🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سیزدهم
فرزاد: قربونت برم همش چند دقیقس زود میفرستمشون بیان، باشه؟
کتایون: باشه ولی بعدش خودتم باید کمک کنی
فرزاد یه چشمی گفت وسه تایی به اتاقش رفتیم، خیلی استرس داشتم همش تو این فکر بودم که فرزاد چی میخواد بگه آوا که از منم عجولتر بود پرسید: چه خبر شده؟
فرزاد نگاشو از آوا گرفت و به من ذل زد، گفت: از اون شب ذهنمو درگیر سامان کردی البته بیشتر درگیراشکای خودت خانوم کوچولو.
منظورش و نمیفهمیدم فقط بهش نگاه میکردم که آواگفت: چی میگی فرزاد؟ شیده کی گریه کرده؟
فرزاد: ببین آوا توام دیگه بچه نیستی میدونی سامان تو چه وضعیه
آوا: آره اینو میدونم ولی منظور؟؟
فرزاد بازم نگاشو به من انداخت و گفت: یه فکرایی کردم که اگ خدا بخوادو عملی شه هم مشکل سامان حل میشه هم بقیه از ناراحتی در میان
من: چه فکری؟؟
فرزاد: فرنوش
آوا: خاله فرنوش؟؟!
فرزاد: آره
من: خب یعنی چی؟
فرزاد: یادتونه قدیما رابطهی فرنوش و سامانو؟؟
من: من یچیزایی یادمه ولی خودت که میدونی اونا قضیشون خیلی وقته تموم شده
فرزاد: چرا تموم شد؟ همدیگرو دوس نداشتن؟!!!
من: نه ولی.....
،فرزاد: همین دیگه تموم شد ولی نه اینکه همدیگرو نخوان تموم شد چون بابای کتایون با باباجهان لج افتاده بودبعدم فرنوش بیچاره رو بزور شوهر دادکه
اونم بعده 2 سال با یه بچه چندماهه برگشت سامانم که یه بار دیگه عاشق شد منتها عشق دوم آقا سامان با عشق اولی خودش گذاشتورفت حالا نظرتون چیه ما تجدید خاطره کنیم؟؟
من: یعنی چیکار کنیم؟
فرزاد: کاری کنیم بازم با هم باشن
من: مگه دست ماس؟ خودشون باید بخوان
فرزاد: ما باید استارتشو بزنیم
آوا: داداش چی میگی واسه خودت؟ اونور فیلم هندی زیاد دیدی؟؟
فرزاد؟ چیه مگه؟
آوا: اونا خودشونم بخوان عمراً مامانم قبول کنه
فرزاد: چرا؟؟
آوا سرشوپایین انداخت وچیزی نگفت، گفتم: خب چرا به ماهم بگو بدونیم.
آوا: آخه مامان همیشه میگه سامان یه معتاد بی ارزشه که اگ صدقه سریه پول حاج صابر نبود الان کارتن خوابم شده بود.
انقد عصبانی شده بودم که میخواستم سر آوا داد بزنم ولی پیش خودم گفتم این که تقصیری نداره اینام حرفای مامانشه چیزی نگفتم، سرمو پایین انداختم و یبار دیگه پشیمون شدم از این که زود اومدم اینجا.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهاردهم
فرزاد که میدونست من چقد رو سامان حساسم گفت: بابا بیخیال حرفای کتایون، کتی جون یکم حساسه الکی ازکاه کوه میسازه. وضع سامان اونقدام فاجعه نیست که اگه خودش بخواد ویه انگیزم داشته باشه مطمئناً میتونه بزاره کنار ماهم این انگیزه رو بهش میدیم اونم با کسی که عاشقش بوده این رابطه سودش یه طرفه هم نیست هم سامانو نجات میده هم افسردگی فرنوشو خوب میکنه
آوا: یعنی بابابزرگم راضی میشه؟؟
فرزاد: آره، بابای کتایون تا حالا فهمیده نمیشه بزور کسیو از کسی گرفتو به یکی دیگه داد، اون همین الانشم با وضعی که برا دخترش پیش اومده فهمیده چه اشتباهی کرده بعدشم اون موقع که بزرگترا جای فرنوشو سامان تصمیم گرفتن اونا 2 تا بچه بودن حالا هرکدوم سیو خوردهای سالشونه کی میخواد جاشون حرف بزنه؟!
من: نمیدونم چی بگم
فرزاد: همینه که من میگم الان مهم اون دوتان و البته شما دو تا
آوا: ما؟!!
فرزاد: آره باید برا ملاقاتشون پادرمیونی کنید تو خاله فرنوشتو راضی کن شیدم در عمو سامانو.
من: خب همین امشب فرنوشم دعوت میکردی تا خیلی راحت همو ببینن
فرزاد: نه اینجوری قشنگ نیست بعد از این همه مدت که نباید جلو بقیه باهم روبرو شن، یه موقعیت 2 نفره لازم دارن
آوا: اگه خودشون نخواستن چی؟ حیلی سال گذشته شاید دیگه حسی بهم نداشته باشن
فرزاد: ما سعی مونو میکنیم اگ شد که خداروشکر اگرم نشد خودم سامانومیبرم بازپروی میخوابونم ترکش میدم کاملاً غیر احساسیو بی انگیزه، والا.
با حرفش هرسه خندیدیموآوا گفت: باشه قبوله من هستم، من عاشق اینجور بازیام
فرزاد: ببین کارو سپردیم به کی؟؟ سرنوشت 2 تا آدمه بعد خانوم میخواد،بازی کنه!
اون شب خیلی بهم خوش گذشت دیدن فرزاد از یه طرف خوشحالیم برا سامانم یه طرف، با اینکه هنوز در حد حرف بود ولی ته دلم امیدوار شده بودم، واقعاً حق داشتم فرزادو دوس داشته باشم هنوز نیومده داشت همه چیزو درست میکرد،
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پانزدهم
(امیر)
با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو ماشین من نشستیم به محض اینکه در ماشینو بست سمت من چرخیدوگفت: بفرما آقا امیر اینم از حرفای دکتر، داداشه من فکر خودت نیستی فکر من باش که لباس مشکی بهم نمیاد.
خندیدموگفتم: ببین کسری من تا بله رو نگیرم، عروسی نکنم، بچه دار نشم، بچمو با عشق بزرگ نکنم، بعد نوه دار نشم، نوه هامو با عشق بیشتری بزرگ نکنم، یکی دوبارم عمل بازوبسته قلب انجام ندم آخرشم قلب مصنوعی نزارم بعدم.دست به دامن عصا وعینکو سمعک نشم نمیمیرم!
کسری که چشاش گرد شده بود گفت: وا بده بابا چه خبره؟؟ کلاغ با 300 سال عمرشم انقد از زندگی توقع نداره.
هردوخندیدیم وراه افتادم، تو راه همه حواسم پرته شیده بود چند روزی بود که سرحالتر از همیشه میدیدمش خوشحالیو خندش خوشحالم میکرد ولی ته دلم خوش بین نبودم همش فکر میکردم نکنه خواستگاری چیزی داره که اونم تاییدش کرده و حالا خوشحاله همین فکرا تو این چند روز چن باری قلب مریضمو مریضتر کرده بود، امروز به اصرار کسری اومدیم درمانگاه تا یه نوار قلب بگیریمو خیالمون راحتتر بشه اما دکتر بازم تاکید کرد که از هیجانو استرس دوری کنم. کسری بیشتر از خودم نگرانمه بهترین.دوستمه از دبیرستان با هم بودیم ولی تو دانشگاه باهام نیست یعنی کسری کلاً دانشگاه نمیره مثل باباش چسبیده به کسبوکار اون ازعشقم به شیده خبر داره چند باریام شیده رو از دور بهش نشون دادم. برخلاف بقیه دوستام هیچوقت نخواسته منو نصیحت کنه و بگه بیخیال شیده شواتفاقا خیلی هم تشویقم میکنه که جسورتر باشم سر همین اخلاقاش خیلی دوسش دارم. کل
راهو سکوت کرده بودیم با این که هردو از هم پر حرف ترو شلوغتر بودیم امروزهیچکدوم دلودماغ شکستن این سکوتو نداشتیم. کسری رو رسوندم جلو باشگاهی که هر روز میرفت خودمم رفتم خونه، خونه خیلی خلوتو ساکت بود رفتم سر یخچال وقتی یخچال پرو دیدم فهمیدم بازم سارا اینجا بوده و برام خرید کرده سارا خواهر بزرگترمه که 2 ساله ازدواج کرده این روزا که مامانوبابا خونه نیستنوبرای زیارت به مکه رفتن سارا هروز میومد اتاقمو مرتب میکرد برام،
غذادرست میکردو گاهیام خرید میکرد یه سیب برداشتمورفتم تو اتاقم، کامپیوترو روشن کردم یه عکس دو نفره از خودمو سارا تصویر زمینم بود، اول رو درایو ای بعدهم فولدر دانشگاه کلیک کردم، یه پوشه پر از عکسای دانشگاه، عکسای دسته جمعی از بچههای کلاس که موقع اردو انجام پروژه ومراسمای خاص گرفته بودیم تو همهی این عکسا تصویرم رو خندههای شیده زوم میشد همون خندههایی که تموم دنیام بود...
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#حتما بخوانید💥
@Dastanvpand
🎈عاقبت عشق خياباني💥
همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند.
آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد.
آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود.
ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم.
شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم.
@Dastanvpand
ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري!
در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم.
اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔
اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم.
اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم
يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست.
🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓
@Dastanvpand
💥☂💥☂💥☂
زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست🎈
بلکه لحظاتی هست که قلبت محکم میزند❤️
بخاطر خنده، بخاطر اتفاق های خوب غیره منتظره☺️
بخاطر شگفتی،بخاطر شادی😍
بخاطر دوست داشتن های بی حساب
بخاطر مهربانی💕✨
شادی ات را به اطرافت بپراکن❣
زندگی زیباست!🌸✨
مهربان و ملایم باش😇✨
اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید…😢
به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید😓
به تلخی ها اجازه نده، شیرینی زندگیت را، از تو بربایند🙃
ایستادگی کن تا روشن بمانی✨
شمع های افتاده خاموش می شوند😊
👉 @Dastanvpand
#ناحلہ🌺
#قسمت_اول
°•○●﷽●○•°
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
بہ قلمِــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_دوم2⃣
°•○●﷽●○•°
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
بہ قلمِــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سوم3⃣
°•○●﷽●○•°
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
بھ قلمِ
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهارم 4⃣
°•○●﷽●○•°
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجم 5⃣
°•○●﷽●○•°
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚داستـــــانزیبـــاوخواندنـــی
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار میگذاشت و حتی خودش دلش راضی نمیشد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمیکرد و ماهی یکبار که حمام میرفت لباس خودش را هم همانجا میشست و خلاصه همهاش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند.
در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب میزد و لوله چراغ او را پاک میکرد و کوزهاش را آب میکرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمیدید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمیدانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را میکنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ایکاش یک صیغه محرمیت میخواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم.
بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدتها مجانی برای او خدمت میکرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا میآیند و جنازه را میبرند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا میشود و اموال او را تقسیم میکنند و دست او بجائی بند نمیشود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو میدهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من میروم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر میکنم که حاجی آقا شما را میخواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت میکنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت میکنی و صد تومان میگیری و میروی بهسلامت
ادامه داستان در قسمت بعد....👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓