eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه سعی کنید🍃 خودتونو بالا بکشید قبل از اینکه مجبور بشید🌺 سطح آرزوهاتونو رو پائین بياريد... پایین آوردن سطح آرزوها خطرناکه🍃 @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
صبح هایت میتواند هر رنگو بویی داشته باشد میدانی... بستگی دارد به بودن تو... تو که باشی صبح هایم طیف و بوی بهار را به خود میگیرند...❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_پانزدهم یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
🚩 صبر کن دیگه……………. مگه کشکه………….. می گم خیلی امنیتش بالاست باید طوری وارد بشم که به این زوردیا شک نکنن…..تو حواست به راهرو و در باشه کسی نیاد دادگر- خیلی طول می کشه دست از کار کشیدم وبه دادگر خیره شدم دادگر- چی شد تموم شد نه نشد ….شما چند ماهه به دنیا امدی انقدر عجله داری؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببینم دارم چه غلطی می کنم دادگر- چشم چرا عصبانی میشی دیگه حرف نمی زنم – خیلی جالبه دادگر- چی ؟حرف نزدن من؟ -نه اون که از اینم جالبتره دادگر- ممنون خانوم دباغ – خواش اقای دادگر – اطلاعاتو دو دسته کردن انگار کپی از همن…. ولی نه ….اینطوری هم نیست دادگر امد کنارم و به مانیتور خیره شد دادگر- چطوریه مگه؟ ببین تو نگاه اول ادم فکر می کنه که انگار از این فایلا کپی گرفته شده ولی کنار همه ی فایلای کپی شده یه تیکه ……. دفعه پیشم همین اشتباهو کردم با کلیک روی هر کدوم از این فایلای تیک دار درواقع فایل اصلی رو حذف میکنی و فقط فایل نمایشی باقی می مونه و دیگه نمی تونی فایل اصلی رو ببینی دادگر- پس چطور باید اینارو باز کرد -خوب بزار ببینم عینکمو کمی بالا کشیدم چشام درد گرفته بود مخصوصا که همش یه چشممو می بستم – از اینجا نمیشه وارد شد دادگر- حالا باید چیکار کرد – اقای دادگر یعنی انقدر مهمه که بدونید چطور اینا باز می شن کمی ترسید دادگر- نه نه اخه خیلی جالب شد کارشون خیلی درسته ……….می خواستم بدونم تو اگه بخوای وارد بشی چطوری این کارومی کنی ؟ – خوب اینا همه از سرور مرکزی وارد می شن که از طریق همون سیستم می تونی اطلاعاتو ببینی اینطوری ضریب امنیت فوق العاده بالا می ره ……و تنها همون فرد می تونه اطلاعات واقعی رو ببینه دادگر- انوقت یه سوال – چی ؟ دادگر- اگه از همون سیستم اصلی وارد بشی……….. می شه از اطلاعات کپی برداشت – البته که می شه ولی اگه برای اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن دادگر- یعنی چی؟ (اوه فکر می کردم فقط من خنگم بگو یکی دیگه هم هست که از قضا دم دستم نشسته ) – یعنی اینکه تو شاید بتونی برنامه هارو کپی کنی ….. ولی باز برای باز کردنشون نیاز به سوئیچ داری حالاا این سوئیچ می تونه رمز باشه یا یه نرم افزار که معمولا کسی که از نرم افزار استفاده می کنه این نرم افزار مثل کلید پیششه دادگر- منظورتو نمی فهمم دباغ(تو کی می فهمه دادگر ) – خوب بزار اینطوری بگم مثل این میمونه که تو ماشینو با اون همه عظمت و تجهیزاتش در اختیار داری اما تا سوئیچ ماشین نباشه نه می تونی حرکت کنی و نه از امکانات داخل ماشین استفاده کنی در واقع میشه یه چیز به درد نخور دادگر- که اینطور هنوز به صفحه خیره بود که سریع از صفحه خارج شدم دادگر- ای بابا چرا خارج شدی – وا می خواستی ببینی که نشونت دادم به بقیه اش چیکار داری ؟…………. باور کن تا همینجاشم بفهمن وارد شدیم پدرمون در میارن 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 وای دیرم شد سرویس حتما رفته …….دیدی دیدی حالا من چطور برگردمدادگر- می رسونمت- مگه ماشین داری؟دادگر- اره – ایول با هم از اتاق زدیم بیرون دادگر حسابی تو فکر بود – راستی پخشم داری؟دادگر- چی ؟- می گم ماشینت پخش هم داره دادگر- اره اره-مدل ماشینت چیه؟دادگر- چی؟-ای بابا شما از من گیجتری؟………میگم ماشینت چیهدادگر- اهان پراید ****سوار ماشینش شدیم- ببین حالا من یه سوال؟دادگر- بپرستو که وضعت خوبه چرا امدی اونم تو قسمت بایگانی کار می کنی دادگر- کی من؟ کی گفته وضعم خوبه- خوب این ماشین دادگر- مگه هر کی ماشین داشت وضعش خوبه- تو محله ما اره …مثلا همین جعفر اقا دادگر- جعفر اقا- اره مغازه میوه فروشی داره تازگیا یه پیکان مدل ۸۳ گرفته ….نمی دونی با چه فخری پشت فرمون ماشین میشینه …..خانومشو که نگووووووووو….. عین این ندید بدیا چپ می ره راست می ره هی برای خودشو خانوادشو ماشین شوهرش اسپند دود می کنههمه میگن جعفر اقا اینا خیلی وضعشون خوبهدادگر- شما کجا زندگی می کنید؟- یکم از اینجا دوره ولی راحت میشه رفت اونجا … شما منو تا اتوبوسای واحد ببری خودم بقیه راهو می رمدادگر- نه من باعث شدم از سرویس جا بمونی خودم تا خونتون می رسونمبه ظبطش نگا کردم- انقدر گفتی ضبط دارم پخش دارم همین بود در حال رانندگی یه نگاه به من یه نگاه به پخش کرد مگه چشه- هیچیش گفتم سی دی خوره تا خود خونه اهنگ گوش می کنیم دادگر- خوب با نوارم میشه اهنگ گوش کردیه نگاه سر سری به ماشین انداختم می دونی ماشینت مثل این ماشینایی که تازه تحویل گرفتن میمونه رنگش کمی پریددادگر- نه این ماشینو خیلی وقته دارم…برای چی همچین فکری کردی منم طبق معمول از سر بی خیالی و گیجی چیزایی رو که می بینم و یا می شنوم به زبون می یارم- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلیاتم هنوز مشماست اصلا روی داشبود و دندت گرد و خاک نیست پدال گاز ترمز خیلی دست نخورده مونده به نظر میاد کفی زیر پاتون هم اصل ساییدگی نداره هر چقدر هم شسته باشید بازم اگه خیلی وقت باشه که از ماشین استفاده می کنید باید ساییده شده باشد و از همه مهمتر کیلومترتون اصلا مسافتی رو نرفته فکر کن مثل این فیلما بهم بگی از یه خانوم دکتر ماشینو خریدی که فقط صبحا باهاش می رفته مطب و عصری باهاش بر می گشته بعد بلند خندیدم چهرهش کمی زرد شده بودشیشه های ماشینت هم از تمیزی دارن برق می زننتو همیشه به همه چیز انقدر دقت می کنی ؟با خنده گفتم نه؟نفسی کشید این ماشین پدرمه اون خیلی به ماشینش می رسه برای همین همیشه تمیزهاهل اهنگ و این چیزا هم نیست به خاطر همین هنوز پخشش اینه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 -خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا من پسرشم- خوب باشید چه ربطی دارهعینکمو از روی چشام برداشتم و با دست کمی چشامو مالوندم و به عینک نگاه کردمدادگر- چشات خیلی ضعیفه؟- اره دادگر- .از بچگی ضعیف بوده؟- نه راستش یه سال زمستون که ۱۳ سالم بود داشتم کنار حوض بزرگ خونه بازی می کردم که یخای کف حیاط باعث شد لیز بخورم و کله ملق بزنم تو حوضتا درم بیارن فکر کنم ۵ دقیقه ای تو اب بودم .عمه ام میگه خیلی خر جونم که زنده موندم می گفت وقتی درت اوردن با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداشتی با زور اب گرم و پاشویه گذاشته بودن زنده بمونم ولی دکتر نبردن که نبردن…. وقتی هم بهوش امد م تب و لرز کردم فکرشو بکن خر جونی تا کجا …. تا یه ماه داشتم تو تب می سوختم وککه کسی هم نمی گزیدبعد از اون ماجرا خیلی به در و دیوار می خوردم….. خدا خیرش بده ننه کلثومو یکی از پیرزنای محلمون بود همه به حرفش گوش می کردن بازم اون بانی شد منو بردن دکتر انقدر دیر رفته بودم که بینایم دچار مشکل شدحالا هم که می بینی با عینک سر می کنم بدون عینک مثل یه مرده متحرکم. لطفا از این ور برید دادگر- خواهر برادر هم داری؟-نه ……ببخشید می دونم محلمون یکم ناجوره ممکنه ماشینتون خاکی بشه به زور ماشینو تا نزدیک خونه برد- خوب دیگه دینتونو ادا کردید لازم نیست جلوتر از این بیایدراستی بابت امروز هم معذرت می خوام نمی خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابی داغ کرده بودم دادگر- چرا می زاری اینطوری باهات رفتار کنن- مهم نیست دیگه عادت کردم….. ولی خیلی باحالی دمت گرم منو از بستن این بند کفشا خلاص کردی دادگر- راستی مگه تو خانوادتون تو فقط کفش بند دار می پوشی – ارهخواست باز چیزی بپرسه که اجازه نداد مبه قول دکتر نیما اساسا باید بگم که به مرد جماعت که رو دادی می خواد شجره نامتونم در بیاره پس رو نده تا پرو نشه و کلی حالش گرفته بشه که دیگه از این پروبازیا در نیاره …..-ممنون اقای دادگر خیلی لطف کردید دادگر- با خنده گفت خواهش ……….خونتون کجاست؟با انگشت جهتی رو بهش نشون دادم-ببین اون گلدسته ها رو می بینیدادگر- اره خوب اونورا از جلوی چشای مبارک حذف کن بعدش دوتا کوچه برو بالاتر اخرش بپیچ سمت چپ سریع دستامو نگاه کردمو گفتم نه نه راست……. وسط کوچه پلاک ملاک که تعطیله یه در زنگ زده کوچولوی ….اگه گذرتون خورد با یه پاره سنگ بیفتین به جونش…. دباغ ایکی ثانیه درو براتون باز می کنهبه خنده افتاده بود ممنون ادرس دقیقتر از این نمی تونست باشه دباغ-خوب فعلا با اجازهدادگر- خدانگهدارتا از سر کوچه بپیچم هنوز اونجا مونده بود وقتی خواستم برم تو کوچه براش دست تکون دادم .اونم دستشو از تو ماشین در اورد و برام تکون د اد.هنوز از راه نرسیده بودم که دیدم در می زنن حدس می زدم کی باشه سریع دفتر کیوانو برداشتم و رفتم دم درخود کله پوکش بودکیوان – برام حل کردی ؟بیا به دفتر نگاهی کرد و سرشو با لودگی تکون داد- خوب کاری نداری کیوان- نه فقط بابام گفت فردا قبل از اینکه بری سر کار بهش یه سری بزنی حتما باز می خواست اجاره خونه رو ببره بالا والا نمی دونم نیم وجب جا چقدر ارزش داره که هر سه ماه یه بار اجارشو می بره بالابا گفتن باشه درو بستم و رفتم تو حوصله شام درست کردن نداشتم فیلم هم که ابدا به دستم نگاه کردم یه کمی درد می کرد چشمم به دستمال دادگر خورد اینم حساب خونی شده از دستم درش اوردم و زیر شیر اب ظرفشویی افتادم به جونش و تا می تونستم چنگ زدم تا لکه های خون از بین ببره هی می شستمش و بالا نگهش می دادشم تا ببینم لکه اش از بین رفته یا نهبعد از شستن گذاشتم کنار پنکه که زود خشک بشه چون اتو نداشتم باید زودتر خشکش می کردم که برای صاف کردنش بندازم زیر تشکمهنوز عینکمو درست نکرده بودم .دقیقا عدسی عینک از وسط شکسته بودوای اگه چسبم بزنم بازم ضایع است اگه مژگان ببینه حسابی مسخره ام می کنه حالا چیکار کنم .انگشتمو گذاشتم لای دندونام و به حساب مخمو بکار انداختم .این مخ اگه کار می کرد که من انقدر مشکل نداشتم پس تصمیم گرفتم چسب بهش برنم بادا باد با اولین حقوقم درستش می کنم *صبح زود از خواب بیدار شدم اول باید یه سری به صاحبخونه می زدم کفشامو پام کردم خواستم دوباره بندارو بندازم تو کفشماکهی چقدر خنگی دختر همین دیروز یاد گرفتی ها…… ارهبا خوشحالی نشستم و بند کفشمو شروع کردم به بستنصدامو کمی کلفت کردم ببین گربه خنگه اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف بعد به شکلی که دادگر لبخند می زد برای خودم یه لبخند مسخره امدم خوب دیدی چه اسون بود …… 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 توصیه میکنم این داستان عاشقانه رو بخوونید ‍ اون رفت اما دلم لای شالش ، جاموند !❤️ دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم. آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم. آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است،خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد! کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم. انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود.شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت! خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند! غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند. تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست.چند کام از قلیان گرفت.حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت: سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند، نگام که میکرد وا میرفتم. نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن . هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد ،دست و تن و دلم میلرزید.اصن یه حالی بودم. یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت. همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم اما چه اومدنی؟کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود. مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم. پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود.پدر بزرگ گفت و رفت و من تا صبح به نامت، به رنگ شال گردنت، به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم که قرار است یک عمربرایم باقی بماند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ! ﺣﯿﺮﺕﺁﻭﺭﻩ !!! ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺑﻮﺩﯾﻢ؟ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﻞ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺷﯿﺮ ﺁﺏﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽﻫﺎ : ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺫﺭﺕ، ﭼﻨﮕﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺫﺭﺕ ﻫﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪﯾﺎ ﺧﯿﺮ؟ ! ﻭﻟﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺭﻓﺖ !ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﮑﯽﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻭﯾﺘﻨﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ، ﻭﺍﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭید ﯾﺎﻧﻪ؟ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ .ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﯾﺘﻨﺎﻡ، ﻣﺮﺩﯼ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻦ ﺍﻭﭘﺎﺷﯿﺪﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﺁﺗﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪبدن ﺍﻭﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﺎﻭﻝ ﻫﻢ ﻧﺰﻧﺪ !!! ﺧﻼﺻﻪ، ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﯼ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﺩ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭﯾﺎ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ، ﺑﻪﻫﯿﭻ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﻣﻦ ﯾﮏﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﻢ، ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﺭﺩ ﺳﺮﺩﺗﺄﺛﯿﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺎ ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻦﺍﺯ ﺁﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﻟﮏﺳﻮﺧﺘﮕﯽ، ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭ ﯾﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺭﻭﯼ ﺁﻥ؛ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺁﻥﻫﻢ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍﺗﺠﺰﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ ! ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ! ﺩﺭ ﺿﻤﻦﺑﺎﯾﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﻭﻝﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﺭﺩ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻩ ﻭ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ .ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﻔﯿﺪ ﺭا برای آنها که دوستشان دارید و سلامتی آنها برایتان مهم است به اشتراک بزارید👌🏻 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در زمان قديم، مردى هوس باز روزى متوجه شد كه با هر زنى كه هم بستر ميشود، بخت آن زن باز ميشود. كم كم آوازه اش ميان دختران مجرد شهر پخش شد، بسيارى حاضر ميشدند براى گشايش بخت خود تن به رابطه با وى دهند و او لذت ميبرد. روزى دخترى به ملاقات او رفت، و براى هم بستر شدن با وى شرط عجيبى گذاشت، گفت كه من با تو هم بستر ميشوم به شرط آنكه.... قبل از اينكه شرطش را بگويد مرد از او خواست سكوت كند و محل را ترك كند. مرد داستان، به او دلداده بود و اگر با او رابطه برقرار ميكرد، طبق پيش بينى بخت آن زن باز ميشد منزوى و گوشه گير شد، تا روزى دختر دوباره براى ملاقاتش آمد، و گفت: شرط من براى با هم بودنمان اين بود كه با هم ازدواج كنيم من مدتهاست كه دوستت دارم و روابط تو با ديگران، مرا آزرده خاطر ميكرد... آرى بخت مرد همان كسى بود كه از خوابيدن با او دورى ميكرد.... حقايق گاهى كنار ما هستند و ما آنها را نميبينيم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸 چو تخته پـاره بـر مـوج رها رها رها مـن #سیمین_بهبهانی❣ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💋✨ بدهـم تڪیہ بہ «تـو»♥️ شانہ شدن را بلدے....؟!! #علی_نیاڪویی❣ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ رمان قسمت اول(۱) امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد -گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده با این حرف مادرش زیر لب غرید -استغفرالله. . .رو تو برم بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد -میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید -خجالت بکش.....یه جو غیرت داشته باش....به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم.... بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت -ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند. ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت -چیه زهرا خانم. .. چرا اخمات تو همه آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد -چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد -نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد -زهرا....حاج خانوم بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد -حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی آرام گفت -پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتا حاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا -چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره زهرا کمی چادرش را شل کرد -بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی....نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛ خیانت ....بفهم چی می گم از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است -حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت -محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی راهنما زد و به خروجی دیگری رفت ادامه دارد ❤️@dastanvpand ❤️
رمان قسمت ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری اینبار با اخم به طرف علی برگشت -برای کم شدن عذاب وجدانت پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل.. بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد -نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تن هام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش باشه برای بعد عقد زهرا فقط آه کشید -خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند و بارا ن بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت -پشت تو کن به من و بشین فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی در آورد و جلوی فاخته نشست. بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد -می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سر تم نگاه نمی کنی فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد -تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم می کنم با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری مامان....هر جا میری منم با خودت ببر دستش را نرم روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود -جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند -چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری فریده پاسخ نداد لبهایش ار بغض لرزید اما مانع ریختنش شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست -خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی جقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل من بشی....تو این خونه حروم میشی...امیدوارم منو ببخشی صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد .قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید -دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت -شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت -خیلی دوست دارم مامان...دلم برات تنگ میشه در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود -پاشو دیگه....وقتشه ادامه دارد... @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃