🔻#پرستاری_که_مادری_کرد.
🔹سی وهشت سال قبل تمام بدن یک نوزاد "به غیراز صورتش" درآتش سوخت.
🔸درسال1977عکس مراقبت ویژه ازیک کودک جزغاله شده درمطبوعات سرتاسردنیا چاپ شد؛نوزادی که سرتاپایش سوخته بود و کسی امیدوارنبود که زنده بماند.
🔹هرکس که این عکس را می دید حدس میزد که مادرنوزاد اورادرآغوش گرفته اما واقعیت چیزدیگری بود !
🔹آن زن مادربچه نبود ، اوسوزان برگر،سرپرستار بیمارستان" آلبانی نیویورک" بود که روزهای متوالی ،همچون یک مادر دلسوز از نوزادسوخته مراقبت کرد وشبانه روز به تیمارآن موجود معصوم پرداخت تابالاخره معجزه خدارابه چشم دید ونوزادرا از مرگ حتمی نجات داد.
🔸حالا 38سال از آن روزهاگذشته و"آماندااسکارپیناتی"یعنی همان "نوزادکوچک" به "خانمی رشید "تبدیل شده و بالاخره دراواسط سال2015 موفق شده که پرستارش را از طریق رسانه های مجازی پیداکند ودرآغوش بکشد.
🔹سوزان برگر "پرستارفرشته صفت"وقتی پس از این همه سال باآغوش گرم واشک آمانداپیناتی مواجه شد گفت:"وقتی فهمیدم نوزادی که عاشقانه تیمارش کردم این همه سال به دنبالم میگشته زبانم بندآمد."
🔺من که اعتقاددارم جای این پرستاردربهشت است.
شماچه فکرمی کنید؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🔴علت وضو گرفتن قبل از نماز چیست؟
🌺رسول صلی الله عليه و آله و سلم فرمودند:
خداوند وقتی نماز را واجب کرد، ديد که بندگانش آلودهاند لذا دستور داد که بندگان قبل از ورود به نماز، اوّل روشن گردند و سپس وارد منطقه روشنايی «صلوة» شوند.
🍀چون نماز پاک است و حقيقت آن تماماً طهارت است کسی که وضو ندارد وجودش تاريک است و کسی که تاريک باشد حق ملاقات با نماز را که نور است نخواهد داشت.
✨نتيجه اينکه انسان با وضو گرفتن خود را آماده ميسازد برای ورود در منطقه نورانی ديگری به نام نماز.
🌹امام هشتم علیه السلام درباره ی فلسفه و اسرار وضو میفرماید:
✨1-وضو ادب در برابر خداوند است تا بنده هنگام نماز وقتی در برابر او میایستد پاک باشد.
✨2-همچنین از آلودگیها و پلیدیها پاکیزه شود.
✨3-بعلاوه (فایده) وضو ،از بین رفتن کسالت و خواب آلودگی و ایجاد نشاط است.
✨4-دل و روح را آماده ایستادن در برابر پروردگار میکند.
✨5-در وضو شستن صورت و مسح سر و پاها واجب است،زیرا این اعضا در نماز به کار گرفته میشود.
📗از سخنان استاد صمدی آملی
📗وسائل الشیعه جلد 11 ، ص 257
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎خنده چگونه باعث شفای بدن می شود؟
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس " مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها را تماشا كرد و از ته دل خنديد. پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد پزشكان در نهايت تعجب دريافتند كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد.
آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند. آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند.
اين امر توضيح می دهد كه چرا آدم های شاد به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات بيمار هستند...!
📚 #زبان_بدن_نوشته
✍ #جو_ناوار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پدری فرزندانش را گذاشت توی یک اتاق و گفت:
اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده.
از آنجا نگاه می کرد و می دید که کی چکار میکند و مینوشت روی یک کاغذی تا بعد حساب و کتاب کند.
👧یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت،سرش گرم شده
به بازی و یادش رفت که آقا گفته، خانه را مرتب کنید تا برگردم.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را بهم ریختن و فریاد
زد که نمی گذارم کسی اینجا را مرتب کند…
👦یکی که خنگ بود، ترسید نشست وسط شروع کرد گریه و جیغ و داد
که آقا بیا و ببین که اینها نمیگذارند مرتب کنیم.
👦👧اما آنکه زرنگ بود، رد تن آقایش را دید از پشت پرده. تندتند همه جا را مرتب می کرد.
میدانست آقایش دارد توی کاغذ می نویسد، هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمیشد.
میدانست که آقایش همین جاست،❤️
توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید،باز من کارهای بهتر میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت بهم و هی می دوید.
این خوشحال است و ناراحت نمیشود…
آن وقت آقا آمد …
آنکه گریه و زاری کرده بود چیزی گیرش نیامد ولی
آنکه زرنگ بود، کلی چیز گیرش آمد.
ما همان بچه های کوچک در دوران غیبت مولا هستیم...
زرنگ باشیم، شرور که نیستیم الحمدلله
پس گیج و بلاتکلیف هم نباشیم.
🍃معصوم علیه السلام می فرمایند:
برترین اعمال انتظار فرج است.🕊
در #حدیث ذکر شده است:
عمل گریه و زاری و آقا گفتن ها برای ظهور کفایت نمیکند.
کاری باید کرد، قدمی برداشت و باید شرایط را مساعد کنیم برای ظهور.
نگاه کنیم پشت پرده را.
رد آقا را ببینیم.
و یقین داشته باشیم که نگاه میکند کارهای ما را.
وقتی انسان حقیقتا منتظر کسی باشد،تمام رفتار و سکناتش نشان از منتظر بودن او دارد.
✨برای مثال اگر منتظر مهمان باشیم،
خانه را مرتب و تمیز میکنیم و وسایل پذیرایی را مهیا وبا لباسی مناسب و مرتب و با چهره ای شاد در انتظار رسیدنش میمانیم.
اما اگر قدم از قدم بر نداریم ادعایی بیش نیست.
خلاصه اینکه:
خانه را مرتب کنیم تا آقا بیاید.....
آقاجان:
تو در کنار منی،
من تو را نشناختم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
« باغبان »
💎برای تکتک شون اسم گذاشته بود وسر این موضوع خیلی حساس بودکه من هم اسمهاشون رو یاد بگیرم،یه جورایی باورم شده بودکه تموم گلدونهای تراس وتوی خونه روباید با اسمهاشون صدا کنی تابهت توجه کنند.
هر روز صبح با یه وسواس شیرین جاهاشون رو عوض میکرد، گاهی اوقات سَم کوچیکه میرفت مینشست رو طاقچه پنجره وگاهی اوقات هم جوزفِ عصبانی و تِد مهربون باید میاومدن بالا تخت ودرست بالاسرمون باهم اختلاط میکردن.
بعداز شش ماه اسم همهشون رو یاد گرفته بودم واحساس میکردم اونا هم بامن خودمونیتر شدند، گاهی اوقات من جاهاشون رو عوض میکردم، بهشون کمی آب میدادم وتو نور ملایم آفتاب سر صبح براشون جوک تعریف میکردم.
وقتی آنتون برای جوکهام میخندید فکر میکردم گلدونهای قدونیمقدمون هم دارن باهاش میخندند.
یه روز بدون هیچ فکری ازش پرسیدم منو بیشتر دوست داری یاگلدونا رو؟
سوال مسخرهای بود،خیلی لوس بود، به خیالم فکر میکردم جواب سوال رو خودمم میدونم
اماجواب اون سوال برام تبدیل شد به یکی ازهزاران دلیل عاشقتر شدنم.
بهم درجواب گفت:راه دور نمیرم
تابه حال شده یه گل بکاری یا بخری و ازش نگهداری کنی
بنظر آسونترین کار دنیاست؛اما من اینطور فکر نمیکنم.
نگه داشتن گلدون گلات مراقبت میخواد، حواس جمع میخواد.
مسئولیتپذیری میخواد وتعهد بهجا و به اندازه
آدمی باید بدونه که کجا نور آفتاب لازمه وکجا استراحت توی انبوه سایهها
بایدبدونی که حرف زدن از زیباییش چقدر تو خلقت و رشدش تاثیر داره
باید بدونی وقتی برگهاش دارند زرد میشن مشکل از کجاست وغمش رو بخوری
وگرنه گلدونت روز به روز پژمردهتر از دیروز میشه
باید این رو بدونی که زیاد آب دادن به گلها همیشه مثل محبت نیست
گاهی هم باعث نابودیشون میشه
باید بدونی که وقتی گل گلدونت بزرگ وبزرگتر میشه،گلدون کوچیکه قدیمیت دیگه براش راه چاره نیست
باید بلدباشی که چطور خونه وخاکش رو براش عوض کنی وبه یه گلدون بزرگتر برسونیش
باید بدونی که چطور ریشههاش رو به خونه ی جدید عادت بدی
همه اینها رو اون وقتی درست به سرانجام میرسونی که باغبان خوبی شده باشی.
ایزابل؛ باغبان شدن فقط به یک نیروی بزرگ نیاز داره، نه هیچ چیز دیگهای
و اون نیرو چیزی نیست جز عشق.
عشق باعث تغییر میشه، حتی توی با ثباتترین آدمهای روی زمین.
عشق باعث میشه از لذتهای خودت بزنی تا باعث و بانی لذت بردن کس دیگری باشی.
خوب که نگاه کنی میبینی آدمها هم مثل همین گلهای توی گلدوناند
ما همهمون به مراقبت، محبت، حرف زدن و عشق نیازمندیم.
و بدون اینها زندگی هیچکدوممون دوامی نخواهد داشت
نه ما و نه گلها
همین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍ #پویان_اوحدی
#حتما_فورارد_کنید👌
🔰حضرت محمد صلی الله فرمودند:
هرکس که خواهد خانه اش به نعمتِ بی حساب آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد:
💓اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم
💓 دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد، بگوید الحمدالله رب العالمین.
💓 سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
💓چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید : لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. ❤️
💓 پنجم آنکه چون کارجدیدی شروع کند،گوید ماشاالله.
💓 ششم آنکه چون از ظلم ستمگری هراس کند بگوید: «حسبناالله و نعم الوکیل.»
#نشر_صدقه_جاریست❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅💓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت!!
#زود_قضاوت_نکنیم❗️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیار_زیبا
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه كارت آيد؟
گفتم: دنبال گلي می گردم. ميشناسياش؟؟؟
گفت: كدامين گل تو را اينچنين بيتب و تاب كرده است؟
گفتم: به دنبال زيباترينم.
گفت: گل سرخ را ميگويي؟
گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر كدامين گل شبيه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوي ديگري نميشناسم.
گفت: از ياس ميگويي؟
گفتم: سپيدتر از آن نيز نميدانم.
گفت: در كدامين گلستان ميرويد؟
گفتم: در گلستاني كه از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نميرويا
به ناگاه ديدم پروانه،
مستانه بيقرار شده است.
بيتابتر از من ناآرامي ميكند ....
از اين گل و آن بوته، سراغش را ميجويد ....
گفت: اسمش چيست كه اينگونه از آدميان دل برده است؟
گفتم به زيبايي نامش نديدم.
گل نرگس را ميگويم. ميشناسياش؟؟؟
به ناگاه ديدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهايش به روشني شمع ميدرخشيد.
گويي شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت ...
به سختي خود را به روي باد نشاند و از مقابل ديدگانم دور شد ....
آري....
او گل نرگس را يافته بود. شرارههاي وجودش خبر از آن گل زيبا ميداد ....
اينك دوباره من ماندم و اين نام آشنا و غريب ....
در صحراهاي غربت, تا آدينهاي ديگر, به انتظار نشستهام،
تا شايد به همراه پروانهاي, به ديار آشنايت قدم گذارم ....
مهدي جان ....
پروانهوارم كن كه ديگر تحمل دوريت ندارم ....
مولاي من ميدانم كه لحظه ديدار نزديك است اما ديگر توان ثانيهها را ندارم ....
ميدانم كه چيزي به پايان راه نمانده است اما ديگر توان رفتن ندارم ....
ميدانم كه تا سپيدهدم وصال، طلوع و غروبي چند, باقي نمانده است، اما ديگر تاب سرخي غروب را ندارم ....
از اين رنگ رنگ پروانههاي دروغين خسته شدهام.......
از آدينههاي سراب گونهي بي وصال به ستوه آمدهام........
ديگر توان رفتن ندارم.......
زودتر بيا
گل نرگس بيا
🌺العجل العجل يا مولاي يا صاحب الزمان🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#بسیار_زیبا_و_امیدبخش
💢امام صادق(ع):
خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار میپرسند:
چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟
خداوند میفرماید:
اینها برخی از بندگان #مخلص من هستند که آنقدر خلوصشان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام میدادند حتی دوست نداشتند ملائکهای
که اعمال را #ثبت میکنندهم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها میخواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمیداد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حسابشان با خودخداوند است
📚عدة الداعی و نجاح الساعی/ص207
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍊داستان کوتاه
فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا كسی سؤالی دارد؟
“رابرت فولگام” نویســنده ی مشهور در بین حضار بود و پرسید:
جناب آقای دڪتر پاپادروس،
معنی زنـدگی چیست؟
همهی حضار خندیدند!
پاپادروس مردم را به سڪوت دعوت ڪرد،
سپس ڪیف بغلی خود را از جیبش درآورد،
داخل آن را گشت و آینهی گرد و ڪوچڪی را بیرون آورد و گفت:
موقعی ڪه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم
و در یڪ روستای دورافتاده زندگی میڪردیم.
🔸
روزی در ڪنار جاده چند تڪه آینهی شڪسته از لاشه یڪ موتورسـیڪلت آلمانی پیدا ڪردم. بزرگترین تڪه آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ،
گِردش ڪردم. همین آینهای ڪه حالا در دست من است و ملاحظه میڪنید.
سپس به عنوان یڪ اسباببازی شروع ڪردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شڪاف ڪمد و صندوقخانه و تاریڪترین جاهایی ڪه نور خورشید به آنها نمی رسید.
از اینڪه با ڪمڪ این آینه میتوانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی ڪنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم ڪه وصفش مشڪل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریڪترین نقاط اطرافم، بازی روزانهی من شده بود
.
آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هروقت ڪه بیڪار میشدم آن را از جیبم درمیآوردم
و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بــزرگ ك
ڪه شدم دریافتم این ڪار یڪ بازی ڪودڪانه نبود،
🔸
بلــــڪه اســـــتعارهای بر ڪارهایی بود ڪه احتمال داشت بتوانم با زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم ڪه من،
خود نور و یا منبع آن نیستم، بلڪه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درڪ و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریڪترین نقاط عالم را نورانی خواهد ڪرد ڪه مّّن بازتابش دهم.⇨
🔸
من تڪه ای از آینه ای هستم
ڪـه
از طرح و شڪل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه ڪه هستم، میتوانم نور را به تاریڪترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعڪس ڪنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم.
شــاید دیگران نیز متوجه این ڪار شوند و همین ڪار را انجام دهند.
به طور دقیق این همان چیزی است ڪه من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
بعد از پایان درس،
🔸
آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به ڪمڪ ستونی از نور آفتاب ڪه از پنجره به داخل سالن میتابید،
پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم ڪه روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند…
به جایی ڪه تاریڪ و ظلمانی است، نــــــــور ببریم.
به جایی ڪه امید نیست، امـــــید.
به جایی ڪه دروغ هست، راسـتی
و …
معـنی زندگـی این است.☘
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_چهار
قبل از اینکه حرفى بزنم، سهیل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مکید و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت کوچکش خیره شدم. سر کوچکش را انبوهى از موهاى نرم و سیاه پوشانده بود. ابروهایش پرپشت و صورتش هم پر از کرك نرم و سیاه بود. پوست دستش چین خورده و ناخن هاى کوچکش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون کارت، وزنش سه کیلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چیزش طبیعى و نرمال بود. با ملایمت لمسش کردم. قلبم براى موجود کوچکى که در آغوشم بود، مى لرزید. دلم ازمحبت این کوچولو که نقطه ارتباط من و حسین بود، پر شد. خم شدم و سر کوچک و نرمش را بوسیدم. حسین کنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.- مهتاب خیلى ازت ممنونم...با تعجب پرسیدم: براى چى؟- براى این دسته گل! دیگه چى از این بهتر؟خندیدم: خواهش مى کنم!
دو سه روز بعد، لیلا و شادى براى دیدن بچه، به خانه مان آمدند. لیلا کمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتربود. بعد از اینکه بچه را دیدند، روى پتویش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شیرینى از لیلا پرسیدم: اوضاع شما چطوره؟ کارتون به کجا کشید؟لیلا خندید: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت کرد و چند روز پیش به طوررسمى از هم جدا شدیم.متعجب پرسیدم: اصلا قابل باور نیست. مهرداد که اینهمه اصرار داشت با تو ازدواج کنه، پس چى شد به این راحتى حاضرشد طلاقت بده؟لیلا نفس عمیقى کشید و گفت: خودش هم تو این ازدواج مونده بود، یک هوسى کرده بود و بعدش هم پشیمون شد.نصف مهریه ام را داد و خلاص! انگار یک نفر رو پیدا کرده و قراره به زودى ازدواج کنه! یک هوس جدید! خدارو شکرمى کنم که زود فهمیدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شکر مى کنم که بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى یافت.شادى شیرینى را برداشت و پرسید: حالا مى خواى چه کار کنى؟لیلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر کار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى کرد و در سکوت انگشتش را مى مکید. همزمان با باز شدن در،تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسین جواب دادم.
صداى ضعیف مادرم در گوشى پیچید: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟با خوشحالى فریاد کشیدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهیل یک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدین، همه اش دلم ایران پیش شماست. هر شب خواب مى بینم نوه هامو بغل کرده ام و مى بوسم.صداى مادرم از بغض مى لرزید: دارم دق مى کنم، مهتاب. دلم براى همه چیز انقدر تنگ شده که ساعتها اینجا زار مى زنم و به عکسهاى شما زل مى زنم.غمگین گفتم: مامان بى تابى نکن، بابا هم دلش به تو خوشه!پس از چند لحظه مادرم که معلوم بود گریه مى کند، پرسید: پسرت چطوره؟ حسین چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتین؟- حسین خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سیر و خشک داره براى خودش دست و پا تکون مى ده، هنوزاسمش قطعی نشده...مادرم دوباره نالید: واى که قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شکل کیه؟ معلومه؟با خنده گفتم: بیشتر شکل حسینه، البته حسین مى گه لب و دهنش شکل منه، حالا که خیلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شکل کى مى شه.بعد با پدرم صحبت کردم و گوشى را به حسین دادم تا با پدر و مادرم صحبت کند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شیر دادن به بچه بودم که حریصانه سینه ام را به دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شیر خوردن مى کرد. حسین آهسته کنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى کرد. با خنده پرسیدم:- آقاى پدر، این پسر شما بالاخره اسمش چیه؟ ما تا کى باید بگیم بچه، نى نى، کوچولو؟حسین لبخند زد: خوب تو چه پیشنهادى دارى؟فکرى کردم و گفتم: واله چه عرض کنم! نمى دونم چرا همش فکر مى کردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پیدا کرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟حسین فکرى کرد و با دودلى گفت: راستش یک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب کنى.حسین نگاهى به بچه که خیس عرق، شیر مى خورد انداخت و گفت: علیرضا چطوره؟فورى به یاد دوستانش افتادم و دلیل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عالیه!علیرضا دو ماهه بود که سحر به دیدنش آمد. سراپا مشکى پوشیده بود و ابروهاى ظریفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود.آویز « الله» زیبایى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صمیمیت و دلتنگى صورتش را بوسیدم و گفتم: چرا بى خبر آمدي؟ مى گفتى حسین مى آمد دنبالت...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662