💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_بیست_و_دوم
✍پس نیکا او بود!زن ارشیا... حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود.
_م...من...
دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت،به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه ایش.
یاد خانم جان افتاد که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد! اینجا همه چیز بوی اشرافیت می داد و ...
ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده!
_عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه
چشمش افتاد به لباس باز نیکا، بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید...ارشیا نگاهش کرده بود؟! با این وضعیت؟ حالش خوب نبود،باید می رفت...
_می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته...
چرا گوش می داد؟!ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد...
صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست!
_وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا
به جای هر جوابی فقط پوزخند زد، چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان!
_خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب...
_برو کنار
_من آخه...
_برو کنار!
نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت،دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت
_سرت کن بریم
نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت،روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد.
کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید!
نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا... او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
@Dastanvpand🔛 @Dastanvpand
🖊چهار چيز براي چهار مقصد ديگر آفريده شده اند :
1⃣مال : براي خرج کردن در احتياجات زندگي نه براي نگهداري
2⃣علم : براي عمل کردن به آن نه جدال و کشمکش و بحث
3⃣انسان : براي بندگي و اطاعت از خدا نه خوشگذراني و معصيت
4⃣دنيا : براي جمع آوري توشه آخرت نه غفلت از اخرت و آباد ساختن دنيا.
💲🔴💲 @Dastanvpand
پادشاهی را وزیری عاقل بود كه از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده
میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم
اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوارند.
سوم آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسب نخواهد رسید.
پنجم آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی،
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
حكايتى کوتاه خواندنی 📗
🌾 @Dastanvpand
♦️آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ،
مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند.
پس از چندسال آسیابان پیر مرد، آسیاب به پسرانش رسید.شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند،
خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعاکرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل بعضی از انسانها رسید.
🌾 @Dastanvpand
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃
📆 #تقویم_نجومی_جمعه
1397-06-27(۲۷مهر ۱۳۹۷)هجری شمسی
1440-02-09(نهم صفر ۱۴۴۰) هجری قمری
2018-10-19( ۱۹ اکتبر ۲۰۱۸)میلادی
🌛 این جمعه #قمر در برج #برج_دلو واقع است.
🌸 این روز ، روز مناسبی برای امور زیر است:
🔹 اکثر امور
🔹 ساخت و ساز
🔹 جابجایی منزل
🔹 کشاورزی
🔹 سفر
🌷️ برای #مباشرت در این جمعه شب دستور خاصی وارد نشده.
✂️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، موجب درد و بیماریست.
🚫 #خون_دادن یا #حجامت، بطور کلی در جمعه ها طبق روایاتی، ممنوع است و مناسب نیست.
🚫 جمعه ها طبق برخی روایات، برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) مناسب نیست. ولی بعضی علما بلا مانع ذکر کرده اند.
🔹 جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕 جمعه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
💢 وقت استخاره : در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر
🌸اذکار روز جمعه:
- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ( 100مرتبه )
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
🌸️روز جمعه طبق روایات متعلق است به حجة ابن الحسن عسکری عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع :
📗حلیة المتقین
🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📕 مفاتیح الجنان
🗒تقویم جامع رضوی
📙 بحارالانوار و...
🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_سوم
✍مجلس عروسی را نیمه کاره رها کردند و برگشتند.
توی ماشین سکوت مطلق بود.فقط خودخوری کرد، هنوز درگیر هضم حرف های درشتی که شنیده، بود. خانم جان چقدر کنار گوشش نجوا کرده بود:" ریحانه این خانواده لقمه ی تو نیست دختر من! بدبخت تر از چیزی که امروز هستیم میشیم. ببین کی گفتم"
روی دیوار گچی پشت سرش خط فرضی کشید و ادامه داد:" این خط...اینم نشون... من مرده تو زنده، فردا پس فردا که دستتو گرفتو برد تو خونه ی باباش تازه می فهمی من گیس سفید چی می گفتم! آخه اون مادرش اگه ما رو آدم حساب می کرد که یه تک پا میومد تو رو ببینه یا اصلا پسند کنه! خیال کردی تویی که بیشتر از یه کرم به صورتت نمی زنیو تا پول دستت برسه اولین چیزی که ذوق خریدنو عوض کردنشو داری چادرته، می تونی با این قوم شوهر بسازی و آبتون توی یه جوب بره؟ اونا ما رو امل می دونن، الان برات مهم نیست این چیزاها ولی بعدا فرق می کنه.
هیچ فکر کردی زن اولش از خون خودشه، چشم تو چشم میشین مادر...اینا همه میشه عذاب ریز و درشت زندگیت! ببین کی گفتم"
انگار پیش گویی کرده بود چنین شبی را! تازه رسیده بودند، برق های سالن را روشن کرد حس خفگی مانع از سکوت بیش از حدش شد:
_ارشیا، چرا؟
کتش را کند و روی مبل نشست، کلافه بود!
_چی چرا؟
_چرا گذاشتی من بی گناه و بی خبر از همه جا امشب انقد تحقیر بشم؟ من نباید می دونستم که زن سابقت اونجاست؟
برای اولین بار صدایش بلند شده بود.
_شلوغ نکن ریحانه، هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده!
_از نظر تو شاید
_خودت خوب می دونستی نیکا دختر دایی منه و حتما دعوته
دوست داشت ارشیا با چند جمله آرامش کند اما هیچ تلاشی نمی کرد که هیچ،تازه معکوس عمل می کرد!
_نیکا کسی بود که مه لقا آرزو داشت عروسش بشه و شد چون پسند خودش بود؛ دختر برادرشه تا قیامتم حمایتش میکنه.
_همین؟!
_همین
از اینکه با سیاست تمام از زیر بار همه چیز در می رفت کفری تر شد.
_چرا وقتی حرف ها و توهین های مادرت رو شنیدی از من دفاع نکردی؟ شنیدی دیگه نه؟ وگرنه اون شکلی نمی اومدی تو اتاق پرو!
_دفاع نکردم چون فکر می کردم انقدر عرضه داری که گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون، که متاسفانه مثل بت برخورد کردی!
گفت و رفت! یعنی ریحانه بدهکار هم شده بود؟اگر جواب مادرش را می داد تشویقش می کرد؟! نه .. ارشیا خیلی ماهرانه همه ی توپ ها را به زمین او می انداخت!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
💝🌻💝🌻💝🌻💝🌻💝
*✍داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_ششم
❈◉🍁🌹
سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده.
🏃🏃🏃🏃
بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم
سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود
💠💠💠💠
چقدر خوشگلههههه سحر
اره می بینی 😌😌
خب حالا زود باش توضیح بده
ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ...
یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳
سحر گفت دیووونه ... مگه چیه
تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون
نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه
😒😒😒😒
فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم
ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍
اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم .
مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️
نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن 😉😏😏😏
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
💝🌻💝🌻💝🌻💝🌻💝
انارگل
❈◉🍁🌹
❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
💝🌻💝🌻💝🌻💝🌻💝
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتم
❈◉🍁🌹
تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب.
دختر محجبه و از خانواده مذهبی بود.
اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد .
بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏
یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه...
اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد
☺️☺️☺️☺️
بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰
من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم .
یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید
واز کیفش یه رژ صورتی💄💄
برداشت
و به لبام زد و گفت :
واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈
حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که
نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒
بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز
تا به حرف من برسی 😈😈
وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت.
از اونجا بود که عوض شدم.
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
💝🌻💝🌻💝🌻💝🌻💝
❈◉🍁🌹
❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🌼❣🌼❣🌼❣🌼❣🌼
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتم
❈◉🍁🌹
با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم بود و غروری که با دیدن این تغییرات پیدا کرده بودم
اولین قدم من به سوی گناهی بود که ازش بی خبر بودم
😈😈😈
تو خونه همش میرفتم تو اتاقمو
با موهام ور میرفتم
انگاری بدمم نمیومد موهامو بذارم بیرون
انچنان مغرورانه به خودم نگاه میکردم که لذت میبردم
صدای بسته شدن در خونه اومد رفتم پذیرایی
سلام مامان خسته نباشی
سلام دخترم سلامت باشی
بیا این وسایلارو بگیر ببر اشپزخونه
رفته بودی خرید مامان ؟؟؟
اره دخترم اما از کت و کول افتادم و خسته شدم
😫😫😫😫
عه خب وای میستادی من از مدرسه میومدم بعدازظهر باهم
میرفتیم مادرمن
دیگه چیکار کنم خودم تنهایی رفتم،
مامان برو بشین میوه بیارم بخوریم یه خرده مادر و دختر باهم گپ بزنیم 😊😊😊
باشه دخترم اول لباسامو عضو کنم الان میام
با مامان نشسته بودیم من به مامانم گفتم مامان این سحر و مامانش و میگم نظرت در موردشون چیه ⁉️‼️
از چه نظر میپرسی فرزانه
هیچی مامان منظورم اینکه ازشون خوشت میاد ؟؟؟
والا چی بگم تا الان که خوب بودن خطایی ازشون ندیم
😃درسته مامان منم ازشون خوشم میاد ادمایه شادی هستن مخصوصا سحر .
نمیدونی مامان چقدر دختر خوبیه خیلی حواسش بهم هست مثل یه خواهره برام
😍😍😍
چقدر خوب اینجوری تو هم احساس تنهایی نمیکنی 😊😊😊
اره مامان خیلی خوبه.
صبح اماده شدمو رفتم دنبال سحر تا باهم بریم مدرسه
موهامم یه خرده گذاشته بودم بیرون سحر که منو دید گفت باااباااا ایولااااا چقدر باحاااااال شدی 😃😃😃
منم با یه حالت خجالت و لبخند گفتم من که کاری نکردم فقط یه کوچولو موهامو گذاشتم بیرون وگرنه همون فرزانمو و همون قیافه ☺️
باور کن فرزانه با همین کار کوچولو خیلی عوض شدی
وارد کلاس که شدیم زینب بهم خیره شده بود با یه حالت تأسفی 😔😔
نگاهم میکرد رو به سحر نزدیک گوشش گفتم چرا زینب اینجوری نگاهم کرد ؟؟🤔🤔
چی شده یعنی ؟؟!!🤔
ولش کن بابا دختره ی حسودو اون داره حسودیش میشه که تو
خوشگل شدی 😈😈😈
اهاااان یعنی بخاطره اینه ؟؟؟
اره بابااااا.
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❣🌼❣🌼❣🌼❣🌼❣
❈◉❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
💝🍀💝🍀💝🍀💝🍀💝
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نهم
❈◉🍁🌹
زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام
👀👀👀
به دستبند سحر بود بهش گفتم
سحر منم میخوام یه دستبند بخرم خیلی خوشم میاد 😍😍
خب اشکالی نداره یه روز باهم میریم یکی میخری ولی فرزانه اگه بخوای قشنگی دستبندت معلومه بشه
باید استینتو یه خرده تا بزنی
اینجوری بیشتر به چشم میاد
نگاهای زینب تمومی نداشت داشت آزارم میداد منو به فکر مینداخت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و سلام دادم
سلام خوبی فرزانه
ممنون ... زینب یه سوالی ازت دارم
جانم بگوو عزیزم ...
راستشو بخوای از وقتی که من اومدم همین جوری داری به حالت پرسش وار نگاهم میکنی
چیزی شده یا اینکه چیزی میخوای بهم بگی که نمیگی؟؟؟؟
😐😐😐😐
راحت باش حرفتو بزن
نه چیزی نشده .... خب چرا زینب اینجوری نگاهم میکنی من واقعا اذیت میشم 😒😒😒
باشه دیگه اونجوری نگاهت نمیکنم شرمنده
از پیش فرزانه که داشتم میرفتم یهو صدام کردو گفت .... فقط مراقب خودت باش یه نگاه بهش انداختمو
بدون توجه رفتم کلاس
زنگ اخر که خورد سحر بهم گفت فرزانه امروز قراره شاهین بیاد
فرزانه _خب
سحر _ خب نداره که قراره با دوستش بیاد
بازم پریدم وسط حرفش خخخخخب
سحر_ فرزانه میشه این همه وسط حرفام خب خب نگی بذار حرفو تموم کنم
باخنده گفتم باشه جوش نیار چرا عصبانی میشی حالا بفرمایید من سراپا گوشم 😄😁😁😁
ببین شاهین یه دوست داره اسمش بهنامه اونجوره که شاهین تعریف میکنه پسره خوبیه خیلی هم خوشگله. دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی میگرده منم تو رو پیشنهاد دادم
چی !!!؟ تو چی چی کردی ؟؟!!کیو پیشنهادد دادی !!!درست شنیدم منو گفتی ؟؟!!!😳😠😠
دیگه چی 😒😒😒
چه واسه خودشون میبرن و میدوزن منم این وسط برگ چغندرم دیگههههه😒😒
سحر_ چرا عصبانی میشی ...تند نرو وایسا ...کجای حرفه من بد بود؟؟ گفتم تو باهاش دوست بشی همین، چرا قاطی میکنییی؟؟
عه سحر یعنی انتظار داری بگم افرین عجب حرفی... گل گفتی خواهرجون اصلا منو چه به این غلطا 😒😒
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
💝🍀💝🍀💝🍀💝🍀💝
❈◉🍁🌹❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_دهم
❈◉🍁🌹
بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری منو راضی کنه که یه دیدار با بهنام داشته باشم
زنگ اخر به صدا در اومد سحر گفت زود باش وسایلات و جمع کن بریم..
کجاااا😳😳
عه دختر تو چقدر گیجی یا اینکه خودتو زدی به این راه مگه نگفتم با بهنام و شاهین قرار داریم 😒😒😒
الان ؟؟؟
نه پس فردا....وای خدایاااا دارم از دستت دیوونه میشم فرزانه بجای سوالای الکی زود باش دیرمون میشه 😡😡
تو راه از سحر پرسیدم حالا کجا قرار گذاشتی یه وقت کسی نبینه آبرومون میره 😰😰
خیالت راحت همون کوچه ای که اون روز شاهین بهم کادو داد میریم اونجا
ولی سحر من بازم میترسم
نترس بابااا مگه خودت ندیدی اونجا چقدر خلوت بود اصلا نترس
خلاصه ما به سمت کوچه راهی شدیم ... مادر زینب اون روز بخاطر کاری که داشت از زینب خواسته بود تا از مدرسه مستقیم بره خونه خاله اش
و از یه طرفم خونه خاله زینب درست تو همون کوچه ای بود که سحر و فرزانه قرار داشتن
پس زینب راهی اون سمت شد
من و سحر رسیدیم کوچه دیدیم پسرا اونجان بهنامم اومده بود سحر بهم گفت فرزانه صبر کن قبل اینکه بریم داخل کوچه بیا این رژ لب و بزن
صورتت خیلی بی روح شده یه خرده رنگ و لعاب بده به چهرت
شبیه میتا شدی
رژو 💄💋💋
زدمو رفتیم پیشه پسرا
سلام کردیمو و جواب سلام شنیدیم
بهنام بر خلاف شاهین خیلی خوشگل تر بود چشم ابرو مشکی با موهای بلند و لخت
آنچنان حرف میزدو زبون میریخت که من ازش داشت خوشم میومد زیاد نتونستیم باهاشون حرف بزنیم چون باید میرفتیم خونه و دیرمون شده بود
زینب نزدیک کوچه شد تا اومد وارد بشه مارو که دید سریع خودشو کشید عقب ....
ما داشتیم خدا حافظی میکردیم که بهنام رفت و از ماشین یه شاخه گل رز که خیلیم با سلیقه تزئین شده بود و آورد داد به من ...🌹🌹🌹🌹
زینبم که نظاره گر این صحنه بود
ما تا خواستیم از کوچه خارج بشیم زینب رفت و خودشو مخفی کرد
تو راه همش چشمم به گل بود
از درونم یه حس عجیبی داشتم یعنی حس دوست داشتن بود
نمیدونم شاید
رفتم خونه
سلامی به مامان گلم که زیباییش مثله این گله
علیک سلام دختر گلم که انگاری خیلی خوشحاله چی شده وروجک
اون گل چیه؟!؟
این گل؟؟ اهان این گل وووو
این گلو دوستم خریده برام
دستش درد نکنه به چه مناسبتی ؟؟!
راستشو بخوای مامان درس ریاضیش یه خرده ضعیفه من همش کمکش میکنم اونم برای تشکر این گل و برام خریده 😅😅😅😅
باریکلا عجب دوست فهمیده و خوبی 😊😊
مامان گلم خشک نشه کجا بذارمش ؟؟
دخترم اون کابینت بالایی که کنار هوده اونجا یه گلدونه کوچیکه شیشه ای هست بذارش تو اون یه خرده هم اب بریز توش
باشه مامان ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
ا🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
❈◉
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662