eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💎مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.... روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! 📚حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕❤️🌺 یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه  همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.  نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.  یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟  پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!  آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد. پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد. پیرمرد گفت: من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.  در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:  دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.  پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟  نگاه کن به داخل سبد!  آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.  آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.  آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌺🌿🌺🌿🌺 ‌
📕 زنی شوهرش مُرد براي اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت: تنها غذای امشب به من رسيد . زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی ؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه ی قبل غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولي ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد... و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند....! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚👇 🌿زني كه خواست با پسر خود ازدواج كند😳🤭 اميرالمومنين عليه‌السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد مي‌بيني با هم نزاع مي‌كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه مي‌كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مي‌طلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم. علي عليه‌السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟ جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريه‌اي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنين عليه‌السلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد. مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند. علي عليه‌السلام به زن فرمود: مرا مي‌شناسي؟ زن: نامتان را شنيده، ولي تاكنون شما را نديده بودم. علي عليه‌السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟ زن: آري، بخدا سوگند. حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه‌ات نسبت به او در هيجان بود، دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل، گريه مي‌كرد و تو ترس رسوايي داشتي، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي مي‌رفتي و بر مي‌گشتي، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه‌اي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي، كودك صيحه زد و تو مي‌ترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي: بار خدايا! اي نگهدارنده وديعه‌ها. زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم. پس اميرالمومنين عليه‌السلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چو ن باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خداي را به جاي بياور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عشق کنیز هوس باز به خر خاتون ! ⛔️ممنوعه های مولانا در روزگار قدیم زنی ثروتمند بود که الاغی داشت که هر روز ضعیف تر و لاغرتر میشد! بانوی خانه آن خر را به نعل گران نشان داد و از آنان سوال کرد که بیماری خرم چیست که بر اثر آن پیوسته لاغر می شود؟ اما در آن خر علائم هیچ نوع بیماری ظاهر نشد و هیچکس نتوانست راز این قضیه را کشف کند و از آن خبر دهد. بانوی خانه جستجو را در این باره با جدیت ادامه داد و هر لحظه برای کشف این راز آماده بود. خلاصه، یکبار که بانوی خانه مشغول جستجو در احوال خرش بود ناگهان از شکاف در طویله کنیز خود را دید که وارد طویله شد و...ادامه ماجرا در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #ارباب_سالار قسمت نودوچهارم اومد رو تختو به زور خوابوندتمو اومد روم و سرشو برد زیره گردنم....
رمان قسمت نودوپنجم صدام از جیغایی که زده بودم دورگه شده بود. با گریه _خفه شم!!! چرااا خفه شم، تو بیچارم کردی، بدبختم کردی، بازم میگی خفه شم؟؟؟!!! خفه نمیشم، اما تو رو خفه میکنم. شرو کردم به چنگ انداختن و زدنش، برام مهم نبود ارباب بود، برام مهم نبود همه زندگیم دستش بود، برام مهم نبود دوسش داشتم، دیگه برام هیچی مهم نبود،هیچی... ارباب جفت دستامو گرفت و برد بالای سرم و داد زد. ارباب:گفتم خفه شو، حرف بزنی کشتمت. از این به بعد همینه که هست هر وقت دلم بخواد هر کاری دلم بخواد میکنم، هر وقت دلم بخواد میای تو تخته خوابم فهمیییدی؟؟؟تو چاره ای جز اطاعت نداری مجبوری اطاعت کنی مجبوووور. خو نوادتو که یادت نرفته؟ها!!! از روم بلند شد و رفت کنار. ارباب: اطاعت کنی اسیبی نمیبینی اما وااااای بحالت اگه اطاعت نکنی...... مثله یه تیکه چوبه خشک افتاده بودم روتخت. راست میگفت، خونوادم، اگه اطاعت نمیکردم همه رو میکشت..... همه رو بجز گریه کاری نمیتونستم بکنم هیچ کاری.... _باشه اطاعت میکنم، تو میدونی هیچ چاره ای جز اطاعت ندارم. چیزی نگفت. بهش نگاه کردم. _خیلی پستی ارباب خیلیییییی. دوباره اومد سمتمو از موهام گرفت و کشید. ارباب:زبونتو کوتاه کن که اگه نکنی خودم بد کوتاهش میکنم. موهام درد گرفته بود اما پیشه درده قلبم چیزی نبود هیچی... ارباب رفته بود حموم و من هنوز رو تخت نشسته بودم و داشتم گریه میکردم. دلم خیلی درد میکرد، اما با اون حال خودمو تکون میدادم و گریه میکردم. _ای کاش هیچ وقت نمیومدم اینجا، ای کاش جرعته اینو داشتم که خودمو بکشم..... اما اینا همشون ای کاش بود... چشمم به کناره میزهLED افتاد. قلبم میخواست از شدته سوزشو درد از جاش دربیاد. گریم بیشتر و بیشتر شد. زدم تو سرم. _خاک برسرم... خاک برسرم... خاک برسرررم... خاک بر سرررررررم... همین جوری داشتم میکوبیدم تو سرم و جیغ میزدم که ارباب از حموم دراومد. ارباب:اه... بسه دیگه... چقدر گریه میکنی!!! خستم کردی تمومش کن من حوصله ندارم. پاشو خودتو جم کن بابا _ شما چیزی رو از دست ندادین که بفهمین چی میکشم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت نودوششم ارباب:سوگل ببین چی میگم. از این به بد اشک و اه و این مسخره بازیا رو در نمیاری، میدونی که من همیشه انقدر مهربون نیستم. حالام این بند و بساط و جم کن تا بیشتر از این عصبانی نشدم و پاشو سره کارت. با بغض نگاش کردم که رفت نشست رو صندلی. ارباب:فقط دو دیقه وقت داری تا لباساتو بپوشیو بیای موهامو سشوار بکشی...از همین الان دو دیقت شرو شد. از جام باند شدمو شرو کردم لباسامو پوشیدن دکمه های پیرهنم تمام کنده شده بود و یکمیم پاره شده بود، اما پیش بندو که بستم چیزی معلوم نمیشد. خواستم موهامو ببندم که صدای ارباب دراومد. ارباب: دو دیقه تموم شد بیا. رفتم سمتشو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم شدن بلندشد و حاضر شد که بره بیرون. ارباب:اتاق و قشنگ جم میکنی ارباب پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون. سست و بیحال نشیتم رو تخت، ناامید بودم، خسته بودم، سیر بودم، سیر بودم از این زندگی و نمیتونستم کاری بکنم. از خودم بدم میومد، ارباب دیشب بدونه اجازه صاحبه تن و روحم شده بود، دیشب بهم تجاوز کرده بود، بهم دست درازی کرده بود. اما به گفته خودش از این به بعد همینه که هست، ینی بازم گناه، بازم زنا، بازم تجاوز..... خدایا خودت کمکم کن..... از جام بلند شدم و با اشک اتاقو جم کردم. داشتم از کناره اینه زد میشدم که چشمم افتاد به خودم. صورتم داغون بود، گوشه لبم کبود بود، زیره چشمام از گریه زیاد قرمز شده بود و به کبودی میزد. روی گردن و زیره چونمم یا کبود یا جای گاز بود، موقعی که لباس تنم میکردمم بدنم هم کبود بود. _چیکار کردی ارباب... من دوست داشتم... دوست داشتم... از جلوی اینه رفتم کنار تا کمتر درد بکشم دیگه نمیتونستم خودمو تحمل کنم روسری مو سر کردم جوری که کبودی ها رو بپوشونه با کبودیه لبم هم نمیتونستم کاری بکنم با بغض ملحفه رو برداشتم و از اتاقه ارباب اومدم بیرون و یه راست رفتم تو اتاقه خودم خدا رو شکر که زهرا نبود نشستم رو تخت و ملحفه رو هم انداختم جلو پامو دوباره گریه کردم. چی کار میکردم مگه بجز گریه هم میتونستم کاری بکنم؟!!!! یه ربعی بود که تو اتاق بودمو زانوی غم بغل گرفته بودمو گریه میکردم که زهرا درو باز کرد و اومد تو اول که دیدتم با تعجب نگاهم کرد زهرا:واااای......چی شده چرا داری گریه میکنی؟؟؟باز ارباب چی کار کرده؟؟؟ چیزی نگفتم که اومد نشست کنارم زهرا:سوگل.....سوگلم نگام نمیکنی؟؟نگام کن......بگو چی شده اخه؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت نودوهفتم سرمو گرفتم بالا و گفتم _چیزی نیست چی میگفتم؟؟؟؟ زهرا:الهی بگم خدا ارباب و چیکارش کنه.......گوشه ی لبت چی شده؟؟؟چرا کبوده؟؟کاره اربابه؟؟بازم زدتت؟؟؟ پوزخند زدم _ای کاش میزدتم زهرا:وااااا......خدا شفات بده......راضی به زدنتی..... که یه دفعه ساکت شد و نگاهش به گردنم افتاد زهرا:سوگل بنال ببینم چی شده؟؟؟چرا کردنت کبوده؟؟ اینا جای چیه؟؟؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو بغلش زدم زیر گریه _زهرا.......بد بخت شدم....... ارباب بی حیثیتم کرد ...... بی ابروم کرد........بیچارم کرد زهرا:خدا نکنه.....درست بگو ببینم چی شده؟؟ _ارباب........ارباب.......بهم...... تجاوز کرد زهرا ولم کرد عینه این خشک شده ها نگام کرد زهرا:چی؟؟؟؟ هیچی نگفتم و دوباره گریه کردم زهرا:چرا چرت میگی؟؟؟ _چرت میگم؟؟؟؟کوری نمیبینی؟؟کردنمو نگا.... به ملحفه اشاره کردم _این بی صاحب رو باز کن و نگاه کن زهرا:ارباب سالار اینکار و نمیکنه خودمو جم کردم رو تخت _زهرا تمومش کن به اندازه کافی نابود هستم زهرا چند دقیقه چیزی نگفت ولی بعد که از حالت بهت و تعجب در اومد بغلم کرد زهرا:الهی بمیرم, درد داری؟؟ بیشتر گریه کردم _زهرا.....درد برا یه لحظشه.... دارم اتیش میگیرم دارم میمیرم.......دل درد دارم اما درد قلبم از همه چی بیشتره دستمو گذاشتم رو قلبم _دارم میمیرم زهرا دارم میسوزم ادامه دارد‌.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌