eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
. ☀️ #امام_رضا (ع) فرمودند: هرکس قادر برکفاره گناهان خودنباشد، #صلوات بسیار بفرستد که #صلوات بر محمد و آل محمد گناهان را می ریزد... #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯🏴🕯🏴 🏴🕯🏴 🕯🏴 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم پسر سلطان سنجر👑 (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد.🤒 پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكار مشغول نمايد🏹. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش گذشت . او با اسب🐎 آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حيوان به بارگاه🕌 حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهيانش جراءت نكردند😰 به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند.😯 سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند. خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف🌹 امام عليه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايش مستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند: - شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند. پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها رافرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را ديواركشى كردند.🕌 📚بحارالانوار (آهوی پناهنده) 🕯اللهم عجل لولیک الفرج🕯 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
به مناسبت شهادت امام رضا (ع)🏴 ختم صلوات خاصه را هدیه میکنیم به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج مولا صاحب الزمان لطفا تعداد هدیه خود را به آی دی زیر اعلام بفرمایید 🆔 @Mohseh1224 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔴شش حیوانی که پیامبر صلی الله علیه و آله کشتن آنها را ممنوع کرد! 🌸امام صادق(علیه السلام) روایت کردند که حضرت رسول اکرم فرمود: ⛔️ از کشتن زنبور عسل، مورچه، قورباغه، گنجشک، هدهد و پرستو بپرهیزید. ✳️زنبور عسل را به این سبب که پاکیزه می‌خورد و پاکیزه پس می‌دهد، حیوانی است که خدای ارجمند به او وحی کرد... ✳️مورچه به این دلیل که مردم در روزگار حضرت سلیمان‌ بن‌ داوود(علیه السلام) به قحطی گرفتار شدند، پس هنگامی که به سوی نماز باران خواهی می‌رفتند، 🐜 مورچه‌ای را دیدند که روی دو پای خود ایستاده دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده و می‌گوید: 🌷 “خدایا، ما آفریده‌ای از آفریدگان تو هستیم و از فضل تو بی‌نیاز نیستیم، ما را از نزد خود روزی ده و ما را به گناهان کم‌خردان آدمی زادگان بازخواست منما.” 🌹پس سلیمان به مردم گفت: به خانه‌هایتان برگردید که همانا خدا بر اثر دعای دیگران به شما آب داد. ✳️ قورباغه بدین رو بود که چون بر ابراهیم(علیه السلام) آتش برافروختند، همه جانداران زمین به خدای بزرگ و ارجمند شکایت کردند و از او خواهش کردند که بر آتش آب بریزند، 🌸خدا به هیچ یک از آنان اجازه نداد مگر قورباغه که دو سوم پیکر قورباغه در انجام این کار سوخت و تنها یک سوم از پیکرش سالم ماند. ✳️شانه به سر (هدهد) به این دلیل بود که او راهنمای سلیمان(علیه السلام) به کشور بلقیس بود. ✳️گنجشک به این دلیل که یک ماه راهنمای حضرت آدم(علیه السلام) از سرزمین سراندیب به سرزمین جده بود. ✳️و اما پرستو به این سبب که گردش او در آسمان به دلیل اندوه خوردن بر ستم‌هایی است که روا داشتند 💠 و عبادت او خواندن «سوره حمد» است و آیا نمی‌بینید که او می‌گوید: «ولاالضالین». 📙منبع: الخصال المحموده والمذمومه(صفات پسندیده و نکوهیده)، جلد ۱، ص ۴۴۸-۴۵۱ نوشته شیخ صدوق (ره) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. ✅برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. صلوات برای سلامتی تمام بیماران فوروارد کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دانشگاه فرهنگیان 🇯🇵ژاپن_ما حاضریم خانه هایمان را باز کوچکتر کنیم وفضا وامکانات مدرسه ها را بزرگتر وبیشترکنیم .ما برای توسعه ی بیشتر کشور هرچقدر در تربیت وجذب معلمان سرمایه گذاری کنیم کم است. 👈جهانگیری: مشکل آموزش وپرورش جمعیت زیاد آن است 🇩🇪آلمان-سه گروه نباید پشت چراغ قرمز بمانند:آتش نشانی ,معلم و آمبولانس . 👈وزیر آموزش و پرورش : -تعاونی فرهنگیان معرفی نامه می دهد تا همکاران بتوانند از فروشگاهها قسطی خرید کنند. 🇦🇪امارات_دولت در سال چند بار به معلمان چک سفید می دهد . 👈ایران_معلم ها به جای آنکه به فکر اضافه حقوق باشند ,به فکر شغل دوم وسوم باشند "وزیر آموزش وپرورش دولت " 🇫🇷 فرانسه-ثروتمندان در مسیر شهرک معلمان خانه می خرند ,تا دیگران فکر کنند آن ها هم معلمند 🇩🇪آلمان -فرزند بزرگم پزشک است اما فرزندم دومم به دنبال هدف بالاتری است می خواهد معلم شود "یک پدر المانی" 🇬🇧_فرزندم یک نابغه است او توانایی معلمی دارد "یک پدر انگلیسی" 🇩🇪آلمان-شما می خواهید حقوقی همسان با تربیت کنندگانتان داشته باشید؟!"فریاد مرکل بر سر صنف پزشکان ومهندسان " 👈روحانی : -حقوق معلمان بار مالی دارد ... ✌اینقدر نشر بدین تا سراسری بشه✌ 👇 ✅http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═── 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱ ঊঈ═┅─╯ _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد این همه سال یه بچه گیرمون اومد _ خدا رو شکر چه پسر قشنگیه _آره قربونش برم خیلی خوشکله _میدونی چرا؟ _چرا؟ _خب معلومه دیگه به مامانش رفته😜 _بس کن خانوم باز شروع کردی هرچی صفت های خوبه مال خودتو فامیلته هرچی هم صفت بده ماله منو فامیلمه _ببخش بهروز جان منظوری نداشتم شوخی کردم _ سودابه تو که میدونی من روی این چیزا حساسم چن ساله درگیر این عقاید مسخره و فسیلی این فامیل مون هستیم _میگم بهروز پسرمون آینده چیکاره بشه که باعث افتخار خانواده و فامیل بشه؟ _ خب معلومه دیگه باید به باباش بره و یه حسابدار بشه _دوباره تو شروع کردی؟ باید به برادرم بره و یه مهندس عمران بشه! ... (( در شهر اصفهان خانواده ایی بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شدند، از خوشحالی داشتند بال در می آوردند... این خانواده میان عقاید اقوام بلا تکلیف مانده بودند نه جرعتش را داشتند که بر خلاف میل آنها رفتار کنند و نه دلشان رضا بود که هر چه آنها میگویند بپذیرند، چون رسم و رسومشان بود حتما باید اجرا می شد کسی حق نداشت از رسم و رسومات فامیلی سر پیچی کند! یکی از رسم های مهم اقوامشان این بود که اگر فرزند پسر بود از فامیل پدرش ازدواج کند و اگر دختر بود باید به فامیل مادرش شوهر کند...)) بهروز کفری شده بود از عقاید فسیلی او باید کاری میکرد؟ مگر میشد کسی که تازه به دنیا آمده زن آینده اش را انتخاب کنند اصلا با عقل جور در نمی آید! بگذارید فرزندان بزرگ شوند شاید اصلا همدیگر را نخواستند این دیگر چه قانونی ست... _______________________________________ ✍نوشته 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢ ঊঈ═┅─╯ ((پدر و مادر این پسر نوزاد بعد از کلی بحث تصمیم گرفتند این بار محکم رو در روی بزرگ اقوام بایستند آنها بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شده بودند نباید فرزنداشان را قربانی این افکار مسخره میکردند به این نتیجه رسیدند که نه با خانواده پدری و نه به خانواده مادری وصلت کند قرار بر این شد که این پسر خودش در آینده همسر خودش را انتخاب کند نمی شود این طوری که نوزادی را باهم نامزد کنند اصلا آمدیم این ها بزرگ شدند همدیگر را نخواستند آن موقع تکلیف چیست؟ اما ماجرا به اینجا ختم نشد وقتی بزرگان خاندان به گوششان رسید که این خانواده دارند از رسم و رسومات سرپیچی میکنند، فکر های شومی در ذهنشان خطور کرد... در آن محله شایعه کردند که این پسر در آینده عروس خودش را می کشد جانی میشود حتی به اطرافیانش رحم نمیکند این پسر شوم است باید کشته شود... چنان این شایعه به سرعت در همه جا پیچید که همه در صدد از بین بردن آن پسر نوزاد مظلوم در آمدند... پدر آن نوزاد مجبور شد برای حفظ جان نوزادش، آن را از شهر و دیارشان دور کند. او را به شهر شیراز آورد و جلوی یکی از آپارتمان ها گذاشت و در یکی از واحد ها را زد و با گریه از آنجا دور شد می ترسید که کسی او را تعقیب کرده باشد و جای فرزندش را یاد بگیرد ... صاحب یکی از واحد ها پایین امد و دید نوزاد قنداقی داخل سبدی ست و هرچه اطراف را نگاه کرد کسی را ندید...)) ✍نوشته 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣ ঊঈ═┅─╯ از داخل یکی از واحد های آپارتمانی آقایی پایین امد و با تعجب نوزاد قنداقی را جلوی در دید که گریه میکند؛ دست پاچه شده بود چند دقیقه ایی اطرافش را نگاه کرد و وقتی متوجه شد کسی نیست آن پسر را برد داخل داخل خانه... آن آقا نوزاد را به فرزندی پذیرفتن و سالها از او نگهداری کرد؛ نام آن پسر را گذاشتند. همه اهل خانه با سهیل خوش رفتاری میکردن به جز یک نفر که پسر بزرگ خانواده بود، آن هم بخاطر حسادت! پنجمین سال از نگهداری میگذشت... تا اینکه یکی از روز ها، از شهر اصفهان میهمانی برایشان آمد؛ میهمان از دیدن سهیل خیلی تعجب کرد فکر کرد شاید فرزندشان ست. البته حق هم داشت چون پنج سالی بود که شیراز نیامده بود. شب هنگام بعد از خوردن غذا، آقایان دور هم جمع شدند و مشغول صحبت بودند و خانم ها هم به آشپزخانه رفتند به قصد ظرف شستن. بچه ها داشتند بازی میکردند. مرد مهمان از پدرخوانده سهیل ماجرای سهیل رو پرسید: _احمد از صبح تا حالا میخوام یه چیزی رو بپرسم فرصت نشد میگم قضیه این پسره چیه؟ از صبح که دیدم هی میخوام بپرسم موقعیتش پیش نمیومد؟ _والله جریان داره آقای حشمتی یه شب بارونی زنگ خونه مونو میزدن هرچی گفتم کیه جواب ندادن رفتم پایین دیدم یه پسر بچه قنداقی رو گذاشتن داخل سبد کلی وقت هم دور و برو نگاه کردم دیدم هیچ خبری نیست منم دلم سوخت بچه رو اوردم خونه.... اسمشم گذاشتم سهیل الان چن ساله که دارم نگهداری میکنم ازش ✍نوشته 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴ ঊঈ═┅─╯ _احمد جان حدود چن سال پیش این اتفاق افتاد؟ خیلی دقیق بهم بگو؟ _پنج سال پیش آبان ماه! حالا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _فکر کنم اشتباه کردی احمد! فکر کنم این همون پسر نوزادی بود که توی محله ما شایعه شده بود بزرگ که بشه جانی میشه؟ چیکار کردی احمد نباید این پسر رو می اوردی تو خونت _ آقای حشمتی تو میگی شایعه! شایعه هم که یعنی دروغ! _احمد تو چه ساده ایی بابا کلی از فالگیر ها و جن گیر های حرفه ایی آینده شو پیش بینی کردن اون جن گیر انقدر قدرت داره که اگه کسی پشت سرش حرف بزنه جن هاش بهش میرسونن که اون چی گفته!! تازه از اونا گذشته ببین چه قد این پسر آینده شومی داره که حتی پدر و مادرشم نخواستنش!!!! _آقای حشمتی خب حالا میگی چیکار کنم؟ _این پسر برات شر میشه درد سر داره... باید سر به نیست بشه _نه آقای حشمتی پسر خیلی عزیزی هست من آخه دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنم! میتونیم از خونه بندازیم بیرون ولی اون کار رو نمیتونم انجام بدم! _ای بابا احمد تو چرا نمیفهمی این پسر آیندش شومه میگن جانی میشه از خونه انداختیش بیرون باز ادرس خونه توبلده یه درد سری میشه یه راست میاد همینجا نگو که خونتو عوض میکنی. اصلا روزه شک دار نگیر!!! بابا تا این پسر کوچیکه سریع باید بکشیمش تا کسی نفهمیده.... ((آقای حشمتی آنقدر در گوش احمد گفت و گفت تا احمد رام شد و قرار شد سهیل را سربه نیست کنند. این در حالی بود که سهیل از پشت در داشت به صحبت های آن دو گوش میداد؛ او خیلی ترسیده بود...)) #✍نوشته:محمدجواد 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمانیــ 📖ঊঈ═── ╮ 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۵ ঊঈ═┅─╯ ساعت ۱۰ شب بود، بسیار ترسیده بود. آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید... سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند سهیل خیلی ترسیده بود. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد... سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند. از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد... ✍نوشته 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼