〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود_و_سوم
❈◉🍁🌹
از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده
حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن
زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!!
گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن
به خودشون زیاد فشار نیارن
دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ...
محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد
خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه
بعد اروم رفتم جلو
سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین
محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد
زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو
زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به
دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر...
محسن با تمام عشق نگاهشون
میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید
پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک
کنیم تا یه خرده استراحت کنه
عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم
فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه ....
خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ...
رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍
بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر
ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ...
جدی مامان ..
اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه
راستی حالا قضیه عقد چی میشه ...
نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن
حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ...
اون شب رفتیم خونه زینب اینا ...
اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ...
یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁
معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ...
ولی حرفش منو به فکر انداخت ...
منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی ....
ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ...
ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود...
عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ...
مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟
هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔
اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم
شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔
زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی
عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ...
مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه
ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود_و_چهارم
❈◉🍁🌹
چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ...
صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ...
الوو سلام عمو خوب هستین ؟
اقا محسن خوبن ؟؟
علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟
ممنون عمو ماهم خوبیم ..
عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !!
جانم بگوو عمو جوون ؟
راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ...
عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم
اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ...
باشه منتظرم ...خدانگهدار..،
مامان جان!!
جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم
مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام
اره عزیزم برو مراقب خودت باش...
چشــــــم.
رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم
همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ...
وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ...
دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت
سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟
بفرما تو خوش اومدی عموجون
ممنون...
سلام فرزانه خانم خوش اومدین
ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟
شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟
اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ...
ممنون زحمت کشیدین..
خواهش میکنم وظیفست ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود_و_پنجم
❈◉🍁🌹
عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم
نه ممنون عمو...
عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور..
دستتون درد نکنه...
نوش جان ...
نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ...
خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ...
محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ...
ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار...
عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم
جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟
راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره
منم توی جلسه خاستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن...
درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔
نه بابا دشمنتون شرمنده ...
عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم
عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری
نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه
ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون
میگم ...
خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟
عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی...
عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه
عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن
باشه عمو جان خیالت راحت
فقط عمو یه زحمتی براتون دارم
شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟.
اره چرا که نه ، عاقد بامن
ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم
نه برو به سلامت سلام برسون
بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳🌼
❈◉🍁
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝
#قسمت_بیست_و_پنج :✍ بودن یا نبودن
❤️رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .
💜یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ...
💚به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
💛همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
قسمت بیست و ششم :✍ من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ...
کی هست؟ ...
روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ...
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ...
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ..
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
💢 فروتنى شگفت انگیز امام حسن(ع)
✍️فروتنى حضرت امام حسن (عليه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه : روزى بر گروهى تهيدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمين نهاده ، روى زمين نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (عليه السلام) را ديدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بيا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مركب به زير آمد و گفت : خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد .سپس همه آنان را به ميهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
📚 منبع: اهل بیت عرشیان فرش نشین/
تالیف استاد حسین انصاریان
■شهادت پیامبر اکرم(ص)
و امام حسن(ع) تسلیت■
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏰http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪای ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪای ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
کنی، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
❣ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید:
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩای ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍست روزی آن.
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند.
آشوبهای زندگی حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه دريای آرام.
🌼دلتان همیشه آرام...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان هنده همسر یزید، کنیز حضرت زینب (س)
🔰 زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست حضرت زینب (س) کامل تربیت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد. یک وقت بر سر زبانها افتاد که جماعتى از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن از یزید درخواست کرد به دیدار آنها برود یزید گفت شب برو.
🌙 چون شب فرا رسید، بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند، سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمیبردند.... خانم ام کلثوم (س) گفتند صدقه بر ما حرام است. زینب (س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمیدانی این گونه صدقات بر ما حرام است. برای چه این طعام را آوردهای؟ زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست. بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه میبرم.
🔻 زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا (ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند. چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت (ص) بودند مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین ؏ بردند و از فاطمه زهرا (س) طلب شفا کردند.
✨ در آن زمان حسین ؏ به خانه آمد. علی ؏ فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین ؏ چنین کرد و از برکت مولایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور مانده ام.
💠 نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین ؏، تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
🏴 فرمان داد تا تختی در خرابه نصب کردند. بر تخت قرار گرفت و حال رقت بار آن اسیران او را کاملا متأثر گردانید و سؤال کرد: اى زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟
حضرت زینب (س) فرمود: از اهل مدینه.
آن زن گفت: عرب همهی شهرها را مدینه گوید؛ شما از کدام مدینه هستید؟ فرمود: از مدینه رسول خدا (ص) آن زن از تخت فرود آمد و به روى خاک نشست.
حضرت زینب (س) سبب را سؤال کرد
💠 گفت: به پاس احترام مدینه رسول خدا (ص) اى زن اسیر، تو را به خدا قسم مىدهم آیا هیچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشتهاى؟
حضرت زینب (س) فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شدهام.
آن زن گفت: اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردى. تو را به خدا قسم مىدهم، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤمنین ؏ عبور نموده و هیچ بىبى من حضرت زینب (س) را زیارت کردهاى؟
✨ حضرت زینب (س) دیگر نتوانست خوددارى بنماید، صداى شیون او بلند شد فرمود: حق دارى زینب را نمىشناسى... من زینبم
⁉️ زن گفت: اگر تو زینبی پس حسینت کو؟
حضرت زینب (س) فرمود: ای زن، از حسین پرسش مىکنى؟! این سر که در خانه یزید منصوب است از آن حسین ؏ است. آن زن از شنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند شخص دیوانه، نعره زنان، به بارگاه یزید دوید.
فریاد زد: اى پسر معاویه ، سر پسر دختر پیغمبر (ص) را در خانه من نصب کردهاى با اینکه ودیعه رسول خداست...
🏴 واحسیناه، واغریباه، وامظلوماه، واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعز على رسول الله و على امیرالمؤمنین
🔥 یزید یک باره دست و پاى خود را گم کرد، دید فرزندان و غلامان و حتى عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد که مىرفت در خانه تاریک و لطمه به صورت مىزد ....
🔥 یزید چارهاى جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض کند، لذا به عیال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلى نیکو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گریان شیون کنان، آمد زیر بغل حضرت زینب (س) را گرفت و گفت : اى سیده من، کاش از هر دو چشم کور مىشدم و تو را به این حال نمىدیدم. اهل بیت ؏ را برداشت و به خانه برد و فریاد کشید: اى زنان مروانیه، اى بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادى بکنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على ؏ و آل یس و طه مىباشند
📚 ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۱۹۱
••●✦✧✦✧✦●••
زینب اسیر نیستــــ
دو عــالــم ...
اسیـــــر اوستــــ
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
رحلت یا شهادت پیامبر(صلی الله علیه وآله)؟
معتبرترین اسناد برای شهادت پیامبر اکرم به وسیله "سَم" ،از زبان امام مجتبی علیه السلام است
امام حسن مجتبی علیه السلام به اهل خود فرمودند:
من به وسيله سَم شهيد مي شوم، همان طور كه پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شهيد شدند
گفتند: چه كسى شما را مسموم مي نمايد؟
فرمودند: جعده دختر اشعث بن قيس، زيرا معاويه وى را تحريك مي كند و اين دستور را به او مي دهد.
گفتند: پس جعده را از خانه ات خارج و از خودت دور كن!
فرمودند: چگونه او را خارج كنم در صورتى كه هنوز عملى انجام نداده است؟
اگر من وى را خارج كنم باز هم مرا مي كشد علاوه بر اينكه نزد مردم عذرى خواهد داشت..
الخرائج و الجرائح، ج1، ص241
مناقب ابن شهر آشوب، ج3، ص175
بحار الانوار، ج44، ص153
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پيرزني در خواب خدا رو ديد و به او گفت:
خدايا من خيلي تنهام، مهمان خانه من مي شوي؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش مي رود...
پيرزن از خواب بيدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي که بلد بود رو پخت.
سپس نشست و منتظر ماند...
چند دقيقه بعد درب خانه به صدا در آمد...
پيرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد
پيرمرد فقيري بود، پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را محکم بست
نيم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پيرزن دوباره با عجله در را باز کرد
اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست که از سرما پناهش دهد
پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت
نزديک غروب بار ديگر درب خانه به صدا در آمد
اين بار نيز پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذا بخرد
پيرزن که خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پيرزن فقير را دور کرد
شب شد و خدا نيامد...!
پيرزن با يأس به خواب رفت و بار ديگر خدا را ديد
پيرزن با ناراحتي گفت: خدايا، مگر تو قول نداده بودي که امروز به ديدنم خواهي آمد؟!
خدا جواب داد:
بله، من امروز سه بار به ديدنت آمدم اما تو هربار در را به رويم بستي...!
آنهايي که به بيداري خداوند اعتماد دارند ، راحت تر مي خوابند . .يک جمله زيبا از طرف خدا :“قبل از خواب ديگران را ببخش ومن قبل از اينکه بيدار شويد شما را مي بخشم.خدايا! آنچه* که دادي تشکر! ! آنچه که ندادي تفکر!به آنچه که گرفتي تذکر!که:داده ات نعمت!نداده ات حکمت!و گرفته ات عبرت است!يا رب؛ آنچه خير است تقدير ما کن!و آنچه شر است از من و دوستانم جدا کن.
دست هايم به آرزوهايم نرسيد آنها بسيار دورند !
اما درخت سبز صبرم مي گويد : اميدي هست ؛ دعايي هست ؛ خدايي هست ..
🌹🌹🌹🌿🌿🌿🌹🌹🌹
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃