ناحله🌺
#قسمت_هشتاد_و_چهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت🌹بـا فروارد کردن داســــ
ناحله🌺
#قسمت_هشتاد_و_پنج
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب .
اه.
بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم!
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود.
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم
_
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما.
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود.
میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران.
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه.اصن گفته باشه هم به تو چه.
جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه.
سرم درد گرفته بود دوباره.
یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم.
_
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.
مامان اینا تقریبا اماده شده بودن.
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن.
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون.
دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام.
هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده.
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف.
اه.
ازین خراب تر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچه های هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد
حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه!
بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد؟
_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟
مگه داریم آدم بدشانس تراز من .لابد با اون حرفام وای
محمد از من متنفر تر شده
وای خدای من
من چقدر بدبختم اخه
آبروم رفت
حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم.🌹بـا فروارد ک
💕 داستان کوتاه
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم
شما تمام روز درباره عیسی مسیح و
اینکه وی در همه مشکلات زندگی به
یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه وچهار من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم کسری: ولی و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_پنج
من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم
کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم
من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش میکردم
کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله
من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت میکردی
کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم
من: ولی من شک دارم
کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درستترین کارو انجام میده
همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس
کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند
من: برو بیرون من جواب بدم
کسری: تو چیکار به من داری جواب بده
من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره
کسری: مگه من دلقکم؟!
من: کم نه، پاشو برودیگه
کسری: عمراً..
من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه
کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس
بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم
من: جانم؟
شیده: سلام، حالت خوبه؟
من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!!
شیده: فقط بلدی زبون بریزی
من: توام فقط بزن تو ذوق من
شیده: کاریه که از دستم برمیاد
من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟
شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!!
من: خوش خبر باشی!!
شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره.
من: چطور؟
شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟
من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقهای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده
شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ
من: ع شیده قطع نکن، شیده؟
شیده: بله؟
من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟
شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟
من: با جونو دل.
شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم..
شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!!
من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟
شیده: همون که شنیدی.
من: من بیام خواستگاریت؟
شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره
هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر میکشید که داشتم بزور حرف میزدم
من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟
شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست
من: چجوریه؟
شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمیکنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_شش
من: شیده خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟
شیده: من که آره ولی فک کنم تو پشیمون شدی
من: این چه حرفیه؟ من فقط یکم غافلگیر شدم آخه بزرگترین آرزوم انگار داره برآورده میشه اونم انقد یهویی و بی مقدمه
شیده: دیگه ببخشید من مقدمه چینی بلد نیستم
من: ای جونم، شیده خیلی خوشحالم، همین امشب به بابام میگم با آقا کامران تماس بگیره
شیده: حالا خیلیام عجله نکن میخوای بزار چند روز دیگه،
من: نه اصلاً، میترسم پشیمون شی، همین امشب خوبه
شیده: باشه خب قبوله
من: ولی خانوم در جریان باش که قلب من ضعیفه دیگه اینجوری بم خبر نده
شیده هم خندید و گفت: باشه
دلم میخواست داد بزنمو بگم دیوونه من"واقعاً"قلبم ضعیفه انقد منو به شوخی نگیر.
شیده: فعلاً کاری نداری؟
من: نه فقط مواظب عشق من باش، این یکی دو روزم هواشو داشته باش بعدش خودم یه عمر در خدمتشم.
شیده: دیگه انقد خودتو لوس نکن خدافظ
من: خدافظ عزیزم.
تا گوشیو قطع کردم کسری اومد تو و شروع کرد به دست زدنو مبارکه مبارکه گفتن،،
من: گوش وایساده بودی؟
کسری: نه من فقط به در تکیه داده بودم یچیزایی اتفاقی شنیدم
من: بله تو که راست میگی، پس جنابعالی گوشت اینجا مونده بود نه دلت
کسری: اینارو ول کن خره مبارکا باشه
من: هنوزم باورم نشده، میترسم سر کارم گذاشته باشه، میترسم الان زنگ بزنه بگه شوخی کردم
کسری: آخه اشتر اون چه شوخی داره با تو؟
من: نمیدونم، من باید زودتر برم خونه و به مامانمو سارا خبر بدم، بعدم رفتم دم در اتاق که کسری گفت: پس من گفتم،برا کی ماهی بزارن؟ صب کن بعده ناهار برو
من: الان قفله قفلم هیچی نمیتونم بخورم، تو همشو بخور نوش جونت
کسری: کلاً آدم فروشی تو ذاتته.
من: فعلاً خدافظ
کسری: خدافظ مارم بی خبر نزار
با سرعت نور خودمو رسوندم خونه، تو راه زنگ زدم به سارام گفتم بیاد اونجا، برا سارا و مامان تعریف کردم که از یکی از بچههای دانشگاه خوشم میاد و دوس دارم بریم خواستگاری، تا اونروز چیزی از شیده بهشون نگفته بودم، این همه رازداری سخت بود ولی ترجیح میدادم اول از شیده مطمئنشم بعد به خونوادم بگم این بود که فقط و فقط کسری بود که مو به مو در جریان همه چی قرار میگرفت، خلاصه مامانمو سارا خیلی خوشحال شدن، مامانم خودش شب واسه بابام تعریف کرد بابامم بدون هیچ سؤال جوابی به آقا کامران زنگ زد و در واقع مثل همیشه به انتخاب من اطمینان کردن، خدایی آقا کامران خیلی مرد خوبیه که از خواستگاری یه نفره ی سری پیش من چیزی به بابام نگفت، مطمئناً اگه میشنید دفعهی پیش تنها رفتم ناراحت میشد. بابای شیده قبل از اینکه برای فرداشب،موافقت کنه اجازه خواست نظر شیده رو بپرسه بعد خودش زنگ بزنه، نیم ساعت بعدش زنگ زد و قرار فرداشب گذاشته شد.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_هفت
(شیده)
امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هول شدم نه ذوق دارم، بارها این شبو تو ذهنم مرور کرده بودم و هربار قرار بود فرزاد داماد باشه و من دسته گلو از دست اون بگیرم ولی امشب همه چیز یه شکل دیگست، قراره بله رو به امیر بگم، کسی که 3 سال چپ و راست هی بهش گفتم: نه نه
تا قبل از این اتفاقاً خیلی به بازی زندگی اعتقاد نداشتم فکر میکردم آدم هرچی که بخواد همون میشه اما حالا دارم میبینم که زندگی چقدر باهامون بازی،
میکنه فقط کاش گاهی نظر ما همبازیاشم بپرسه، خدایا من دارم چیکار میکنم؟
امشب قراره چه اتفاقی بیفته؟!
بابا صابرو مامانیام اینجان، دیشب بابا زنگ زد و دعوتشون کرد من خیلی دلم میخواست سامانم باشه اما بابا گفت اگه به سامان بگیم عمو جهانو عمه ناهید دلخور میشن منم دیدم حق با باباست و دیگه اصرار نکردم. سامان همون دیشب که خبرو از مامانی شنیده بود بهم زنگ زد، خیلی عصبانی بود، بهم گفت: میدونم داری با فرزاد لجبازی میکنی، داری بخاطر اون ازدواج میکنی اما بدون ازدواج تو هیچ تاثیری به حال اون
نداره پس بهتره زندگیتوبه بازی نگیری، منم برا آروم کردنش گفتم: امیر پسر خیلی خوبیه، یادته برات تعریف میکردم چیکارا میکنه تو کلاس حالا واقعاً گذشته از شوخیوشیطنتاش تا حالا چندین بار بهم ثابت کرده که دوسم داره الانم که من دیگه منتظر کسی نیستم پس حق دارم خیلی جدیتر به خواستگارم فکر کنمو بخوام به زندگیم برسم، خلاصه با هزار تا
حرفو حدیث سامانوقانع کردم.
خانوادهی آقای اصلانی اومدن، امیر به همراه پدرو مادرش و خواهرشو شوهر خواهرش.
مراسم خیلی صمیمی وخودمونی برگزار شد بخاطر آشنایی منوامیر تو دانشگاه خونواده ها خیلی سخت نگرفتنومعتقد بودن همه چی زودتر انجام بشه بهتره چون ما به اندازه کافی از هم شناخت داشتیم، به خواست بابابزرگم و بابای امیر منو امیر صیغهی محرمیت خوندیم تا تو دوران نامزدی ارتباطمون مشکلی نداشته باشه، وقتی رفتم کنار امیر نشستم،یه لحظه از ته دلم ازش خوشم اومده بود، اولین بار بود امیرو با تیپ رسمی میدیدم واقعاً جذاب شده بود توی اون کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی. حالا دیگه من نامزدش شده بودم، نامزد پسری که مطمئن بودم دوسم داره اما من به اون شکل حسی بهش نداشتم، درسته گاهی اوقات بخاطر خوشتیپ شدنش، نگاهای شیطونش، حرفای،بامزش ازش خوشم میومد ولی اینا چیزی نبود که بشه اسمشو دوست داشتنو عشق گذاشت.
وقتی امیر اینا رفتن به بهونه ی خوابیدن رفتم تو اتاقموکلی گریه کردم، گریه بخاطر تموم رویاهایی که خراب شده بود، بخاطر تقدیری که خودم داشتم به خودم تحمیل میکردم بخاطرلجبازی، حتی بخاطر امیرم گریه میکردم، چون پسر خیلی خوبی بود و من داشتم اونم بازی میدادم. نیم ساعت بعد از رفتنشون امیر یه پیام فرستاد: عزیزم مامان اینا خیلی از تو و خونوادت خوششون اومده بود، کلی تشویق شدم برا انتخابم
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد باز پیام داد: فک کنم خوابی خوب بخابی عشق من.
گوشیو با حرص انداختم گوشهی تختو انقد هق هق کردم که نمیدونم کی خوابم برد، صبح که بیدار شدم تنها بودم، بابا که مثل همیشه سرکار بود، مامانی و بابایی هم حتماً برگشته بودن کرج،صبحونمو که خوردم رفتم سراغ گوشیم یه پیام تبریک از آوا داشتم یه تماس از دست رفته از عمه ناهید، حدس میزدم که همه باخبر شده باشن، جواب پیام آوا رو دادمو به عمه زنگ زدم، از لحنش فهمیدم که خیلی خوشحال نبود، دلیلشو خوب میدونستم، اون دوست داشت من با هومن ازدواج کنم هیچوقت به زبون نمیگفت ولی از رفتارش میشد فهمید، با همون لحن دلخورش بهم تبریک گفتو برام آرزوی خوشبختی کرد. من عمه ناهیدو واقعاً مثل مامانم دوست دارم، تا وقتی،از آب و گل دربیام همیشه ترو خشکم میکردو هوامو داشت. گاهی وقتا که خوب فکر میکنم میبینم من به تک تک آدمای دوروبرم مدیونم. خلاصه اونقد صمیمی با عمه حرف زدم که موقع خداحافظی لحنش به سردی اون اول نبود، میدونستم مهربونه و خیلی زود یادش میره وسط حرفام گفتم ایشالا عروسی هومن بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم اینجوری میخواستم یادآوری کنم که منوهومن
مثل خواهر برادریم، هرچند از وقتی که خودم این جمله رو از فرزاد شنیده بودم از همه رابطههایی که شبیه خواهر برادریه بدم اومده بود.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
آن مرد گفت :
گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم..
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است .
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن..
که خواجه خود روش بنده پروري داند
👇👇👇
@dastanvpand
🌺🍃🌺🍃🌺🍃