم خودم را مشغول کنم، اما بیهوده، صورت مظلوم حسین پیش چشمم بود و کنار نمى رفت. تلویزیون را خاموش کردم، با حوصله وضو گرفتم و سرسجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل کتاب کهنه و قدیمى حسین، کردم. قلبم پر از آرامش شده بود.با زارى و التماس از خدا خواستم حسین را شفا بدهد. کارى کند تا دوباره در کنار هم زندگى کنیم. انقدر دعا خواندم و رازو نیاز کردم تا روى همان سجاده از حال رفتم .حسین همیشه همین طور بود . وقتی تصمیمی می گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش کردم. این چه نذري بود؟ چرا باید می رفت ؟ در سکوت مشغول خواندن جزوه هایم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و کوبش سنج و طبل هاي دسته دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. جزوه هایم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در می رفتیم و دسته عزاداران را نگاه می کردیم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد می پخت و بین در و همسایه پخش می کرد. البته هیچوقت نگفته بود چه نذري داشته که با برآورده شدنش هرسال روزهاي عاشورا شله زرد می پخت. ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق می خواستم گوشی را بگذارم که صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرمایید ....
قلبم تند تند می زد . وسوسه شدم صحبت کنم اما بعد پشیمان شدم صداي مادرم را که هنوز می گفت ‹الو› می شنیدم .آهسته گوشی را گذاشتم. براي فرار از فکر و خیال و تنهایی به رختخواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم حسین رفته بود. یادداشتش در جاي همیشگی به چشم می خورد.‹ مهتاب جون دلم نیامد بیدارت کنم از اینکه دیشب تنها ماندي عذر می خوام . جایت خیلی خالی بود. سحر خانم هم سراغت را می گرفت. اگر بتوانی امشب بیایی خیلی خوب می شود. حسین ›با خشم یادداشتش را مچاله کردم . با سرعت لباس پوشیدم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم. آخرین جلسات کلاسها بود و همه بچه ها در هیجان شروع امتحانها بودند. وقتی وارد کلاس شدم استاد سر کلاس بود. کنار لیلا وشادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قیافه گرفته لیلا شدم. اما تا آخر کلاس نمی توانستم حرفی بزنم. سرانجام کلاس تمام شد و استاد از در بیرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چی شده ؟ شادي خندید : هیچی بابا خودش رو لوس کرده ....
به شادي نگاه کردم چی شده ؟ تو میدونی ؟لیلا با ناراحتی گفت : هیچی نشده یک کم حال ندارم.شادي دستش را تکان داد : چرت و پرت می گه خودشو لوس می کنه .عصبی گفتم : خوب تو اگه می دونی بگو چی شده دیوونه شدم.شادي نگاهی به لیلا انداخت: بگم لیلا ؟ لیلا سري تکان داد و شادي با هیجان گفت : خانم داره مامان می شه ....باورم نمی شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان کردم بعد با خوشحالی گفتم :- واي مبارکه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟لیلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه کار کنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقی مانده ...با خنده گفتم : خوب مامانت کمک می کنه تازه تو و مهرداد پولش رو دارید پرستار بچه می گیرید.بعد ساکت شدم . شادي پرسید : مهرداد می دونه ؟ لیلا سرش را به علامت منفی تکان داد . آهسته پرسیدم : حالا چند ماهی هست ؟لیلا غمگین جواب داد : تازه یک ماهه ... شاید یک کاري کنم از دستش خلاص شم .شادي فوري بهش توپید : خفه شو ! می خواي قاتل باشی ؟ دلت می آد یک بچه بیگناه رو بکشی ؟لیلا مستاصل نگاهی به من انداخت با مهربانی گفتم :- ناراحت نباش اگه الان یک ماهه باشی تا بهمن فارغ می شی دیگه از این بهتر نمی شه . تعطیلات بین دو ترم تا ترم بعد هم که می دونی دانشگاه تق و لق است می ره تا بعد از تعطیلات عید و سیزده بدر اصلا لازم نیست مرخصی بگیري بعد هم ساعتهایی که می آیی دانشگاه بچه رو می سپري به مادرت یا پرستار بعدش هم که درست تموم می شه سختی اش فقط یک ترم است.لیلا سري تکان داد و گفت : نمی دونم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662