eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم چه محبوبانه سرس رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه.چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد شروع میکنم به قرائت آیه های عشق...... به خودم میام میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _آیا بنده وکیلم؟ _با اجازه آقا امام زمان ، شهدا،و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتر بگم شروع شد شیرینی های زندگیم تازه شروع شد زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ،زندگیم با دوست داشتنی ترین مرد. نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم بلاخره اینا هم بهم رسیدن. سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم بمن خیره شدن خندم میگیره، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شاید هم مختلط برگزار بشه،ولی چی شد. کنارشون هم زهرا سادات و ملیکا سادات با لبخند ایستادن . مامان ،بابا،خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم،پرنیان و.... بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن بجز بابای امیرحسین؛شاید از من خوشش نمیاد البته نه روز اول خواستگاری که خوشحال بود شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته ...خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگم _امیرحسین امیرحسین_جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق،از این لحن دلگرم کننده. _میگم بابات چرا ناراحته؟از دست من ناراحته؟ اخماش تو هم میره ،مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _بعدا حرف میزنیم در موردش بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم امیر حسین_خانومی حاضری؟ _آره آره اومدم . چادرم رو روی سرم مرتب میکنم کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین_بریم بانو؟ _بریم حاج آقا. امیر حسین _هعی خواهر هنوز حاجی نشدم که _ان شاء الله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین:اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. . امیرحسین_زینب چرا آنقدر نگرانی؟ _نمیدونم استرس دارم امیرحسین_استرس برای چی؟ _نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم حالم توصیف ناپذیره چه عظمتی داشت آقام عظمتی که درکش نمیکردم .درک نمیکردم چون مدت کمی بود با این آقا آشنا شده بودم حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ،این عظمت ،یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم .به سمت امیرحسین برمیگردم .اصلا رو زمین نبود مرد من آسمونی شده بود .اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس اشک بود .نگاهی به اطرافم میندازم کار همه شده بود اشک ریختن خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن .حالا دیگه منم تو حال خودم نبودم بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم چرا آنقدر دیر با این آقا آشنا شدم.چقدر اشک امام زمان رو در آوردم ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید. ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ۷۷ . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یادآوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید آقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد آوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و آخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه مریم بلند ميشه. زینب روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد. همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد زینب كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه مریم به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه زینب نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن. اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با زینبی كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و مریمی كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه. فاطمه سريع مریم رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و زینب به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود. اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده. فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه. فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟ فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه. اميرعلي سرش رو تكون ميده و نفس نفس ميزنه. با صداي باز شدن در هردو به سمت در برميگردن و با ديدن اميرحسين هردو تعجب ميكنن. فاطمه زينب و اميرعلي بدون هيچ حرفي از خونه بيرون ميرن و بيشترباعث تعجب اميرحسين ميشن ، اميرحسين وارد ميشه و با ديدن زینب تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران ميشه. اميرحسين _ زینب زینب با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك زینب بره. زینب بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف زینب مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به زینبش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن. . . . بلاخره حال زینب كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي مریم شهيد شده. اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر زینب . مریم تازه يك سال و نیمشه و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه. فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد زینب اينا رو ميزنه تا مریم رو بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. زینب با ديدن فاطمه خانوم هق هق گريش بلند ميشه و فاطمه خانوم بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و …..بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه. اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟ زینب_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته. اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي زینب خيره ميشه و بوسه اي روي پيشونيش ميزنه . نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
کینه و دشمنـے ها را کنار بگذاریم ✨روزے می آید که دلمان برای زمانهاے کنار هم بودن تنگ میشود💞 💫زندگــے کوتاه است💝 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 73 دستش را از بازویم جدا کرد و یک سمت صورتم را قاب گرفت؛ همان سمتی که کبود شده ی سیلی اش بود! ریزش اشک هایم شدت گرفت. آرام زمزمه کرد: -شناسنامه ی مادرته. حبه احلام... قلبم دیگر نمی کوبید. اصلاً در سینه ام نبود! افتاده بود روی زمین و به خود می‌ پیچید و می لرزید! لرزش صدایم هم غیرقابل کنترل بود. -تو... از... کجا فهمیدی؟ -شناسنامه ی سوم رو نگاه کن شناسنامه ی توئه با همون تاریخ تولد اسم حبه و صابر هم توی قسمت پدر و مادرت هست. «شیرین کریمی» هم اسم خودته. تاریخ صدور شناسنامه ت با اسم منصوره و علی به عنوان پدر و مادر، یک ماه بعد از تولده ولی تاریخ تولد همون پنج بهمنه. فهمیدنش سخت نبود ولی مامان هم تأیید کرد، فقط قسمم داد که اینا رو نشونت ندم. می‌گفت اگر عسل بفهمه داغون میشه، نمی دونست بی‌خبری داغونت کرده. تو همون روزها داشتم از بی خبریت جون می دادم که تصمیم گرفتم از بی خبری درت بیارم. -یعنی... من... شیرینم... حبه و صابر هم... نتوانستم ادامه دهم. افکارم زیادی در هم و بر هم پیچیده بود. درب ماشین را باز کردم. معده ام مهلت پیاده شدن نداد، دستم را به در گیر دادم و سرم را خم کردم، عق زدم و روی زمین بالا آوردم. چشم هایم ثانیه ای بعد از دیدن خون روی زمین بسته شد، طعم و بوی خون در دهان و بینی ام پیچید، حتی نفهمیدم به زمین که به صورتم نزدیک می‌شد برخورد کردم یا حرارتی که دور شانه ام پیچید دست های نجاتگر فرهاد بود؟! چشم هایم را گشودم. محیط زیادی آشنا بود نیاز به فکر کردن نداشت، در بیمارستان بودم. فرهاد کنارم روی صندلی سرش را میان دستانش گرفته و نشسته بود با چرخاندن کامل سرم سمتش متوجه به هوش بودنم شد. سرش را بلند کرد، هم زمان نیم خیز شد و دستش را روی متکا کنار سرم گذاشت، لبخندش همراه لحن نگرانش به کامم شیرین آمد. -خوبی عزیزم؟ لبخند بی جانی که بی جان بودنش از ضعفم بود در جوابش زدم و سرم را به نشانه ی «بله» به بالا و پایین تکان دادم. یادم آمد دیشب خون بالا آوردم. -بالاخره معده ام کم آورد. اخم هایش در هم شد. خیمه اش را از روی صورتم برداشت و کنارم لب تخت نشست و خیره ام شد. -یکم به فکر خودت باش عسل. داغون کردی معده ات‌و! زخم معده گرفتی، آندوسکوپی کردن خونریزی رو بند آوردن. کلی هم پرهیز غذایی داری حالا. مهربان شدم، در برابر دنیایی از خوبی که در وجود فرهاد برای من جمع بود. -چشم هرچی تو بگی. نگاهش بیش از پیش رنگ عشق گرفت و لبخند پهن صورتش شد. کمی هم شیطنت در صدایش ریخت. -ببینیم و تعریف کنیم! به یاد شناسنامه ها که معده امان نداد درست و حسابی نگاهشان کنم افتادم. -فرهاد شناسنامه ها کجاان؟! اخمی کرد. -بزار از روی تخت بیمارستان پایین بیای، بعد باز برای خودت دنبال عامل اضطراب بگرد. -اذیتم نکن فرهاد. من از بی خبری به این روز افتادم. همین یک جمله مجابش کرد. کلافه پوفی کشید. -خیلی خب بزار دکتر رو صدا کنم بیاد ویزیتت کنه اجازه مرخصی بده بعد برات توضیح میدم. به اجبار با لب های آویزان موافقت کردم. ضربه ی آرامی به بینی ام زد و از اتاق خارج شد. بعد از ویزیت و توصیه های پزشک از بیمارستان خارج شدیم. کمی سوزش در سر معده ام حس می کردم ولی آرام تر شده بود و حالت تهوع نداشتم. در میان حال پرسیدن ها و نگرانی های فرهاد سوار ماشین شدیم. سریع کیف فرهاد را به قصد بر داشتن شناسنامه ها برداشتم. دیدم همانجا روی صندلی عقب افتاده اند، کیف را رها کردم و شناسامه ها را با چنگ زدن برداشتم و صاف در جایم نشستم و ورق زدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 74 مادرم متولد خرمشهر بود و من تهران! چشم هایم از دیدن دوباره شان لبریز از اشک شد. حالم بد بود، دست خودم نبود ولی سعی کردم آرام جلوه کنم. -فرهاد حالا چیکار کنیم؟ لبخندی زد و سر کج کرد. -من کفش آهنی پام کردم، هر جا بگی دنبالت میام، تا تو رو آروم نکنم پا پس نمی کشم، هرچی تو بگی. میخوای بری دنبال کشف راز گذشته ات و مادرت رو پیدا کنی؟ یا نه، همین که فهمیدی حاصل ازدواج شرعی و قانونی هستی کافیه؟ چقدر فهمیدن این موضوع برایم با ارزش بود و جایگاه مادر، زنی که به دنیایم آورده بود را در ذهنم تغییر داد. درست است که هنوز دل چرکین ترک کردنم از سمتش بودم ولی همین که اسیر دست هوس و شیطان، تیشه به ریشه ی انسانیت نزده بود برایم با ارزش بود. احساس انسانی را داشتم که از طواف خانه ی خدا بازگشته و خود را پاک و در یک وجبی خدا حس کرده. سبک شده بودم و لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشتم شادی ام را رخ کش تمام پاکی های دنیا می کرد. بله! من، شیرین کریمی، دختری بودم متولد شده از ازدواج شرعی حبه و صابر و این جای سجده و شکرگذاری داشت. به صورت فرهاد نگاه کردم و لبخندم را دریغش نکردم. -نمی دونی چه قدر حالم خوبه از فهمیدن این موضوع ولی دلم می خواد سؤال های دیگه ی ذهنم هم حل بشه. اصلاً شناسنامه ی... نمی‌دانستم مادر خطابش کنم یا نه؟! نتوانستم... -...ح...حبه دست بابا چیکار می کرده؟ -نمی دونم ولی برات کشفش می کنم. یک دنیا قدردانی را در نگاهم ریختم. -تو خیلی خوبی فرهاد! -تازه فهمیدی؟! پشت چشمی نمایشی برایش نازک کردم. -دیگه پررو نشو! چشمکی زد و بحث را عوض کرد. -پکیج رو درست کردم، دیگه نیازی به بخاری نیست ولی بریم یه دست رخت خواب بخریم، دیشب روی مبل گردنم خشک شده. لبم را به دندان گرفتم و شرم زده گفتم: دیشب گفتم که برو رو تخت، خودت قبول نکردی. بعدشم دیگه چه نیازی به رخت خوابه! مگه نمیریم خرمشهر؟ تک خنده ی مردانه زد. -با همین سرعت؟! -چه سرعتی فرهاد؟! هشت ساله منتظر یه همچین روزی هستم. لبخندی زد. -باشه خوشگلم، شوخی کردم. پس بریم چمدونت رو جمع کن. بعد از شام راه می افتیم. بعد از خوردن سوپ قلمی که فرهاد دستورش را از احمد گرفته و برایم آماده کرده بود به مقصد خرمشهر، تبریز را ترک کردیم. احساس آن لحظه ام قابل وصف نیست، احساسی بین رضایت و دلهره، امید و یاس، شادی و غم... نمی دانم! ذهنم نمی توانست روی موضوعی متمرکز شود و بدانم دقیقاً حال دلم چگونه است! فقط این را می دانستم که تا آخرش باید می رفتم. آهنگ ملایم در فضای ماشین طنین انداز بود و فرهاد غرق فکر مشغول رانندگی. جاده تاریک بود و نور چراغ های ماشین سعی در شکافتن جاده داشتند. سکوت را شکستم. -راستی فرهاد؟ از فکر بیرون آمد و نگاهم کرد. -جانم؟ - از رژان چه خبر؟ پوفی کشید. -خبری ندارم. -یعنی چی؟! -چند روز بعد از رفتن تو اون هم رفت و دیگه پیداش نشد. ناباور و مغموم «وای» ای گفتم. -باورم نمیشه! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 75 -خیلی دنبالش گشتن ولی آب شده رفته تو زمین! چند روز بعد از گم شدنش هم ژیلا حقیقت رو به همه گفت و علت فرار رژان مشخص شد. خاله که حالش بد شد. کیان رو که دیگه نمی شد جمع کرد از عصبانیت رو به انفجار بود. آقا جواد هم التیماتوم داد که دیگه هیچکس دنبالش نگرده و رژان دیگه دخترش نیست و از این جور حرف ها! -دلم براش می سوزه. اگه بلایی سر بچه اش نیاورده باشه این روزها دیگه دنیا میاد. چه دردناک که کسی کنارش نیست. -خودش خواست این جور بشه، هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم باید بشینه! البته خاله رویا هم این وسط بی تقصیر نبود اگه از اول این همه آزادی به بچه هاش نمی‌داد کار به اینجا نمی کشید. نوع گشتن و زندگی رژان اصلا مناسب یک دختر حسابی نبود این نوع پوشش و آرایش و شرکت تو مهمونی هایی که در آخر مست و پاتیل توی بغل یکی اسیر شدن همچین عاقبتی رو هم به دنبال داره! دختری که ارزش تن و بدن خودش رو ندونه فکر می کنی ابایی از کشتن یا رها کردن فرزندش داره؟! -اون نوزاد بی گناه چه تقصیری داره فرهاد! من درک می کنم اونها رو! هشت سال با خیال مثل اون ها بودن زندگی کردم و بارها و بارها مادرم رو توی ذهنم به باد سرزنش گرفتم، خیلی درد داره فرهاد. -این رو، اونایی باید بفهمند که خودشون رو به حراج میذارن! از شیشه ی کناری ام به تاریکی خیره شدم و فکر کردم این انسان های آلوده شده به گناه کجا ایستاده اند و مقصدشان کجاست؟! دست در دست شیطان گذاشته و در خیال خود عشق دنیای دو روزه را می کنند؛ خبر ندارند که چه آسیبی به خود می زنند و وجود پاکی که خداوند با خاک سرشته و از روح خود در آن دمیده را چطور به حراج می‌گذارند... -بی خیال خودت‌و اذیت نکن. داروهات رو برداشتی؟ نگاهش کردم و گفتم: -وای فرهاد این بار چندمه که سراغ داروهام رو میگیری. آره بابا برداشتم. لبخندی به حرص خوردنم زد. -بگیر بخواب راه طولانیه. جایم را روی صندلی آماده کردم و کمی پشتی اش را خواباندم. -خوابت نبره؟ -من آدم بی فکری نیستم. خوابم بیاد می زنم کنار جاده می خوابم. تو خیالت تخت بگیر بخواب از بیمارستانم مرخص شدی استراحت نکردی. با لبخند چشم هایم را بستم و پرنده ی خیال سرکشم را گاه از بام تهران گاه از بام تبریز و گاه از بام خرمشهر جمع کردم و در آخر خسته به خواب رفتم. با تکان شدیدی از خواب پریدم و ترسیده پرسیدم: چی شد؟ لب به دندان گرفت و شرمنده شد. -دست انداز رو با سرعت رد کردم، شرمنده، بگیر بخواب. خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده، نفسم را آسوده فوت کردم و با کف دست چشم هایم را ماساژ دادم. - نه دیگه خوابم نمیاد، خیلی خوابم میومد ببخش. اگه خسته ای بزن کنار من بشینم پشت فرمون. - نه، سر حالم فقط دارم دنبال یه رستوران می گردم بریم صبحانه بخوریم. تازه حواسم را به بیرون از فضای ماشین دادم، هوا گرگ و میش صبح را نشان می داد و داخل شهر بودیم. تازه از دنیای بی خیالی جدا شدم و باز دلهره به جانم افتاد. - اینجا خرمشهره؟ -ایلامه. یه کمه دیگه راه هست تا خرمشهر. ماشین را به بیرون از جاده منحرف کرد، صدای فشرده شدن سنگ ریزه ها زیر لاستیک ماشین بلند شد. نگاهم را به جلو دادم و تابلوی رستوران که خوش آمد گویی به مشتری ها بود را خواندم. حین پارک ماشین گفت: بریم که خیلی گرسنه ام. پیاده شدیم. سمت درب صندوق عقب رفت و بازش کرد، منتظر ایستادم تا کارش را انجام دهد، فلاکس به دست کنارم قرار گرفت. اشاره ای به فلاکس کردم. - چه مجهز! - مامان گذاشت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 76 دلم برای عمه پر کشید. -عمه میدونه اومدی پیش من؟ -اگه می دونست که بسته بودتت به زنگ. از تصور نگرانی اش، هم شرمنده شدم هم خوشحال! لبخندی زدم. -فلاکس رو برای چی آوردی؟ -از دیشب چای نخوردم می خوام پرش کنم تا خود خرمشهر دلم و از عزای چایی درارم. سمت رستوران راه افتاد، موازاتش داخل رستوران کوچک شدم. خلوت بود و تک و توک صندلی ها اشغال شده بودند. روی نزدیک ترین صندلی نشستم و فرهاد برای سفارش صبحانه و دادن فلاکس چای برای پر کردنش رفت. نفسم را بیرون دادم و به گلدان کوچک روی میز نگاه کردم، ولی فکرم به خرمشهر کشیده شد. پس اصالتا خرمشهری بودم... چشم هایم را تنگ کردم و فکرم را به میان تمام سوال های بی جوابم فرستادم، دنبال نامی از شهر خرمشهر گشتم! نه نبود... هیچ وقت فکر نمی‌کردم که خرمشهری بوده باشم! از تجسم دانسته های کمی که به دست آورده بودم لبخند کم جانی روی لب هایم نشست. کم نبود دانستن نام مادر و پدر... فهمیدن اصالت شهری... خرمشهر شهر پرآوازه و مردمانش جزء غیورترین مردم ایران بودند. لبخندم غلیظ تر شد و افتخار خرمشهری بودن در ذهنم پررنگ حک شد. صدای فرهاد حواسم را جمع خود کرد. - کجایی؟ روبرویم نشست. - همین جا. - لبخند می زدی! گفتم شاید تو فکر منی! شیطنت می کرد! لبخندی زدم. - خودتو گول نزن. چشمی در اطرافم چرخاندم و پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟ می خوام دست و صورتم رو بشورم. بلند شد. -پاشو باهم بریم، سرویسش یه دونه ست، زنونه مردونه از هم جدا نیستند، وایمیستم بیرون سرویستو برو داخل. غیرت نشان دادنش قنج رفتن دل را در پی داشت. لبخندم را به زحمت مخفی کردم. بعد از آن مدال افتخار که بر گردن خودِ خرمشهری ام انداختم همه چیز برایم رنگ و بوی بهشت گرفته بود و حالم را خوب کرده بود که لبخند از لب هایم دور نمی شد . بلند شدم و همراه مرد غیرتی ام راه افتادم. بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با فرهاد که منتظرم ایستاده بود سر میزمان برگشتیم. صبحانه هم آماده شده بود. خواستم چای را بردارم که فرهاد مانع شد. -قرص قبل از غذات رو بخور، بعد شروع کن. اصلا حواسم نبود. دستم را از دور فنجان چای جدا کردم و قرصی از کیفم درآوردم و با جرعه ای از چایم خوردم. -مثل بچه ها می مونی عسل. همه کارهات بچگونه است شاید بقیه خیلی روت حساب کنند ولی من تو رو به چشم یه دختر بچه دوازده سیزده ساله می بینم که باید راه و چاه رو نشونش داد و همه ش حواسم بهش باشه. دلخور نگاهش کردم. - خیلی ممنون دیگه! خجالت نکش بگو عقلم ناقصه! چای داغش را یک نفس سر کشید. به جای معده ی فرهاد معده ی من سوخت و صورتم جمع شد و به کل بحث قبلی از یادم رفت. - داغ نبود؟! ریه هات آسیب می‌بینند این جوری! -الان در جایگاه پزشک نگرانم شدی؟! منتظر جوابم نماند و ادامه داد:این جوری خوبه، چای باید لب سوز باشه. لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم و در حال پیچیدنش بحث قبلی یادم افتاد و از سر گرفتمش... - چرا فکر می کنی من بچه ام؟ - نیستی؟! همین که به خاطر حرف من هشت سال خودت رو عذاب دادی ولی لب باز نکردی بگی دردت چیه به جاش تا تونستی از جمع دوری کردی و اون روی خوشگلت رو نشون من بیچاره ی از همه جا بی خبر دادی، بچگی نیست؟! فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم. - این که من جونم رو هم برای تو میدم قابل انکار نیست. من به هر حال برا تو از وجودم مایه می ذاشتم ولی وقتی فهمیدم برای حرف مفت من هشت سال چه دردی رو کشیدی قسم خوردم تا دونه به دونه خانواده ات رو پیدا نکنم، آروم نشینم؛ خودم باعث آزارت شدم خودم هم آرومت می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
👌داستان توبه ی یک زن 😭 خدایا سگی را به سگی ببخش😭 در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود: زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد. در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش. چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
قدرت آدم ها رو میشه🌼☘ از اون لبخندی  که به لبهات میارن فهمید ....🌼☘ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺