🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_پانزدهم
یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
دادگر- دباغ تا چه حد با کامپیوتر اشنایی؟
– در حد معمولی
دادگر- در حد معمولی که راحت می تونی ایدی هر کسی رو هک کنی
– خوب این کارچندان مهم و سختی نیست
دادگر- ولی هر کسی هم نمی تونه این کارو کنه….مثلا من از دیروز خیلی تلاش کردم وارد اطلاعات مرکزی بشم ولی نشد
– چی ؟برای چی اونجا؟
دادگر- خوب برای بایگانی می خواستم
– ولی تا جایی که می دونم قسمت بایگانی نیازی به اطلاعات اونجا نداره
دادگر- کلشو کمی خاروند………….. راستش یکم حس کنجکاویم هم گل کرده
چیزی نگفتم و دوباره با پرونده ها سرگرم شدم
دادگر- دباغ می تونی وارد اطلاعات اونجا بشی
– اخه برای چی؟
دادگر- گفتم که کنجکاوی ….
– تونستن که می تونم راستش رو بخوای یه بار هم خودم ….وای نه هیچی من نمی تونم
دادگر- تو چی ؟ یه بار چی؟
– هیچی همین طور از دهنم یه چیزی پرید
دادگر- نکنه تو هم یه بار سر زدی؟
– ببین یه وقت به کسی چیزی نگیا انوقت از کار بی کار میشم
چشاش برقی زد و با هیجان گفت یعنی الان میتونی بری تو ش؟
به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی وقت داشتم
– اره می تونم ولی شاید کمی طول بکشه چون اخرین بار کاری کردم که امنیت شبکه رو بالاتر بردن
دادگر- یعنی فهمیدن تو هکشون کردی
– نه نفهمیدن یعنی اگه اون گیج بازی رو در نمی یورم اصلا هم نمی فهمیدن که کسی وارد اطلاعات شده
دادگر- مگه چیکار کردی ؟
تمام اطلاعات سال۸۵ رو اشتباهی پاک کردم
دادگر- اوه…….. بعد چی شد
– هیچی تا یه مدت سیستما رو قطع کردن و بعد از اون فقط افراد خاص می تونن وارد اطلاعات بشن
– هرچند نمی دونم چرا انقدر سخت می گیرن اخه به جز فاکتورای و قیمتا و بازدهی و سود سالنه و از این جور چیزا ،چیز دیگه ای نباید توش باشه
-من که سه ساله اینجا کار می کنم از کاراشون سر در نیوردم که نیوردم ….چیه به چی فکر می کنی اقای دادگر؟
دادگر- هیچی بیا ببین می تونی بری ؟
از جاش بلند شد و منم نشستم پشت سیستم … ۲۰ دقیقه ای بود که در حال ور رفتن بودم
دادگر- چی شد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دوازدهم
چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم.
من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید:
-رضوان جان.یک سوال.
—جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه.
-ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟
—بریم توی راه بهت می گم.
چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود.
آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم.
-چی شدی گلی؟
—هیچی هیچی.
-خب بگو منم بدونم دختر خوب.
همون جوری با بغض ادامه داد:
—از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟
هیچی نمی تونستم بگم.هیچی...
ادامه داد:
—حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن.
همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد...
حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت:
-رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس.
و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها.
یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم:
-گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟
هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم.
پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو...
🌸 پايان قسمت دوازدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سينزدهم
-آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی.
—کدوم!!!
-همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟
—آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته.
-آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم.
—خواهش می کنم عزیزم.
نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن:
-به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.
من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن.
خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.
-وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم.
در وسط حرف زینب نرگس گفت:
-وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.
همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم.
نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم.
-می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و .....
دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.
با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..
چایی ها رو خود حسین میریزه....
🌸 پايان قسمت سيزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهاردهم
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم..
🌸 پايان قسمت چهاردهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_پانزدهم
رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم.
قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم!
نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟
تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره.
دل من عجیب لک زده برای حسین.
آخه چهل روزی میگذره که بابام...
همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن....
توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من....
این حسین کیست....
یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که...
بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود...
انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک...
چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا.
آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود...
آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود.
آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید...
بابا...
بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟
چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا...
ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست....
رقیه ات در امن و امانه...
ای کاش...
رسیدم کربلا الحمدالله...
🌸 پايان قسمت پانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 #اولین کتاب پیرامون بیانیه
رهبر انقلاب در گام دوم انقلاب اسلامی
💯 با مجوّز دفتر رهبری
✅ شامل:👇
💠متنبیانیه #رهبری درصفحات زوج
💠 #دستهبندی مطالب در صفحات فرد
💠 فهرست بزرگ #الفبایی
💠 شامل ۲۰۰۰ موضوع الفبایی
💠 مناسب #تدریس و تبلیغ
♻️ ۱۶۸ صفحه قطع #رقعی
💯 با این کتاب به بیانیه گام دوم، #تسلط آسان و #سریع پیدا کنید!
🔰 قیمت ۲۸ هزار تومان با ارسال #رایگان به سراسر کشور
💰 برای خریدِ تعداد بالا ۴۵٪ تخفیف (۱۵۵۰۰ تومان)
☎️ تلفن تماس
۰۹۱۹۶۶۶۳۶۷۸
🎥 #فیلم معرفی کتاب👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
هدایت شده از از
دعوا بر سر #یک_زن⁉️⁉️
🚫حتما شنیدید که بعضیا میگن جنگ بین امام حسین و یزید سر یک #زن بوده‼️
چرا این تهمت رو به #اباعبدالله میزنن⁉️⁉️
🔥تابحال اصل داستان رو خوندی که چی بوده؟؟
♨️اینجا کامل هست بیا ببین👇👇
http://eitaa.com/joinchat/72220686Ca8374d104b
♥️عاشقای امام حسین همه اینجا جمعن👆
جانمونی🏴
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_پانزدهم یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_شانزدهم
صبر کن دیگه……………. مگه کشکه………….. می گم خیلی امنیتش بالاست باید طوری وارد بشم که به این زوردیا شک نکنن…..تو حواست به راهرو و در باشه کسی نیاد
دادگر- خیلی طول می کشه
دست از کار کشیدم وبه دادگر خیره شدم
دادگر- چی شد تموم شد
نه نشد ….شما چند ماهه به دنیا امدی انقدر عجله داری؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببینم دارم چه غلطی می کنم
دادگر- چشم چرا عصبانی میشی دیگه حرف نمی زنم
– خیلی جالبه
دادگر- چی ؟حرف نزدن من؟
-نه اون که از اینم جالبتره
دادگر- ممنون خانوم دباغ
– خواش اقای دادگر
– اطلاعاتو دو دسته کردن انگار کپی از همن…. ولی نه ….اینطوری هم نیست
دادگر امد کنارم و به مانیتور خیره شد
دادگر- چطوریه مگه؟
ببین تو نگاه اول ادم فکر می کنه که انگار از این فایلا کپی گرفته شده
ولی کنار همه ی فایلای کپی شده یه تیکه ……. دفعه پیشم همین اشتباهو کردم با کلیک روی هر کدوم از این فایلای تیک دار درواقع فایل اصلی رو حذف میکنی و فقط فایل نمایشی باقی می مونه و دیگه نمی تونی فایل اصلی رو ببینی
دادگر- پس چطور باید اینارو باز کرد
-خوب بزار ببینم
عینکمو کمی بالا کشیدم چشام درد گرفته بود مخصوصا که همش یه چشممو می بستم
– از اینجا نمیشه وارد شد
دادگر- حالا باید چیکار کرد
– اقای دادگر یعنی انقدر مهمه که بدونید چطور اینا باز می شن
کمی ترسید
دادگر- نه نه اخه خیلی جالب شد کارشون خیلی درسته ……….می خواستم بدونم تو اگه بخوای وارد بشی چطوری این کارومی کنی ؟
– خوب اینا همه از سرور مرکزی وارد می شن که از طریق همون سیستم می تونی اطلاعاتو ببینی اینطوری ضریب امنیت فوق العاده بالا می ره ……و تنها همون فرد می تونه اطلاعات واقعی رو ببینه
دادگر- انوقت یه سوال
– چی ؟
دادگر- اگه از همون سیستم اصلی وارد بشی……….. می شه از اطلاعات کپی برداشت
– البته که می شه ولی اگه برای اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن
دادگر- یعنی چی؟
(اوه فکر می کردم فقط من خنگم بگو یکی دیگه هم هست که از قضا دم دستم نشسته )
– یعنی اینکه تو شاید بتونی برنامه هارو کپی کنی ….. ولی باز برای باز کردنشون نیاز به سوئیچ داری حالاا این سوئیچ می تونه رمز باشه یا یه نرم افزار
که معمولا کسی که از نرم افزار استفاده می کنه این نرم افزار مثل کلید پیششه
دادگر- منظورتو نمی فهمم دباغ(تو کی می فهمه دادگر )
– خوب بزار اینطوری بگم مثل این میمونه که تو ماشینو با اون همه عظمت و تجهیزاتش در اختیار داری اما تا سوئیچ ماشین نباشه نه می تونی حرکت کنی و نه از امکانات داخل ماشین استفاده کنی در واقع میشه یه چیز به درد نخور
دادگر- که اینطور
هنوز به صفحه خیره بود که سریع از صفحه خارج شدم
دادگر- ای بابا چرا خارج شدی
– وا می خواستی ببینی که نشونت دادم به بقیه اش چیکار داری ؟…………. باور کن تا همینجاشم بفهمن وارد شدیم پدرمون در میارن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هفدهم
وای دیرم شد سرویس حتما رفته …….دیدی دیدی حالا من چطور برگردمدادگر- می رسونمت- مگه ماشین داری؟دادگر- اره – ایول با هم از اتاق زدیم بیرون دادگر حسابی تو فکر بود – راستی پخشم داری؟دادگر- چی ؟- می گم ماشینت پخش هم داره دادگر- اره اره-مدل ماشینت چیه؟دادگر- چی؟-ای بابا شما از من گیجتری؟………میگم ماشینت چیهدادگر- اهان پراید ****سوار ماشینش شدیم- ببین حالا من یه سوال؟دادگر- بپرستو که وضعت خوبه چرا امدی اونم تو قسمت بایگانی کار می کنی دادگر- کی من؟ کی گفته وضعم خوبه- خوب این ماشین دادگر- مگه هر کی ماشین داشت وضعش خوبه- تو محله ما اره …مثلا همین جعفر اقا دادگر- جعفر اقا- اره مغازه میوه فروشی داره تازگیا یه پیکان مدل ۸۳ گرفته ….نمی دونی با چه فخری پشت فرمون ماشین میشینه …..خانومشو که نگووووووووو….. عین این ندید بدیا چپ می ره راست می ره هی برای خودشو خانوادشو ماشین شوهرش اسپند دود می کنههمه میگن جعفر اقا اینا خیلی وضعشون خوبهدادگر- شما کجا زندگی می کنید؟- یکم از اینجا دوره ولی راحت میشه رفت اونجا … شما منو تا اتوبوسای واحد ببری خودم بقیه راهو می رمدادگر- نه من باعث شدم از سرویس جا بمونی خودم تا خونتون می رسونمبه ظبطش نگا کردم- انقدر گفتی ضبط دارم پخش دارم همین بود در حال رانندگی یه نگاه به من یه نگاه به پخش کرد مگه چشه- هیچیش گفتم سی دی خوره تا خود خونه اهنگ گوش می کنیم دادگر- خوب با نوارم میشه اهنگ گوش کردیه نگاه سر سری به ماشین انداختم می دونی ماشینت مثل این ماشینایی که تازه تحویل گرفتن میمونه رنگش کمی پریددادگر- نه این ماشینو خیلی وقته دارم…برای چی همچین فکری کردی منم طبق معمول از سر بی خیالی و گیجی چیزایی رو که می بینم و یا می شنوم به زبون می یارم- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلیاتم هنوز مشماست اصلا روی داشبود و دندت گرد و خاک نیست پدال گاز ترمز خیلی دست نخورده مونده به نظر میاد کفی زیر پاتون هم اصل ساییدگی نداره هر چقدر هم شسته باشید بازم اگه خیلی وقت باشه که از ماشین استفاده می کنید باید ساییده شده باشد و از همه مهمتر کیلومترتون اصلا مسافتی رو نرفته فکر کن مثل این فیلما بهم بگی از یه خانوم دکتر ماشینو خریدی که فقط صبحا باهاش می رفته مطب و عصری باهاش بر می گشته بعد بلند خندیدم چهرهش کمی زرد شده بودشیشه های ماشینت هم از تمیزی دارن برق می زننتو همیشه به همه چیز انقدر دقت می کنی ؟با خنده گفتم نه؟نفسی کشید این ماشین پدرمه اون خیلی به ماشینش می رسه برای همین همیشه تمیزهاهل اهنگ و این چیزا هم نیست به خاطر همین هنوز پخشش اینه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هجدهم
-خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا من پسرشم- خوب باشید چه ربطی دارهعینکمو از روی چشام برداشتم و با دست کمی چشامو مالوندم و به عینک نگاه کردمدادگر- چشات خیلی ضعیفه؟- اره دادگر- .از بچگی ضعیف بوده؟- نه راستش یه سال زمستون که ۱۳ سالم بود داشتم کنار حوض بزرگ خونه بازی می کردم که یخای کف حیاط باعث شد لیز بخورم و کله ملق بزنم تو حوضتا درم بیارن فکر کنم ۵ دقیقه ای تو اب بودم .عمه ام میگه خیلی خر جونم که زنده موندم می گفت وقتی درت اوردن با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداشتی با زور اب گرم و پاشویه گذاشته بودن زنده بمونم ولی دکتر نبردن که نبردن…. وقتی هم بهوش امد م تب و لرز کردم فکرشو بکن خر جونی تا کجا …. تا یه ماه داشتم تو تب می سوختم وککه کسی هم نمی گزیدبعد از اون ماجرا خیلی به در و دیوار می خوردم….. خدا خیرش بده ننه کلثومو یکی از پیرزنای محلمون بود همه به حرفش گوش می کردن بازم اون بانی شد منو بردن دکتر انقدر دیر رفته بودم که بینایم دچار مشکل شدحالا هم که می بینی با عینک سر می کنم بدون عینک مثل یه مرده متحرکم. لطفا از این ور برید دادگر- خواهر برادر هم داری؟-نه ……ببخشید می دونم محلمون یکم ناجوره ممکنه ماشینتون خاکی بشه به زور ماشینو تا نزدیک خونه برد- خوب دیگه دینتونو ادا کردید لازم نیست جلوتر از این بیایدراستی بابت امروز هم معذرت می خوام نمی خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابی داغ کرده بودم دادگر- چرا می زاری اینطوری باهات رفتار کنن- مهم نیست دیگه عادت کردم….. ولی خیلی باحالی دمت گرم منو از بستن این بند کفشا خلاص کردی دادگر- راستی مگه تو خانوادتون تو فقط کفش بند دار می پوشی – ارهخواست باز چیزی بپرسه که اجازه نداد مبه قول دکتر نیما اساسا باید بگم که به مرد جماعت که رو دادی می خواد شجره نامتونم در بیاره پس رو نده تا پرو نشه و کلی حالش گرفته بشه که دیگه از این پروبازیا در نیاره …..-ممنون اقای دادگر خیلی لطف کردید دادگر- با خنده گفت خواهش ……….خونتون کجاست؟با انگشت جهتی رو بهش نشون دادم-ببین اون گلدسته ها رو می بینیدادگر- اره خوب اونورا از جلوی چشای مبارک حذف کن بعدش دوتا کوچه برو بالاتر اخرش بپیچ سمت چپ سریع دستامو نگاه کردمو گفتم نه نه راست……. وسط کوچه پلاک ملاک که تعطیله یه در زنگ زده کوچولوی ….اگه گذرتون خورد با یه پاره سنگ بیفتین به جونش…. دباغ ایکی ثانیه درو براتون باز می کنهبه خنده افتاده بود ممنون ادرس دقیقتر از این نمی تونست باشه دباغ-خوب فعلا با اجازهدادگر- خدانگهدارتا از سر کوچه بپیچم هنوز اونجا مونده بود وقتی خواستم برم تو کوچه براش دست تکون دادم .اونم دستشو از تو ماشین در اورد و برام تکون د اد.هنوز از راه نرسیده بودم که دیدم در می زنن حدس می زدم کی باشه سریع دفتر کیوانو برداشتم و رفتم دم درخود کله پوکش بودکیوان – برام حل کردی ؟بیا به دفتر نگاهی کرد و سرشو با لودگی تکون داد- خوب کاری نداری کیوان- نه فقط بابام گفت فردا قبل از اینکه بری سر کار بهش یه سری بزنی حتما باز می خواست اجاره خونه رو ببره بالا والا نمی دونم نیم وجب جا چقدر ارزش داره که هر سه ماه یه بار اجارشو می بره بالابا گفتن باشه درو بستم و رفتم تو حوصله شام درست کردن نداشتم فیلم هم که ابدا به دستم نگاه کردم یه کمی درد می کرد چشمم به دستمال دادگر خورد اینم حساب خونی شده از دستم درش اوردم و زیر شیر اب ظرفشویی افتادم به جونش و تا می تونستم چنگ زدم تا لکه های خون از بین ببره هی می شستمش و بالا نگهش می دادشم تا ببینم لکه اش از بین رفته یا نهبعد از شستن گذاشتم کنار پنکه که زود خشک بشه چون اتو نداشتم باید زودتر خشکش می کردم که برای صاف کردنش بندازم زیر تشکمهنوز عینکمو درست نکرده بودم .دقیقا عدسی عینک از وسط شکسته بودوای اگه چسبم بزنم بازم ضایع است اگه مژگان ببینه حسابی مسخره ام می کنه حالا چیکار کنم .انگشتمو گذاشتم لای دندونام و به حساب مخمو بکار انداختم .این مخ اگه کار می کرد که من انقدر مشکل نداشتم پس تصمیم گرفتم چسب بهش برنم بادا باد با اولین حقوقم درستش می کنم *صبح زود از خواب بیدار شدم اول باید یه سری به صاحبخونه می زدم کفشامو پام کردم خواستم دوباره بندارو بندازم تو کفشماکهی چقدر خنگی دختر همین دیروز یاد گرفتی ها…… ارهبا خوشحالی نشستم و بند کفشمو شروع کردم به بستنصدامو کمی کلفت کردم ببین گربه خنگه اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف بعد به شکلی که دادگر لبخند می زد برای خودم یه لبخند مسخره امدم خوب دیدی چه اسون بود ……
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662