eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم عقد و عروسى شادى در یک روز و درست یک هفته پس از پایان آخرین امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزیره کیش بروند و من به جایش ثبت نام ترم جدید را انجام دهم. شادى براى عقد، من و لیلا و براى عروسى سهیل و گلرخ را هم دعوت کرده بود. براى عقد، کت و شلوار زیبایى به رنگ طوسى داده بودم به خیاط تا برایم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در یک تالار، حسین آنروز مرخصى گرفته بود تا به من کمک کند، گلرخ و سهیل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با لیلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برویم،اما جواب داده بود هنوز معلوم نیست بیاید و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آید. جلوى آینه مشغول آرایش کردن بودم که حسین وارد اتاق شد. با دیدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هایم گذاشت: - مهتاب کارى کن حداقل عروس، امشب به چشم بیاد.با خنده گفتم: تو از قیافه من خوشت مى آد. همه که خوششون نمى آد.حسین موهایم را نوازش کرد: همه بى سلیقه هستن!... نگاه، این موها مثل ابریشم مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد که نگو، این چشم ها که هر لحظه یک رنگى هستن. این چونۀ کوچک این ابروهاى کمونى، واى خدایا! اگه فرشته هاى بهشت هم به این زیبایى باشن خوش به حال بهشتى ها! با دستم آرام کنارش زدم: بس کن، باز بى کار شدى؟حسین دستم را گرفت: کار من تویى عزیزم، هر چقدر هم ازت تعریف کنم، کمه.جدى پرسیدم: حسین تو از ازدواج با من راضى هستى؟در چشمانم خیره شد: من خیلى خوشبختم مهتاب، این یکسال جبران همه سالهایى که در رنج و تنهایى گذراندم، کرد.فقط گاهى آرزو مى کردم اى کاش خونواده ام بودند و تو را مى دیدند. و در شادى داشتن تو با من سهیم بودند. گاهى وقتها فکر مى کنم تمام اینا یک خوابه، یک رویاست. تو، با اونهمه امکانات و شانس هاى بهتر از من، در کنار منى. با این صورت و هیکل زیبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى کنم اگه خوابم، بیدار نشم. تحت تاثیر حرفهایش، دو طرف صورتش را بوسیدم و گفتم: - عزیزم، تو مستحق خیلى بهتر از من هستى، این من بودم که شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسیده ام و همیشه خدا را شکر مى کنم. من هم گاهى آرزو مى کنم کاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را که تو را اینطورى بزرگ کرده اند، مى بوسیدم. هنوز حرفم تمام نشده بود که حسین محکم بغلم کرد و با حرارت لبانم را بوسید. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.صدایش مثل زمزمه بود: اگه یک کم دیر بشه عیب داره؟با تعجب نگاهش کردم، با ملایمت روى تخت نشاندم و همانطور که مى بوسیدم گفت: خواهش مى کنم...حسابى دیر شده بود، با عجله لباس پوشیدم و به حسین که از حمام بیرون آمده و هنوز مرا نگاه مى کرد گفتم: چیه؟ جن دیدى؟ بعد خودم را لوس کردم: حسین، مى شه بعد از عقد منو بیارى خونه لباس عوض کنم؟لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر! وقتى رسیدیم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى همیشه شیطان، براى اولین بار سر جایش ساکت و آرام نشسته بود. واى که چقدر زیبا شده بود. لباسش پیراهن سفید و زیبایى بود که برخلاف اکثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هیکل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسین کنارم ایستاده و سر به زیر داشت. مى دانستم در جایى که زنها بى حجاب هستند، معذب است. درمیان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه کردم که شرمزده و محجوب، از هدیه دهندگان تشکر مى کرد. به اطراف نگاه کردم، اما اثرى از لیلا و مادرش نبود. سکه اى به عنوان هدیه براى شادى خریده بودم که جزو آخرین نفرات تقدیم عروس و داماد کردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت: - چه خوب شد حداقل تو آمدى. لیلاى بى معرفت نیامده.آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده. حسین با ادب، تبریک گفت و کنار ایستاد تا من با شادى صحبت کنم. موهایم را زیر روسرى جمع کرده و حالا از شدت گرما، کلافه شده بودم. شادى مشغول عکس یادگارى انداختن بود که من و حسین به طرف خانه حرکت کردیم، باید لباس عوض مى کردم و به دنبال سهیل و گلرخ مى رفتیم. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🔸روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌ گوید: یا امیربنده به علت مشغله زیادنمیتوانم همه دعاها را بخوانم چه کنم؟ ✨حضرت علی عليه السلام فرمودند: 🔹خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی... 【 الحمدلله علی کل نعمه】 🌸خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🌸وازخداوند درخواست میکنم هر خیروخوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🌸و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم... 【 واعوذ بالله من کل شر】 🌸وخدایا به تو پناه می‌برم ازهمه بدی ها... 📚بحارالانوار، جلد ۹۱، صفحه ۲۴۲ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍃✾••┈•
✨﷽✨ 🔻حضرت امام صادق(علیه‌السلام): «پيش از قيام قائم (ارواحنا فداه) مردم به وسائلی از‌ گناه ترسانيده می‌شوند: 1- به وسيله ي آتشي که در آسمان ظاهر می‌شود. 2- به وسيله ي سرخي فراگيري که آسمان را فرا می‌گيرد. 3- به وسيله‌ی خسفی در بغداد. 4- به وسيله‌ی خسفي در شهر بصره. 5- به وسيله‌ی خون‌هايی که در بصره ريخته می‌شود. 6 به وسيله‌ی ترس و اضطرابی که همه‌ی عراق را فرا می‌گيرد و آرامش را از همه‌ی آنها سلب می‌کند». 📚اعلام الوری/ص 429 ↶【به ما بپیوندید 】↷ _______ 🌍 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: واي مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. واي چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره اي...حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابري شده بود و سوز سردي از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلاي ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روي به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج هاي بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روي شانه هایش انداختم و پرسیدم:- چرا ناراحت شدي؟ بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی براي پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن.بی حرف به کناري رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد.سفره هفت سین کوچکی روي میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم.مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید:- مهتاب، می خواي گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟با تعجب نگاهش کردم. براي حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند.بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما! چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهاي ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهاي تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت:- مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید...وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاك کرد و آهسته گفت:پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. براي همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم براي کسانی مهم است. اگر خدا دعاي این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه! بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوي در، حسین پاکت در بسته اي به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود« . از خودم خجالت می کشم »آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند. آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردي داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روي تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطورکه زل زده بود به آبهاي سبز و کف آلود، لب باز کرد:- وقتی به این دریاي بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بري، دستت از همه جا کوتاه است. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💐 توصیه هایی برای ازدیاد محبت آقا امام زمان(عج) در قلبمان❤️ 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: هر کس چیزی را دوست بدارد، همواره نام او را بر زبان جاری می‌کند. 📚بحار الانوار ۵۳:۱۵۷ 🌸سعی کنیم در هر جایی که هستیم و در هر حالتی که هستیم چه ایستاده، نشسته، خوابیده... و با بهتر از آن بیائیم تصمیم بگیریم هر موقع که خواستیم از جا بلند شویم همیشه ذکر یا صاحب الزمان در سر زبانمان باشد. 🌷امام صادق علیه السلام: در زمان غیبتش، دیدگان مومنان بر او بسیار گریان است. 📚بحارالانوار ۵۲:۲۸۱ 🌷اگر محبی از محبوب خویش دور بیفتد و به هجران او گرفتار شود بیقرار خواهد شد، گریه سر خواهد داد و به دنبال او خواهد گشت. سعی کنیم در مجالسی که از امام زمان یاد می‌کنند شرکت کنیم. 🔹از میان زیارتهای امام زمان به چند زیارت بیشتر اهتمام بورزیم: 🍀یکی زیارت آل یاسین که خود آقا فرموده اند هر وقت میخواهید توسل کنید و با من سخن بگویید این زیارت رو بخوانید، دوم زیارت جامعه کبیره که حداقل هفته ای یک بار بخوانیم، و سوم زیارت عاشورا به نیابتش بخوانیم. 🔸با القائات شیطان مبارزه کنید 💐امام زمان از پدر مهربانتر و از مادر دلسوزتر و از برادر به ما نزدیکتر است. شیطان در صدد ایجاد فاصله میان ما و امام و القای این فاصله است. نگویید ما کجا و امام زمان کجا‼️ ...ما رو سیاهیم...گناه کاریم 🔹با اماممان حرف بزنیم 🌴حرفهایی که با نزدیکترین افراد به خویش نمیتوانیم مطرح کنیم به راحتی و بدون خجالت با امام خویش مطرح سازید. مشکلات مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل، مسکن، بیکاری، دنیا، آخرت... 🌸به نیابت از امام زمان 🍃هر کارخیری که می‌خواهیم بکنیم به نیابت از امام زمان و تعجیل در فرج انجام دهیم. صلوات، ختم قرآن، زیارت امامان معصوم، صدقه و حتی خواندن سه بار سوره توحید که ثواب ختم قرآن را دارد. 🔹موفقیتهای برای شیعیان را از او بخواهید 🌺هر دعایی که داریم از امام زمان بخواهیم. اما بیشتر دعاهایمان در مورد موفقیتهای شیعیان در سرتاسر دنیا باشد. 💓رنگ امام زمان 🌻اتاقها و در دیوار منزل، محل کسب کار، بک گراند گوشی و کامپیوتر را با نام، تصاویر گرافیکی، احادیث در مورد امام زمان مزین کنیم. ▪️مجلس عزای فاطمه سلام الله علیها 🌸یکی از میانبرترین و مجرب ترین راهها برای تقرب به امام زمان شرکت در مجالس حضرت زهرا و لعن قاتلین است. یک پسر حتما در مجلس مادرش شرکت می‌کند. 🔹مسجدجمکران هر موقع کارتان لنگ شد به یاد مسجد جمکران بیفتید و به آنجا بروید. رفتن به این مسجد قسمت هرکسی نمی‌شود. 💚سلامتی و تعجیل در فرج صاحب الزمان صلوات 🍃💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟داستان_کوتاه انسانیت یکی از جانبازان شیمیایی تعریف میکرد وقتی از جبهه برا مرخصی برگشتم راننده ی آژانس از من کرایه دوبرابر گرفت چون لباسهام خاکی بود و پول کارواش رو هم ازم گرفت. یک روز هم داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیاییم حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان استفراغ کنم و وقتی برگشتم راننده با کلی اخم حرکت کرد و گفت ماشینم کثیف نشه ها و بخاطر توقف ک باعث شدی از اون ور دیرتر نوبت و مسافر سوار کنم باید یه کمی یشتر کرایه پرداخت کنی؛ 🔰 وقتی برای درمان رفتم ایتالیا تو بیمارستان شهر رم بستری بودم فامیلی پرستار مالدینی بود اولش فکر کردم تشابه اسمی هست ولی بعد پرسیدم فهمیدم واقعا خواهر پایولومالدینی فوتبالیست اسطوره ای ایتالیا ست، ازش خواستم که یه عکس یادگاری از برادرش بهم بده و او قول داد که فردا صبح میده ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پائولو مالدینی با یه دسته گل دو ساعتی میشه بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم. 🔰 شب خواهرش بهش گفته زنگ زده بود و گفته بود که یک جانباز ایرانی عکس یادگاری از تو میخواد و اون مسیر ششصد کیلومتری میلان تا رم رو شبانه آمده بود تا یه عکس یادگاری واقعی با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه...! انسانیت و گرایش به خوب بودن فطرتا در ذات انسانهاست و محدود به دین و مذهب و ملیت نمی شود! 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸خدایا با امید به رحمت تو ⭐️شب میخوابم 🌸و امید دارم که بهترینها را ⭐️برایم رقم بزنی 🌸چون به لطف ومهربانیت ⭐️یقین دارم http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a شبتون بخیر
✅9 جمله طلایی حتما بخونید 🌺 یادت باشه تا خودت نخوای هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه 🌼 یادت باشه که ارامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی 🌺 یادت باشه خدا همیشه مواظبته 🌼 یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشش آدما بگذاری 🌺 زبان استخوانی ندارد اما انقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایمان باشیم 🌼 زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم 🌺 دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند زیر پایت بچین که پله شوند 🌼 هیچوقت نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردا هم‌ هست اگر باشیم 🌺ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی او همیشه بوده است ☘🌼🌺🌼☘ 👆👆👆 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 یک روز آموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود». طره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صداي بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، اماماي معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدرعاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودي. با گوشت و پوستت درك می کردي که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه اي! تو جبهه یاد می گرفتیم براي همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی براي لحظۀ بعدمون وجود نداشت، براي همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و براي جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه اي بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله خدا از رگ گردن« به شما نزدیکتر است »رو درك می کردن. اما حالا، حتی کسانی که ادعاي دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، براي همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدي می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم براي خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صداي وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوي هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعاي خدا ترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوري خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعاي پیروي از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! ما فقط یاد گرفتیم جلوي مردم تظاهر کنیم.اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزي که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه. در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم.عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادي هم برگشته بود و قرار شد یک شب براي صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزي از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صداي سحر هیجان زده گفتم: واي سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین. صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه براي خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت.نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟ - اِي، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم.قرار شد براي شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که براي شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت: - مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه. - نه، خیالت راحت باشه.اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختري که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه اي بشه و علی عمر درازي داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی هاي مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت:- این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید براي مهتاب خانم بخریم.سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون. وقتی چاي می آوردم به علی که لاغر و تکیده روي مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهاي جلوي سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه،ظرفها را می شستم، صداي نجوایش را شنیدم:- مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با عرض سلام و آرزوی روز و روزگارانی خوش برای دوستان خوب و نازنین همراه این کانال جذاب و عرض خیرمقدم خدمت عزیزانی که الان به جمع ما پیوستند مقدمتان گلباران🌷🌷🌷🌷🌷💐💐💐💐💐💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوستان گل از این به بعد با یک رمان فوق العاده جذاب به نام من با تو همراهتون هستیم پس حتما با ما باشید با روزی 4 قسمت 💐 پیشنهاد میکنم از دستش ندید فوق العاده است و خواهشا این کانال رو هم به دوستانتون معرفی کنید سپاس🙏😊