فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
اموزش آویز برای دکوری شیک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مخصوص کسانی که مدت زیاد باید ماسک روی صورتشون باشه و گوشهاشون اذیت میشه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودم
محافظ:من دستوری ندارم که بتونم اینکارو بکنم.
ارام:باشه، نذار الان زنگ میزنم داداش ارباب تا حسابتو بذاره کفه دستت که دیگه برا من بلبل زبونی نکنی.
و گوشی رو از کیفش دراورد و شرو کرد به شماره گرفتن.
محافظ:دست نگه دارین خانم، شاید من اشتباه کردم، شما ببخشین.
ارام گوشی رو گذاشت تو کیفشو گفت باره اخرت باشه و از در رفتیم بیرون.
از دره بیرونم خیلی راحت خارج شدیم انگار از تو هماهنگ شده بود و رفتیم روستا.
رفتیم روستا. توروستا ادم یه حسه دیگه ای داشت. دلم برا بیرونو هوای بیرون بیرون از عمارت تنگ شده بود.
ارام:دلم برا روستا تنگ شده بود، خیلی جای قشنگیه، ادمای خیلی خوبو مهربونی داره مثله اونوریا سرد و بی احساس نیستن.
_اره، خیلی مردمای خوبی داره، روستای خیلی قشنگ و سرسبزیم هست.
ارام:اره، خیلی قشنگه من عاشقه اینجا و ارامششم، خداروشکر که داداش ارباب صاحبه اینجاس. زمانه بابا اردالن اینجا اینجوری
نبود، سرسبز بود اما خرابه بود، سنم کم بود اما خوب یادمه. همه...
یه دفه ساکت شدو برگشت سمتم و خندید.
ارام:بیخیاله گذشته ها الانو عشقه. راستی تو چن سالته؟؟ از کیه اینجا کار میکنی؟؟؟
_من ۶۸سالمه، یک سالی هم هست که اینجا کار میکنم.
ارام:پس همچین جدیدم نیستی.
_نه،خیلی جدید نیستم.
ارام:چه جالب منو تو فقط یه سال باهم تفاوت سنی داریم من ۶۸سالمه.
_خووووووبه.
ارام:معلومه که خوبه، سوگل اینجا یه رودخونه هس خیلی قشنگه میای بریم؟؟؟؟
_اوهوم بریم.
ارام دستمو گرفت و باخوشحالی کشید سمته چپ.
بعد از یه ربع رسیدیم رودخونه واقعا خیلی قشنگی بود انگار بهشت بود.
یه رودخونه بود که ابش از بینه دوتا کوه سرازیر میشد و پایینه کوه جم میشد. اطرافشم پر از درخت بود.
ارام نفسه عمیقی کشید.
ارام:خیلی جای قشنگیه مگه نه؟؟؟
_قشنگ چیه تو یه کلمه معرکس معرکه!!!!خیلی جای قشنگیه.
ارام:هم قشنگه هم ساکت.
_اره واقعا، یه سری بازهرا اومده بودیم روستا اما اینجا نیومده بودیم.
ارام:عب نداره از این به بد باهم میایم اینجا.
بعد رفت سمته رود خونه و پاچه های شلوارشو زد بالاو نشست رویه سنگو پاشو کرد تو اب.
ارام:سوگل بیا دیگه
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودویکم
منم پاچه های شلوارمو دادم بالا پامو گذاشتم تو اب.
ابه خیلی خنکی بود .
_واااای چقدر ابش خنکهههههه.
ارامم از رو سنگ بلند شد و اومد سمتم .
ارام:اره خیییلی.
بعد خم شدو بهم اب پاشید.
_واااای ارام نپاش خیلی یخه.
ارام:چراااا خوش میگذره.
و بعد دوباره پاشید.
حدوده یه ساعت اب بازی کردیمو با خستگی از اب دراومدیم و رفتیم زیره افتاب تا خشک بشیم.
_خییییلی خوش گذشت. دسته ارباب درد نکنه که اجازه داد باهات بیام.
خنده از رو صورته ارام رفت.
ارام:اره دستش درد نکنه واقعا.
بعد از اینکه خشک شدیم رفتیم یکمه دیگه هم روستارو گشتیمو برگشتیم عمارت. که ای کاش برنمیگشتیم.
ساعت هشته شب بود که رسیدیم عمارت. داخله عمارت که شدیم با کیان روبرو شدیم.
کیان با تعجب نگامون کرد.
کیان:جایی تشریف داشتین ارام خانم؟؟!!!!!
ارام با استرس و پرخاشگری که اولین بار بود میدیدم با کیان همچین برخوردیو داشت.
ارام:نمیدونستم از شما باید اجازه بگیرم، اونی که باید اجازه بده داده .
کیان:ارباب اجازه داده؟؟!!!!
ارام:بله.
و دسته منو کشید ورفتیم عمارت.
کاراش برام تعجب برانگیز بود،مشکوک رفتار میکرد همش فکر میکردم اربارب از این بیرون رفتن خبری نداره اما بد به خودم
میگفتم این امکان نداره ازارباب نمیتونه پنهانی کاری انجام بده.
رفتم تو اتاقو دراز کشیدم. از خستگی داشت چشمام رو هم میوفتاد که زهرا اومد تو اتاق.
زهرا؛هووو سوگل خانم حالا با ارام جور شدیو بدونه من میری روستا؟!!!!
_زهرا،بیخیال حالا بذار بخوابم بلند شدم برات تعریف میکنم چی شد من الان دارم از خواب بیهوش میشم.
زهرا:غلط کردی زود بگو ببینم.
_ای تو روحت زهرا که تا نگم ول نمیکنی.
زهرا:زووووود.
باخوابالودگی همه چی رو برا زهرا تعریف کردم حتی برخورده ارام با کیانو.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دادند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را به گریه انداخت
پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که ۹۳ سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم"
سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.
این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت
داشتم در خیابان حرکت می کردم که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
ایستادم و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پام. نفس راحتی کشیدم
و با تعجب دورمو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.بهر حال نجات پیدا کرده بودم.
به راهم ادامه دادم.به محض اینکه می خواستم از خیابان رد بشم باز همان صدا گفت:
- ایست!
ایستادم و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلوم رد شد.بازم نجات پیدا
کردم . پرسیدم تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم. گفتم:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴حکمت های نهفته در کله پاچه!!!
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت :
این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:
علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
✍همیشه کمی به دیگران حق بدهیم!
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5969874648744068230.mp3
7.77M
🎵 #موزیک_بسیار_زیبا
♥️ دلبرِ ناب...
🔗 تقدیم کن به عشقت 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کاردستی
ايده کاردستی گل و کفشدوزک که با در بطری درست شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
من مهسا 21 سالمه
🔞 رابطه با معلم خصوصی !!! 🔞
زنگ زدم بدون هیچ سوالی در باز شد دیدم با یه شلوارک مشکی و تیشرت جلوم واستاده رفتم تو بعد از چند دقیقه گفت هوا به این گرمی میپزی که منم که منتظر فرصت بودم با یه لحن خاص گفتم نه ممنون راحتم آخه لباسم مناسب نیست اونم با شیطنت گفت خب چه بهتر در بیار راحت باش مثل من ، دیگه تعارف نکردمو زود مانتو روسریمو درآوردم که متوجه شدم زل زده به منو داره .....
براي خواندن ادامه داستان اينجا كليك کنید 😋👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ به همین راحتی زرده و سفیده تخم مرغ رو جدا کن 🤔
■ بازم #ترفند میخوای ؟ بیا اینجا👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودودوم
زهرا:خب، به نظرم بی تقصیر میای، صبر کن حسابه ارامم میرسم. حالام کار دارم میرم اخره شب برمیگردم تا رفتاره ارامو
تحلیل و برسی کنیم به نظرم یه کاسه ای زیره نیم کاسه.
_بی خیال بابا رییس جمهور که نیس.
زهرا:زیاد حرف نزن. من رفتم و بعد از اتاق رفت بیروم.
بعد از رفتنه زهرا تقریبا از خستگی بیهوش شده بودم.
سه ساعتی بود خوابیده بودم که زهرا بیدارم کرد.
زهرا:سوگل هووووو
_هاااااا
زهرا:پاشو...سوگل ...با توام
_زهرا جونه هر کی رو دوس داری بیخیاله این تحلیل و برسی شو فردا تحلیل میکنیم.
زهرا:پاشو بابا دنیا رو اب ببره تو رو خواب میبره، چه تحلیلی، گوشی داره زنگ میخوره.
_زهرا،چرت نگو بگیر بخواب من گوشیم کجا بود؟؟؟!!!!!
زهرا:عجب گیجیه هاااا، بابا گوشیی رو که ارباب وقتی کارت داره رو میگم.
با شنیدنه اسمه ارباب مثله فنز از جام پریدم.
_خو بمیری زود تر بگو.
به ساعت نگا کردم نزدیکه بود.
_حتما برا ماساژ صدام میکنه.
زهرا:نه پس دلش برات تنگ شده.
لباسایی رو که در اوورده بودمو کوبیدم تو سرشو رفتم بالا.
پشته دره اتاق بودم یه کوچولوام استرس داشتم اخه از صب ندیده بودمش. دلمو زدم به دریا و در و زدم.
ارباب:بیا تو.
رفتم تو کیان و ارامم تو بودن تعجب کردم!!!!!!!!!!
ارباب:چه عجب بالاخره تشریف فرما شدین.
_ببخشید ارباب خواب بودم.
ارباب:اهاااا!!!خیلی عذر میخوام که از خوابه نازتون بیدا تون کردم.
ارام:داداش ارباب...
ارباب:حرف نزن ارام.
وبعد اومد سمتم.
ارباب:خب البته اگه منم بودم بعد از یه گشت و گذار الان حتما میخوابیدم.
ارام:داداش ارباب بذار توضیح بدم.
ارباب داد زد.
ارباب:گفتم حرف نزن، بدونه اجازه ی من از عمارت رفتی بیرون و شب برگشتی. میدونی چه غلطی کردی؟؟؟ اگه یه اتفاقی برات
میوفتاد چیکار میکردم هاااا.
ارام:داداش میدونم اشتبا کردم...
ارباب:تو اشتبا کردی؟؟؟؟؟؟ تو اشتبا کردی یا باز دوباره سوگل غلطه اضافه کرده!؟!؟
اومد سمتم
ارباب:مگه نگفته بودم از ارام دور باش
ترس برم داشته بود.
_گفتین ارباب بخدا ارام خانم خودشون...
از بازوم گرفت و کوبید به دیوار.
ارباب:دروغ نگو، گفته بودم نزدیکش بشی کاری میکنم که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی.
ارام:داداش تو رو خدا ولش کن، به خدا من گفتم بریم.
ارباب:همه بیرون.
بهم نگاه کرد
ارباب:تو میمونی.
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوسوم
ارام:داداش...
ارباب:ارام میری اتاقتو تا3روز از اتاقت بیرون نمیای
ارام:............
ارباب:گفتم بیرون.
به دیقه نکشید که ارام و کیا ن رفتن بیرون و من موندم تو اتاق.
خیلی ترسیده بودم. ارباب فقط زل زده بود تو چشمامو هیچ حرفی نمیزد.
_ارباب به خدا ارام خانم خودشون گفتن شما اجازه دادین من باهاش برم.
ارباب دوباره نگام کرد.
شرو کردم تند تند حرف زدن.
_من حتی با ایشون حرفم نمیزدم، هر وقت میدیدمش راهمو جدا میکردم که نکنه یه وقت مجبور شم بهشون سالم بدم، خودشونم
امروز ازم سوال کردنو گفتن چرا ازشون فرار میکنم که منم چیزی نگفتم اما
ارباب اروم فقط لب زد.
ارباب:بسه.
لال شدم و دیگه چیزی نگفتم.
ارباب:باهات چیکار کنم، چیکار کنم انقدر عصبانیم نکنی؟؟؟ میزنمت نمیشه، فلکت میکنم نمیشه، میترسونمت اینم نمیشه، بهت گفتم
انقدر عصبانیم نکن زیادی که عصبانیم کنی خییییییلی.بد میشم خیلی سنگ میشم خیییییلی.
کله بدنم داشت از ترس میلرزید، میدونستم این ارامشه قبل از طوفانه.
ارباب گره ی روسری مو باز کرد. یه قطره اشک از چشمام چکید پایین. میخواست موهامو بزنه.
_ارباب میدونم از دستم عصبانی هستین اما باور کنین این سری من واقعا تقصیری نداشتم، حتی به ارام خانمم گفتم که ارباب این
اجازه رو نمیده اما خودشون گفتن شما اجازه دادین. من اگه میدونستم شما اجازه ندادین من پاهامو غلم میکردم اما نمیرفتم، باور کنین
ارباب.
ارباب پوزخند زد.
ارباب:باور کردم سوگل ...باور کردم.
درغ میگفت. اصلا به حرفام گوش نمیداد. روسریمو در اورد و موهامو باز کرد و همرو از سمته چپم جم کرد ریخت سمته راستم.
ارباب:نترس موهاتو قیچی نمیکنم، قیچیم بکنم در میاد، فلکت نمیکنم زخمات خوب میشه، کاره زیادم نمیگم انجام بدی بالاخره تموم
میشه.
_ارباب خواهش میکنم
باترس نگاش کردم.
ارباب:یه چیرو میگیرم که دیگه نه برمیگرده نه خوب میشه.
با گیجی نگاش کردم.
ارباب:مطمعن باش زیاد درد نداره.
دستش رفت سمته پیش بندمو بازش کرد.
تازه فهمیدم میخواد چیکار کنه افتادم به هول و ولا. و خودمو کشیدم عقب.
_ارباب چیکار میکنین؟؟؟
ارباب:با دنیای دخترونت خداحافظی کن.
_نه...نه...نه اربا...
ارباب لباشو گذاشت رو لبام.
دوباره لال شدم، دوباره یخ کردم،دوباره نفسم قط شد.
رفته رفته شدته بوسیدنشو بیشتر میکرد، بینه دستاش قفل شده بودمو نمیتونستم کاری بکنم. یکی از دستاشو از پشته کمرم برداشت و
شرو کرد به باز کردنه دکمه های لباسم.
چون دستم ازاد شده بود باهمه ی توانم هلش دادم .
بالاخره لبامو ول کرد.
نفس نفس میزدم
ارباب:اون شب که تونستی در بری مست بودم،امشب نمیتونی.
همون فاصله روهم پر کرد و لباسه تنمو پاره کرد و پرتم کرد رو تخت.
ارباب:ساکت باشی کمتر درد میکشی.
خواستم از رو تخت فرار کنم و برم سمته مخالفه ارباب که از پام گرفتو کشید سمته خودش.
ارباب:امشب کاره نمیمه تمومو تموم میکنم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوچهارم
اومد رو تختو به زور خوابوندتمو اومد روم و سرشو برد زیره گردنم........
التماس میکردم خواهش میکردم اما ارباب گوشش بدهکار نبود، به خواهشا و التماسام گوش نمیداد.
_ارباب تورو خدااااااا
ارباب با چشمای سرخ سرشو از رو بدنم بلند کرد.
ارباب:ساکت میشی یا وحشی تر شم.
وحشی تر؟!!!!! مگه دیگه بیشتر ازاینم میشد وحشی باشه!!!!!!
چنگ مینداختم لگد میزدم گاز میگرفتم اما کاری نتونستم بکنم ... نشد...
ارباب به هدفش رسید.
چشمام هنوز بسته بود اما خواب نبودم بیدارشده بودم. واااااای چقدر سرم درمیکرد. انگار تریلی از روم ردشده، انگار از خوابه
اصحابه کهف بیدار شدم چقدر سرم سنگینه!!!!
اروم خواستم پامو جابجا کنم که از درده لگن و دلم مررردم.
ناله وار اه کشیدم.
_اه ه ه
این چیه؟؟؟ چرا انقدر لگن و دلم درد میکنه؟!!!مگه چیکار کردم؟؟؟!!!!
دیشب از وقتی که با ارام برگشتیم خونه خوابیدم. اخه پس چرا انقدر درد دارم!!!!
چشمامو باز کردمو دوباره بستم.
_وااااا اتاق چرا این ۸رنگیه؟؟؟؟
دوباره چشمامو باز کردم اما این سری نبستم و خوب به اتاق نگاه کردم.
_ای... این... اینجا که اتاقه ارباببه!!!من تو اتاقه ارباب چیکار میکنم ... خاک برسرم چرا رو تختش خوابیدم بفهمه کشتتم.
خواستم بچرخم که دوباره دلم درد گرفت.
_وااااای... مردم از دل درد،چرا؟
همین جوری داشتم با خودم حرف میزدم که با شنیدنه صدای ارباب خشک شدم.
ارباب:اگه غر غر کردنو اه و ناله هات تموم شد پاشو برو حموم و حاضر کن میخوام برم حموم.
سه متر از جام پریدم بالا و روتخت نشستم. دلم داشت از درد میترکید. خواستم برگردم سمته ارباب که تا وضعیتمو دیدم داغ کردم.
هیچی تنم نبود........
تازه داشت یادم میومد.
دیشب ... ارباب... کیان... ارام... تنبیه... یه تنبیه جبران ناپذیر... تجاوز...
اشک تو چشمام جم شدم بود تو حاله خودم نبودم همه چیزمو از دست داده بودم، ارباب همه چیزمو ازم گرفته بود.
پریدم رو ارباب و شرو کردم به زدنش.
عینه دیوونه هاشده بودم جیغ میزدم،داد میزدم، چنگ مینداختم، فوحش میدادم...
_عووووضی...کثافت... اشغاااال... حیووون ... بی ناموووووس... بی...
که یکی محکم زد دره گوشمو پرتم کرد گوشه ی تخت و اومد روم.
ارباب: خفه شو دختره ی خدمتکار، خفه شو...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سرسبزترین بهار💖
تقدیم تو باد
آواے خوش🌸
هزارتقدیم تو باد
گویندلحظه ایست
روییدن عشـ❤️ـق
آن لحظـــــہ
هزار بار تقدیم تو باد
صبح زیباتون بخیر💜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
📚حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستانی_زیبا❤️🌺
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.
پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد. پیرمرد گفت: من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.
در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:
دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.
پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟
نگاه کن به داخل سبد!
آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.
آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.
آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانی_بسیار_جالب_و_زیبا
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد
پس گفت: انتخاب کنید؟
نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد.
گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم
چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث میشود*
پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.*
پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌿🌺🌿🌺
📕#حکایت_پندآموز
زنی شوهرش مُرد براي اينكه خدمتی
به شوهر كرده باشد
شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد
و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد
طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد
تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد
و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد
آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت:
تنها غذای امشب به من رسيد .
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی ؟
من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است
طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه ی قبل غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولي ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم
زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد...
و از اينجاست كه در حديث است
كه صدقه صحيح نيست در حالی كه
خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند....!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_پندآموز👇
🌿زني كه خواست با پسر خود ازدواج كند😳🤭
اميرالمومنين عليهالسلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد ميبيني با هم نزاع ميكنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه ميكنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را ميطلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم.
علي عليهالسلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟
جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريهاي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنين عليهالسلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
علي عليهالسلام به زن فرمود: مرا ميشناسي؟
زن: نامتان را شنيده، ولي تاكنون شما را نديده بودم.
علي عليهالسلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟
زن: آري، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقهات نسبت به او در هيجان بود،
دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل، گريه ميكرد و تو ترس رسوايي داشتي، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي ميرفتي و بر ميگشتي، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقهاي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي، كودك صيحه زد و تو ميترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي: بار خدايا! اي نگهدارنده وديعهها.
زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم.
پس اميرالمومنين عليهالسلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چو ن باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خداي را به جاي بياور.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عشق کنیز هوس باز به خر خاتون !
⛔️ممنوعه های مولانا
در روزگار قدیم زنی ثروتمند بود که الاغی داشت که هر روز ضعیف تر و لاغرتر میشد!
بانوی خانه آن خر را به نعل گران نشان داد و از آنان سوال کرد که بیماری خرم چیست که بر اثر آن پیوسته لاغر می شود؟
اما در آن خر علائم هیچ نوع بیماری ظاهر نشد و هیچکس نتوانست راز این قضیه را کشف کند و از آن خبر دهد. بانوی خانه جستجو را در این باره با جدیت ادامه داد و هر لحظه برای کشف این راز آماده بود.
خلاصه، یکبار که بانوی خانه مشغول جستجو در احوال خرش بود ناگهان از شکاف در طویله کنیز خود را دید که وارد طویله شد و...ادامه ماجرا در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #ارباب_سالار قسمت نودوچهارم اومد رو تختو به زور خوابوندتمو اومد روم و سرشو برد زیره گردنم....
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوپنجم
صدام از جیغایی که زده بودم دورگه شده بود.
با گریه
_خفه شم!!! چرااا خفه شم، تو بیچارم کردی، بدبختم کردی، بازم میگی خفه شم؟؟؟!!! خفه نمیشم، اما تو رو خفه میکنم.
شرو کردم به چنگ انداختن و زدنش، برام مهم نبود ارباب بود، برام مهم نبود همه زندگیم دستش بود، برام مهم نبود دوسش داشتم،
دیگه برام هیچی مهم نبود،هیچی...
ارباب جفت دستامو گرفت و برد بالای سرم و داد زد.
ارباب:گفتم خفه شو، حرف بزنی کشتمت. از این به بعد همینه که هست هر وقت دلم بخواد هر کاری دلم بخواد میکنم، هر وقت دلم
بخواد میای تو تخته خوابم فهمیییدی؟؟؟تو چاره ای جز اطاعت نداری مجبوری اطاعت کنی مجبوووور. خو نوادتو که یادت
نرفته؟ها!!!
از روم بلند شد و رفت کنار.
ارباب: اطاعت کنی اسیبی نمیبینی اما وااااای بحالت اگه اطاعت نکنی......
مثله یه تیکه چوبه خشک افتاده بودم روتخت.
راست میگفت، خونوادم، اگه اطاعت نمیکردم همه رو میکشت..... همه رو
بجز گریه کاری نمیتونستم بکنم هیچ کاری....
_باشه اطاعت میکنم، تو میدونی هیچ چاره ای جز اطاعت ندارم.
چیزی نگفت.
بهش نگاه کردم.
_خیلی پستی ارباب خیلیییییی.
دوباره اومد سمتمو از موهام گرفت و کشید.
ارباب:زبونتو کوتاه کن که اگه نکنی خودم بد کوتاهش میکنم.
موهام درد گرفته بود اما پیشه درده قلبم چیزی نبود هیچی...
ارباب رفته بود حموم و من هنوز رو تخت نشسته بودم و داشتم گریه میکردم.
دلم خیلی درد میکرد، اما با اون حال خودمو تکون میدادم و گریه میکردم.
_ای کاش هیچ وقت نمیومدم اینجا، ای کاش جرعته اینو داشتم که خودمو بکشم.....
اما اینا همشون ای کاش بود...
چشمم به کناره میزهLED افتاد.
قلبم میخواست از شدته سوزشو درد از جاش دربیاد.
گریم بیشتر و بیشتر شد.
زدم تو سرم.
_خاک برسرم... خاک برسرم... خاک برسرررم... خاک بر سرررررررم...
همین جوری داشتم میکوبیدم تو سرم و جیغ میزدم که ارباب از حموم دراومد.
ارباب:اه... بسه دیگه... چقدر گریه میکنی!!! خستم کردی تمومش کن من حوصله ندارم. پاشو خودتو جم کن بابا
_ شما چیزی رو از دست ندادین که بفهمین چی میکشم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوششم
ارباب:سوگل ببین چی میگم. از این به بد اشک و اه و این مسخره بازیا رو در نمیاری، میدونی که من همیشه انقدر مهربون نیستم.
حالام این بند و بساط و جم کن تا بیشتر از این عصبانی نشدم و پاشو سره کارت.
با بغض نگاش کردم که رفت نشست رو صندلی.
ارباب:فقط دو دیقه وقت داری تا لباساتو بپوشیو بیای موهامو سشوار بکشی...از همین الان دو دیقت شرو شد.
از جام باند شدمو شرو کردم لباسامو پوشیدن دکمه های پیرهنم تمام کنده شده بود و یکمیم پاره شده بود، اما پیش بندو که بستم چیزی
معلوم نمیشد.
خواستم موهامو ببندم که صدای ارباب دراومد.
ارباب: دو دیقه تموم شد بیا.
رفتم سمتشو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم شدن بلندشد و حاضر شد که بره بیرون.
ارباب:اتاق و قشنگ جم میکنی
ارباب پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون.
سست و بیحال نشیتم رو تخت، ناامید بودم، خسته بودم، سیر بودم، سیر بودم از این زندگی و نمیتونستم کاری بکنم. از خودم بدم
میومد، ارباب دیشب بدونه اجازه صاحبه تن و روحم شده بود، دیشب بهم تجاوز کرده بود، بهم دست درازی کرده بود.
اما به گفته خودش از این به بعد همینه که هست، ینی بازم گناه، بازم زنا، بازم تجاوز.....
خدایا خودت کمکم کن.....
از جام بلند شدم و با اشک اتاقو جم کردم. داشتم از کناره اینه زد میشدم که چشمم افتاد به خودم.
صورتم داغون بود، گوشه لبم کبود بود، زیره چشمام از گریه زیاد قرمز شده بود و به کبودی میزد.
روی گردن و زیره چونمم یا کبود یا جای گاز بود، موقعی که لباس تنم میکردمم بدنم هم کبود بود.
_چیکار کردی ارباب... من دوست داشتم... دوست داشتم...
از جلوی اینه رفتم کنار تا کمتر درد بکشم
دیگه نمیتونستم خودمو تحمل کنم روسری مو سر کردم جوری که کبودی ها رو بپوشونه با کبودیه لبم هم نمیتونستم کاری بکنم
با بغض ملحفه رو برداشتم و از اتاقه ارباب اومدم بیرون و یه راست رفتم تو اتاقه خودم خدا رو شکر که زهرا نبود نشستم رو تخت و
ملحفه رو هم انداختم جلو پامو دوباره گریه کردم. چی کار میکردم مگه بجز گریه هم میتونستم کاری بکنم؟!!!!
یه ربعی بود که تو اتاق بودمو زانوی غم بغل گرفته بودمو گریه میکردم که زهرا درو باز کرد و اومد تو اول که دیدتم با تعجب
نگاهم کرد
زهرا:واااای......چی شده چرا داری گریه میکنی؟؟؟باز ارباب چی کار کرده؟؟؟
چیزی نگفتم که اومد نشست کنارم
زهرا:سوگل.....سوگلم نگام نمیکنی؟؟نگام کن......بگو چی شده اخه؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662