eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹 🍎 سمیه می خواست 🍎 از طرف راست او حرکت کند 🔥 ولی یک مرد قوی هیکل دیگر ، 🔥 جلوی او ظاهر شد . 🍎 سمیه می خواست ، 🍎 از طرف چپ حرکت کند . 🔥 و باز یک مرد درشت دیگر 🍎 سمیه تصمیم گرفت که برگردد 🔥 و باز یک آقای بلند و قوی هیکل ، 🔥 راه او را سد نمود . 🔥 چهار مرد قوی هیکل ، 🔥 سمیه را محاصره کردند . 🔥 یکی از آن چهار نفر گفت : 🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟! 🔥 یکی دیگر گفت : 🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند 🔥 نفر سومی گفت : 🐶 شاید هم دختر نینجا باشد 🔥 چهارمی از پشت گفت : 🦁 بهش میاد بتمن باشد 🔥 دوباره اولی گفت : 🐸 زورو هم می تواند باشد 🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود 🍎 ولی با آرامش گفت : 🌸 لطفا از سر راهم بروید کنار 🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت : 🐸 اگر نگذاریم ، چکار می کنی ؟! 🍎 سمیه ، از آن دخترانی نبود ، 🍎 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ، 👈 دهان به دهان شود . 🍎 دست مرضیه را رها کرد . 🍎 و با دستش ، 🍎 که دستکش پوشیده بود ، 🍎 اشاره کرد که بیایید . 🍎 یکی از آن چهار نفر ، به طرف سمیه آمد . 🍎 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد 🍎 و با چرخشی به راست ، 🍎 به پشت او رفته 🍎 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد . 🍎 سپس سراغ نفر دوم رفت 🍎 خود را به زمین انداخت 🍎 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد 🍎 سپس پاهای او را قفل کرد 👈 و به زمین انداخت . 🍎 نفر سوم به طرف او آمد 🍎 سمیه ، دستان خود را به زمین زد 🍎 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد 🍎 هر دو پاشنه پای سمیه ، 👈 به زیر چانه های او اصابت کردند . 🍎 سپس بلند شد 🍎 و نفر آخر را ، مشت باران کرد 🍎 آنقدر به شکم او مشت زد ؛ 🍎 که او را با گیجی و منگی، 👈 نقش بر زمین کرد . 🍎 دختر پوشیه پوش بلند شد 🍎 و به اطراف نگاه کرد 🍎 آن چهار غول بی غیرت ، 🍎 هنوز روی زمین بودند 🍎 اما هیچ اثری از مرضیه نبود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹 🍎 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🍎 دختری به نام سمیه زندگی می کرد . 🍎 سمیه ، دختری زرنگ و درس خوان بود 🍎 و از نظر ظاهری ، 🍎 بسیار زیبا ، جذاب و دلربا بود . 🍎 قد و قامت درشتی داشت . 🍎 اما تنها مشکلی که داشت ، 👈 بد حجاب و به شدت عصبی بود . 🍎 سمیه همیشه احساس نقص و کمبود چیزی در زندگی اش ، او را آزار می داد . 🍎 همیشه دوست داشت مورد توجه پدر و مادرش باشد . 🍎 اما پدر و مادر سمیه ، 🍎 همیشه در حال دعوا و قهر بودند 🍎 و هیچ وقت نفهمیدند که دخترشان سمیه ، بزرگ شده است و نیاز به آرامش ، محبت ، توجه و همدم دارد . 🍎 به خاطر همین 🍎 سمیه عصبی و زود جوش شده بود . 🍎 سمیه ، برای جبران کمبودهایش 🍎 و برای جلب توجه مردم و اطرافیانش ، 🍎 سعی می کرد از لباس های رنگی ، براق ، نوشته دار ، جلو باز ، تنگ و... استفاده کند . 🍎 تیپ های خاصی می زد . 🍎 تا مردم به او توجه کنند ، محبت کنند و یا از او تعریف کنند . 🍎 این نوع لباس پوشیدن هایش ، 🍎 واقعا باعث جلب توجه دیگران می شد 🍎 خصوصا آقایان ، 🍎 اما نه برای محبت کردن ؛ 🍎 بلکه برای اذیت و آزار و مزاحمت . 🍎 هر وقت از خانه بیرون می آمد 🍎 پسرهای خیابانی ، مزاحمش می شدند . 🍎 گاهی به او متلک می زدند 🍎 گاهی به او پیشنهاد دوستی و رابطه نامشروع و... می دادند . 🍎 گاهی تا درب دانشگاه ، دنبالش می آمدند و اذیتش می کردند ... 🍎 سمیه ، از این وضع اصلا خوشش نمی آمد 🍎 دوست نداشت مثل یک عروسک ، 👈 بازیچه ای در دست مردان هوس باز باشد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇 ☑️👈ادامه داستان 👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸 با یک دنیا احترام🌸 و محبت 💖 و قشنگترین آرزوها 🌸 براتون آرزومندم 🙏 به هر چی لایقش هستید...🌸 برسید...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت چهارم 🌹🌹 🍎 سمیه ، هم دانشگاه می خواند 🍎 و هم باشگاه کنگ فو می رفت . 🍎 او ، علاقه زیادی به ورزش داشت . 🍎 و علاوه بر کنگ فو ، 🍎 عاشق تیراندازی با کمان نیز بود . 🍎 که در هر دو رشته ، مقام استانی آورده بود . 🍎 در دانشگاه نیز ، 🍎 همیشه نمرات بالایی کسب می نمود . 🍎 در مقالات و مسابقات علمی ، 👈 مقام اول کسب می کرد . 🍎 اما برای کسی مهم نبود که سمیه ، 👈 قدرت بدنی یا قدرت عقلی و فکری دارد . 🍎 چون همه درگیر ظاهر و تیپ و زیبایی او شده بودند . 🍎 هر وقت کنفرانس یا کارگاه علمی ، 🍎 در دانشگاه برگزار می شد ؛ 🍎 و او می بایست مطالب علمی اش را ارائه نماید 🍎 اساتید و دانشجویان ، 🍎 محو زیبایی او می شدند . 🍎 و از دیدن زیبایی های او ، 🍎 چنان لذتی می بردند که به حرف های او ، 👈 هیچ اهمیت و بهایی نمی دادند . 🍎 و این جریان ، او را بیشتر عصبی می کرد . 🍎 همیشه به خاطر این بی توجهی به علم و عقل و فکرش ، با اساتید و دانشجویان ، دعوا می کرد . 🍎 سمیه همیشه در این فکر بود 🍎 که چکار کند تا مردم ، 🍎 باطن و روح و علم و عقل و فکر او را ببینند 👈 نه جنسیت زنانه او 👈 نه زیبایی و اندام شهوت انگیز او 🍎 تا اینکه یک روز ، 🍎 برای رفتن به دانشگاه ، 🍎 از خانه بیرون آمد . 🍎 به ماشین ها اشاره کرد تا بایستند 🍎 یک پراید سفید برایش ایستاد 🍎 سمیه سوار ماشین شد و گفت : 🌸 لطفا دانشگاه شهید چمران برید 🍎 راننده ، از آینه جلو ، 🍎 نگاهی به سمیه انداخت و حرکت کرد . 🍎 سمیه احساس کرد که ماشین ، 🍎 دارد به مسیر دیگری می رود . 🍎 به خاطر همین به راننده گفت : 🌸 آقا دارید اشتباه می روید 🌸 مسیر دانشگاه ، از آن طرف بود . 🍎 راننده گفت : 🔥 بله می دانم ؛ ولی آن راه مسدود است . 🍎 سمیه بدون اینکه بترسد ؛ 🍎 یا احساس خطر کند ؛ 🍎 ساکت نشست و چیزی نگفت . 🍎 بعد از مدتی متوجه شد 🍎 که خیلی دارد از دانشگاه دور می شود . 🍎 اینجا بود که احساس خطر کرد 🍎 ولی باز هم چیزی نگفت 🍎 تا اینکه ماشین ، 🍎 به کوچه بن بست رسید . 🍎 سمیه عصبانی شد 🍎 و سر راننده داد زد و گفت : 🌸 مردیکه بی شعور ، 🌸 منو آوردی اینجا چکار ؟! 🍎 راننده روی خود را برگرداند ؛ 🍎 و چاقویی را به طرف سمیه گرفت . 🍎 و با لبخندی شیطانی گفت : 🔥 خشکله پیاده شو 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت پنجم 🌹🌹 🍎 سمیه با عصبانیت ، 👈 به راننده نگاه می کرد . 🍎 و در حالی که به او زُل زده بود ، 👈 آرام از ماشین پیاده شد . 🍎 راننده نیز ، در حالی که 🍎 چاقو را به سمت سمیه گرفته بود ، 🍎 آرام پیاده شد و به سمیه گفت : 🔥 برو طرف اون خونه 🍎 سمیه گفت : 🌷 اگه خواهرت جای من بود 🌷 چکار می کردی ؟! 🔥 راننده گفت : 🔥 خفه شو ، زِر نزن 🍎 سمیه گفت : 🌷 دوست داری مثل همین برخورد تو با من ، 🌷 مردان دیگه با ناموست داشته باشند ؟ 🌷 دوست داری کسی به خواهر و مادرت 🌷 به زنت به دخترت اهانت کنه ؟! 🌷 دوست داری کسی مزاحمشون بشه ؟ 🌷 یا بهشون تجاوز کنه ؟! 🍎 راننده ، عصبانی شد و گفت : 🔥 خفه شو کثافت ، راه بیفت ببینم 🍎 سمیه ، دستانش را بالا گرفت 🍎 روی خود را از راننده برگرداند . 🍎 چند قدم جلو رفت ولی یکدفعه ، 🍎 تند و سریع ، به عقب برگشت 🍎 دست راننده را گرفت ، فشار داد و کج کرد 🍎 دست راننده ، درد گرفت 🍎 شروع کرد به داد زدن 🍎 سمیه چاقو را از دستش در آورد . 🍎 و با پا ، به شکمش لگد زد 🍎 سرش را به ماشین کوبید 🍎 و در ماشین را محکم به کمرش زد ‌. 🍎 راننده ، از شدت درد ، 🍎 به جزع و فزع پرداخت 🍎 به زمین افتاد و دستش را بالا برد ، 🍎 و با درد گفت : 🔥 نزن ، دیگه نزن ، خواهش می کنم نزن 🔥 غلط کردم . به خدا غلط کردم 🔥 دیگه این کارو نمی کنم 🔥 دیگه از این غلطا نمی کنم . 🍎 سمیه با عصبانیت به راننده زُل زد 🍎 سپس با غرور و اقتدار ، 👈 سوار ماشین شد . 🍎 و به راننده گفت : 🌷 من مثل تو دزد نیستم 🌷 ولی برای تنبیه تو ، 🌷 با ماشینت می رم دانشگاه . 🌷 اگه خواستی بیای دنبالش ، 🌷 روبروی در صدا و سیما پیداش می کنی . 🍎 سمیه دنده عقب زد . 🍎 و آرام از کوچه ، خارج شد . 🍎 سمیه تا مدتها ، 🍎 به این ماجرا فکر می کرد ؛ 🍎 و اینکه چه چیزی باعث شد 🍎 تا امثال این راننده ، 🍎 به خودشان اجازه می دهند 🍎 تا مزاحم حریم خصوصی اش شوند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. این متن خیلی قشنگه👌 در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم به پشت سرم نگاه کردم جاهایی که از خوشی ها حرف زده بودیم دو ردپا بود و جاهایی که از سختی ها حرف زده بودیم جای یک ردپا بود به خدا گفتم در سختی ها کنارم نبودی؟ گفت آن ردپایی که میبینی من هستم؛ تو را در سختی ها به دوش می کشیدم... 🌸 خــدایا تو بی نظیری🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇 ☑️👈ادامه داستان 👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ طوطی عزیز ✨ برادرم طوطی عزیزی داشت که به او دل بسته بود‌. روز عید فطر که همه به شادی دور سفره صبحانه جمع شده بودیم ٬ پنجره ای از سر غفلت باز مانده بود و طوطی که بیرون از قفس بود، پرزد و رفت. در لحظه ای حال خوش جمع تبدیل به پریشانی، حسرت و اندوه شد. خدا را به هزار رنگ و حالت و صورت می توان شناخت، یکی همین دگرگونی ناگهانی احوال خلق؛ مستند و سرخوش، قهقهه می زنند، اما معلوم نیست فرصت بیابند که آن نفس را به خنده تمام کنند یا همان دم اندوهی بر ایشان نازل شود. مثل جمع شاد ما که به بال زدن یک پرنده، اندوهگین شد. پرهام می خواست دایی اش را دلداری دهد‌. این دایی برایش خیلی عزیز است. تمام بعدازظهر سعی کرد لبخند به لبش بیاورد. اول حرف هایی که از شبکه پویا یاد گرفته بود برایش گفت: «دایی! پرنده رو نباید توی قفس بذاریم، باید آزاد باشه تا بتونه پرواز کنه،توی طبیعت.» اما پرهام نمی دانست که پرنده به کمند مِهر پیش دایی مانده بود و اسیر قفس نبود، که اگر بود، فرصت پرواز از پنجره را نمی یافت. وقتی هم که پر زد،ندانست چه می کند، هنگامی که می رفت، نمی دانست کجا می رود، اگر می دانست، شاید ترجیح می داد نزد آنکه اهلی اش کرده، بماند. شاید هم باز ترجیح می داد به دیدن و تجربه کردن دنیای بزرگ خطر کند. ‌نمی دانم! پسرک در تلاش مستمر خود برای تسکین بخشیدن به دایی اش، دست ها را دور گردن او حلقه کرد و همه مهربانی را به کلامش ریخت: «دایی! توی قرآن نوشته اگه چیزی تون گم شد خیلی ناراحت نشید، اگه طوطی رفت، من و رها که هستیم!» من هنوز آموزش مذهبی برای پرهام شروع نکرده ام، اما یک بار که قرآن به دست داشتم، از من پرسید که در قرآن چه نوشته؟ من به آیه مقابل چشمانم نگاه کردم که پناه روزهای بی قراری ام بود: «لکيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ» با خود فکر کردم اگر از همه قرآن بخواهم یک آیه به پسرم یاد دهم همین است که بدآنچه به دست می آورید، چندان دل خوش نکنید و بر آنچه از دست می دهید، چندان غصه نخورید..‌. به پرهام نگاه کردم که صبح همان روز داغدار ترکیدن بادکنکش شده بود. گفتم: «نوشته اگه چیزی رو گم کردید یا از دست دادید، خیلی ناراحت نشید! مثلا اگه بادکنکتون ترکید، می تونید ناراحت بشید ولی نه خیلی زیاد.» _«چرا خیلی ناراحت نشیم؟» +«چون بالاخره بادکنک می ترکه‌. می دونم که دوستش داری ولی بالاخره می ترکه. برای همین نباید خیلی زیاد ناراحت بشی.» حالا، اندوه دایی، پرهام را یاد داغ بادکنک انداخته بود. می خواست ریسمانی بیابد برای عبور از این گردنه، به قرآن متوسل شده بود و برای دایی اش از بی قراری و بی اعتباری دنیا می گفت. من به حرف هایش گوش می دادم، به توضیحاتش درباره اینکه دنیا نوبتی است، یک روز نوبت شادی و یک روز نوبت غم، هیچ کدام دیری نمی پاید و می گذرد! از صمیم قلب آرزو کردم این حکمت با جان پسرم آمیخته شود، اینکه یگانه پایداری جهان، ناپایداری آن است بادکنک ها می ترکند، طوطی ها پر می زنند، آن ها که به ایشان دل بسته ایم، می روند و خلاصه اینکه هیچ چیز در زندگی نمی ماند آدم ها دل می بندند، از دست می دهند و رنج می کشند. چاره چیست؟ باید یقین آورد به اینکه هیچ چیز را نمی توانیم نگاه داریم و هرچه بیشتر چنگ بزنیم، دردناک تر از دست می دهیم. اما؛ می توانیم امید ببندیم. برای زیستن، امید لازم داریم، برای تحمل ازدست دادن های کوچک، محتاج امید های بزرگ تریم. مگر همه آن کشیش هایی که بر سر محتضران حاضر می شدند، پیام آور امید نبودند؟ امیدی بزرگ که زهر مرگ را می گیرد؟ مگر نه آن است که گِل آدمی را با امید سرشته اند، حتی اگر یقینی نباشد آدمی است و امیدهایش، از امید به بادکنک تا اهلی کردن طوطی و عشق... تا امید به مرگ، امید به جاودانه شدن در آغوشی که ترس از دست دادنش، وصال را ملتهب نمی سازد. می توان از امید زمزمه ای ساخت که هرگز خاموش نشود، حتی در ازدست دادن. آدمی است و زندگی،آدمی است و دلبستگی، آدمی است و‌ فقدان و آدمی است و امید. دلهایتان پرامید به روزهای روشن❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه ✍استاد انصاریان: امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد. امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم. فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟ 💥فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌