eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم: _من خیلی بدم فرشته،خیلی و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره... صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته... انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم! می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه... بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم! دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش... می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا.... دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسابقه بزرگ ❤️برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ... مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... 💜جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... . سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ 💚سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ... آره ... 💙پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ... سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ... مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ... 💗مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود .. داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... . 💛آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥 :✍ بد نیستممعنی؟ ❤️… من معنی قرآن رو بلد نیستم … با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ … 💜تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن… 💚خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … . 💛بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … . 💚همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن … ❤️حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موعود خدا مرد خطر می خواهد آری سفر عشق جگر می خواهد ای جمعیت میلیونی عصر ظهور او سیصد و سیزده نفر می خواهد شبتون امام زمانی🍃🌸🍃 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بے عشق مهدے در دلم لطف و صفا نیسٺ لایق بہ خاڪ اسٺ آن دلے ڪہ مبتلا نیسٺ هرروز باید از فراقش نالہ سر داد مهدے فقط آقاے روز جمعہ ها نیسٺ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #صبحم_بنام_شما🌸🍃 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
‌‌ ‌‌ ‌‌ 🌸 برای شما عزیزان در اولین روز ماه ربیع الاول🌸 الهی که روزگارتان از رحمت ✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨ لبریز... سفرهٔ تان از نعمت ✨←رَبُّ الْعَالَمِين→✨ سرشار... چشمانتان به نورِ ✨اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض✨ روشن... کفه ترازویتان در ردیف ✨←فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه→✨ میزان زندگانیتان * ✨←فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة→✨ باشد... و عاقبتتان ✨←عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر✨ ختم به خیر باد 🌸آمــــــــــین یا رَبَّ الْعالَمین 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۶ ঊঈ═┅─╯ فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود... از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت: _آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭 _برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟ سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند.. پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد. _پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟ سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد... سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید... ✍نوشته 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٧ ঊঈ═┅─╯ سهیل قدری با بچه آهو و توله سگ بازی کرد و بعد به غارش رفت و انجا خوابید. وقتی بیدار شد همه جا تاریک شده بود. از غار بیرون آمد تا به دل شهر برود و خوراکی بخرد. قدری که رفت به یک ساندویچی رسید: _آقا میشه یه غذا بهم بدی؟ _برو بچه اینجا واینستا!! _آقا گشنمه _اول پول بده تا بهت غذا بدم سهیل توی جیبش دست کرد و پول هایی که آن پیرمرد به او داده بود را به آن مرد ساندویچ فروش داد. یک ساندویچ خرید و باقی پولش را تحویل گرفت و برگشت. توی راه که بر میگشت، پیرمردی را دید که تعدادی نان گرفته و میرود به پیشش رفت وگفت: _ آقا میشه یه نون بدی؟ _اره پسرم بفرما چن تا میخوای؟ _یکی _بیا من دوتا نون بهت میدم چون مهمون دارم باید ببرم خونه وگرنه بیشتر بهت میدادم سهیل نان رو از پیرمرد گرفت و داخل نایلون ساندویچش گذاشت و به غارش برگشت. یکی از نان ها را جلوی توله سگ گذاشت و دیگری رو جلوی بچه آهو. خودش هم از ساندویچش خورد. همین که خواست بخوابد باران شروع به باریدن کرد صدای شرشر باران و رعد و برق پی در پی می آمد ✍نوشته 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯ سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود... او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد: _باباااااا مامااااااان کجایی؟😭 ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند... سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!! صبح شد با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد... سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت... این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد. داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت: _ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد... سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟ ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد. صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت: آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟ _گشنمه _کو بابات؟ _نمیدونم _پسرجون راستشو بگو؟ _نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭 آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد: _نرگس سلام خوبی؟ _سلام ممنون رضا چی شده؟ _یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟ آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند... ✍نوشته 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٩ ঊঈ═┅─╯ آن مرد طلا فروش وقتی با همسرش تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بسیار خوشحال شد .و از همسرش خواست که حتما سهیل را به فرزندی قبول کنند. آنها سهیل را به فرزندی قبول کردند؛ مرد طلافروش فردای آن روز به اداره ثبت احوال رفت و با کلی زحمت وتلاش برای سهیل شناسنامه گرفت... روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و سهیل کم کم رنگ آرامش می دید؛ این خانواده از نظر وضعیت مالی بسیار قوی بودند . پدر خوانده دومش به سهیل بسیار رسیدگی میکردو هر چه سهیل درخواست میکرد ، برایش تهیه میکرد. دو سال گذشت. سهیل کم کم باید آماده مدرسه رفتن می شد. وقتی از او تست هوش گرفتند به پدر خوانده دومش متذکر شدند که او هوش و استعداد فوق العاده ایی دارد. چند ماهی بود که از شروع مدارس می گذشت معلمش درخواست دیدار با پدر سهیل را داد. در دیدار پدر با معلم ،بسیار تمجید و تعریف از سوی معلم شد . سهیل در این پنج سال ابتدایی خیلی مورد توجه معلمان و مدیر مدرسه بود، بار ها به پدرخوانده اش پیشنهاد داده بودند او را به مدرسه تیزهوشان ثبت نام کند. ایام امتحانات خرداد بود زن طلافروش به شوهرش تماس می گیرد که هر چه زودتر خودش را به خانه برساند مرد طلا فروش هرچه اصرار کرد "که خانومم من کار دارم همینجا پشت تلفن بگو" فایده ایی نداشت. بالاخره به خانه امد برگه آزمایش بارداری را جلوی همسرش گذاشت. همسرش گفت: _این چیه؟ +نگاه کن تا بفهمی! _نگاه کردم این برگه بیمارستانه خب چی هست حالا زود بگو کار دارم؟؟؟ +جواب مثبت بارداریه رضا جان من حامله ام خدا رو شکر بعد از این همه سال باردار شدم😭😌 _ای خدا شکرت🙏 عاطفه این بهترین خبری بود که بهم دادی. حالا هم سهیلو داریم هم این بچه تو راهی.... + چی میگی رضا؟ ما دیگه به سهیل نیازی نداریم! ما باید همه توجهمون رو برای این بچه توراهی بذاریم!... _عاطفه عزیزم این جوری که نمیشه دلت میاد پسر به این خوبی... + وای رضا تو رو خدا این قد احساسی نباش؟! _چرا عصبانی میشی خب؟ + عزیزم آینده رو ببین ما به مشکل میخوریم سهیل هرچی بزرگتر بشه درد سر داره این معلوم نیست کیه از کجا اومده... _وای عاطفه +وای عاطفه نداره! .... ✍نوشته 🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱۰ ঊঈ═┅─╯ پدر و مادر خوانده سهیل تصمیم گرفتند که او را از خانه بیرون کنند. روزی که سهیل آخرین امتحانش را داد و به خانه برمی گشت هر چه در خانه را زد زنگ آیفون را زد بی فایده بود همان طور کلافه و سرگردان دور خودش میچرخید بی سابقه بود و امکان نداشت سهیل پشت در بماند. ناگهان سهیل چشمش به نامه ایی افتاد که لای در بود نامه را برداشت: _سهیل جان سلام ما توی خونه هستیم و دلیل داره که درو باز نمیکنیم منو رضا داریم صاحب یه بچه میشیم من باردارم... ما به فکر آینده هستیم به صلاحه خودته که بری کنار درخت زیر پلاستیک زباله مدارک ها و مقداری پول برات گذاشتیم برو دیگه ازین به بعد خودت گلیمتو از اب بکش من خواهشی دارم ازت دیگه هیچ وقت نیا اینجا که برات درد سر میشه.... سهیل رفت پلاستیک زباله رو کنار زد و دید بله مقداری پول و مدارک هایش را درون پاکتی گذاشتند. سهیل طاقت این تصمیم گیری یک دفعه ای را نداشت آسمان دلش تیره شد چشمش بارانی... او فقط مدارک هایش را برداشت و پول را به سمت در پرت کرد و لگدی به در زد و فریادی بلند و از ته دل کشید. حالش بسیار بد بود ... سهیل وسایلش را برداشت و بعد از هفت سال به همان غار همیشگیش برگشت ... نه از بچه آهو خبری بود و آن سگ. اینجا بود که قطعه شعری به ذهنش آمد "خدایا زندگی بر من سخت شده مردم ندانند که چه بر من شده *** چرا هیچ کس در این دنیا رحمی ندارد ناگفته پیداست چرا در این شهر ماهی ندارد ذهن سهیل خیلی خسته بود و نیاز به آرامش داشت و چه کاری برای او بهتر از خواب بود. او خوابید و صبح که بیدار شد باز به شهر رفت تا که کاری پیدا کند او چشمش به تابلو کارخانه کفش سازی افتاد خیلی خوشحال شد. به داخل کارخانه رفت، نگهبان جلویش را گرفت: +چی میخوای پسرجون _سلام اومدم اگه بشه اینجا کار کنم + کار؟ تو هنوز بچه ایی باید درس بخونی! _آقا تو رو خدا رئیس کارخانه که از دوربین مداربسته قسمت ورودی کارخانه را میدید توجهش جلب شد و با سرعت گوشی تلفن را برداشت و به نگهبانی زنگ زد: _چی شده اکبر؟ این پسر بچه اینجا چی میخواد؟ +آقا میگه اومدم کار کنم خیلی پیله هست میخواین بزنم ردش کنم _نه نمیخواد بفرست بیاد دفترم سهیل را به دفتر رئیس کارخانه فرستادند. سهیل خواهش والتماس کرد و از رییس تمنا کرد که او را برای کار در کارخانه قبول کنند . رئیس دلش سوخت و قبول کرد و قرار شد از فردا کارش را شروع کند. کار سهیل زیادهم سخت نبود کارش این بود که ماده رطوبت گیر را درون جعبه کفش ها بگذارد و کفش ها را درون جعبه اش قرار بدهد و بسته بندی کند... ✍نوشته 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊صــــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.🕊🌹 ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی 🕊زیـــــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🕊 🕊الهـــــــــــــے آمیــــــن🕊 التمــــــاس دعــــاے فــــرج🕊🌹 🌹🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🌹