❣باطل شدن سحر وجادو وطلسم بخت وچشم زخم ورزق روزی وکار وبستگی❣
مکانیزم عملکرد سحر و طلسم و جادوگری و دعا و غیره...
❌ سحر و جادو و طلسم و بستن بخت از اموری است که واقعیت دارد. وجود چنین نیروهایی به مقتضای نظام دنیا میباشد که تزاحم میان زشتیها و پلیدیها وجود دارد و همچنان که انسانهای شیطان صفت و زشت کار وجود دارد جنهای پلید و آزاردهنده نیز وجود دارد.
🌹آنچه که از آیات قرآن بر میآید این است که سحر در شهرهای کهن همانند کلدان و مصر در زمان حضرت موسی و فرعون و پیش از آن در زمان حضرت نوح (ذاریات، ۵۲) رواج داشته است. (تفسیر تسنیم، آیت الله جوادی آملی، ج ۵، ص۶۸۸)
سحر و جادو و طلسم از نظر قرآن کریم و احادیث واقعیت دارد. به این امر در آیه ۱۰۲ سوره بقره و ۴ سوره فلق اشاره شده است. از این آیات و برخی روایات استفاده میشود که برخی از سحرها واقعا اثر گذارند. همچنان که آیه ۱۰۲ سوره بقره میفرماید: «مردم سحرهایی را فرا میگرفتند که میان مرد و زن جدایی میافکند.»
در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند.
علامه طباطبایی در وجود داشتن چنین اموری میفرمایند: «... در این میان افعال خارق العاده دیگری است که مستند به هیچ کدام از سبب از اسباب طبیعی و عادی نیست، مانند خبر دادن از پنهانیها و مانند ایجاد محبت یا دشمنی و گشودن گرهها و گره زدنها و خواب کردن و احضار و حرکت دادن اشیاء با اراده و از این قبیل کارهایی که مرتاضها انجام میدهند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، یا خودمان بعضی از آنها را دیدهایم و یا به رایمان آن قدر نقل کردهاند که دیگر قابل انکار نیست».
تأثیر تکوینی سحر به اذن خداوند:
یکی از اصول اساسی توحید، این است که همه قدرتها در این جهان از قدرت پروردگار سرچشمه میگیرد، حتی سوزندگی آتش و برندگی شمشیر بی اذن فرمان او نمیباشد. منتها مفهوم این بیان مجبور بودن افراد در کار خود نیست.
خداوند متعال با قدرت خویش، چنین اراده و نیرویی را در افراد به ودیعت نهاده است. انسانها با بهره گیری از این اراده و تقویت آن میتوانند به کارهای شگفت انگیزی دست زنند. برخی مانند اولیای خداوند از آن نیرو و در مسیر مناسب، استفاده میکنند و عدهای دیگر، با سوء استفاده از آن به کارهای ناشایست اقدام میکنند؛ پس، در واقع اصل وجود این نیرو در نهاد آدمی از آن خداوند و به فرمان او است
توضیح این که: جهان آفرینش، جهان اسباب و مسببات است. البته برخی سببها مادی است و برخی غیر مادی است. اراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفته است که هر پدیده و حادثهای از علت ویژه خود صادر گردد و درعین حال، نظام علت و معلولها همگی به خدا منتهی شده و از او قدرت و نیرو میگیرند. او است که سبب را میآفریند و به آن قدرت و نیرو میبخشد و آن را برای ایجاد معلول ویژه خود آماده میسازد. در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند (اصالت روح، آیت الله سبحانی، ص ۲۴۱، مؤسسه امام صادق).
راههای کوتاهی برای بعضی از طلسمات:
۱- استعاذه به خداوند و خواندن سورههای فلق و ناس.
۲- خواندن و نوشتن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس.
۷- صدقه دادن.
۸_گرفتن دعای باطل السحر توسط استاد علوم غریبه نوشته شده باشد دوستان به هیچ عنوان خودتون اقدام خودسرانه برای نوشتن دعا نکنید دعا اداب داره باید رعایت بشه وگرنه اثر عکس دارد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه
✍اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم
_اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.
من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟
فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی.
اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین.
می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما...
دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند.
_تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟
من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟
_شایدم داره گره از کارت باز میشه
به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم:
+یعنی چی؟
_یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا...
+ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده
_شایدم تاثیر آمپول و دواهاست!
+شاید!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_یک
✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف
ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمی دونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی
مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله
و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه می کند و می پرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم.
دست هایش را بهم می کوبد و می گوید:
+مامان!امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه می کند و می گوید:
+چون جدید نیست،می دونستم.
دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند:
_چی؟!
+نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد:
_همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_سی_و_یک :✍ خدای مرده
❤️همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
💙شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟
💚… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
💜من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم
💛خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
❤️برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_سی_و_دو :✍ گاو حیوان مفیدی است
💐هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
💐بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …
هنوز توی شوک بودم … .
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .
💐دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
💐مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
💐من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم … .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …
💐گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .
💐زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن … .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو: در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید،
بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.
این بار جلوتر رفت و گفت: شام چی داریم؟
و این بار همسرش گفت:
عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!
گاهی هم بد نیست که نگاهی به #درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است...!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
* اعترافات يك زن *
زنى می گوید پس از 17 سال ازدواج فهميدم مرد زیباترین موجودی است که توسط خداوند خلق شده است.
- او همه چیز را در دستان خود قربانی می کند.
- او که جوانى و سلامت خود را به خاطر همسر و فرزندان خود قربانی می کند.
- کسی كه نهايت تلاشش را می کند تا آینده فرزندانش را زيبا بسازد.
-
* ولى در مقابل هميشه ، سرزنش ميشود *
- اگر براى تفريح از خانه بزنه بيرون، ميگويند فردى لا ابالى است.
- اگر در خانه بماند، ميگويند تنبل است.
- اگر به خاطر اشتباه فرزندانش آنها را سرزنش كند ميگويند فردي وحشی است.
- اگر از كار كردن همسرش جلوگیری کند، ميگويند متكبر وسلطه گراست.
- اگر از مادرش حرف شنوى داشته باشد، بچه ننه است
واگر از همسرش حرف شنوى داشته باشد، زن ذليل است.
* با این حال، پدر تنها مردى در جهان است: *
- که می خواهد فرزندانش در همه چیز بهتر از او باشد.
- پدر کسی است که به فرزندانش عشق مى ورزد و حتى در نهايت نا اميدى از آنان، بهترينها را برايشان از خداوند ميطلبد.
- و پدر کسی است که آزار فرزندانش را متحمل ميشود ؛ چه در كودكى وقتى بر قدمانش پا ميگذارند وبازى ميكنن وچه در بزرگى وقتى بر دلش پا مى نهند !.
- پدر کسی است که بهترین چيزها را بلكه تمام آنچه كه دارد را به فرزندان خود ميبخشد،
* اگر مادر به اجبار بچه های خود را 9 ماه در شكم خود حمل کند، پدر دغدغه ى فرزندانش را تمام عمر در نظر وفكر خود حمل ميكند.
حال دنيا خوب است زمانی که حال سرپرست خانواده خوب باشد.
* پس اى فرزندان؛
احترام والدين را سرلوحه ى خويش قرار دهيد ، زيرا عمق فداكاريهايشان را هرگز درك نخواهيد كرد.
* خداوندا، گناهان ما را ببخش و والدين ما را قرين رحمت خود بفرما
#دریای_رحمت #به_جمع_ما_بپیوندید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺☘🌺☘🌺☘
📚 داستان حقیقے
خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایے ڪه مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم ڪه نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت ڪه گاهے باخودم میگفتم:مگر من چه دارم ڪه همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
ےڪ شب ڪلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانےد همیشه به قدرے ڪار داشتم ڪه وقت نمیشه مفصل صحبت ڪنم،
من براے فرار از حرف گفتم:میبینی ڪه وقت ندارم،من هرڪارے میڪنم براے آسایش و رفاه توست ولے همیشه بد موقع مانندڪنه به من میچسبی...
گفت ڪاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را ڪه گفت از ڪوره در رفتم،
گفتم خداڪنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..
اےن را ڪه گفتم خشڪش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سے ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینڪه ڪارهایم را ڪردم ڪنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهاے قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار ڪردم ڪه زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بے روحے زد ...
نفس عمیقے ڪشید و خوابیدیم ..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتے یک شب خواب آرامے نداشته ام...
هزاران سوال ذهنم رامیخورد ڪه حتے پاسخ یک سوال را هم پیدا نڪرده ام ...
میشود
با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...
مگر چقدر امڪان دارد یک جمله به قدرے براے یک نفر سنگین باشد ڪه قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبے شده بود...
شاےد هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایے ڪه لباس رنگے میپوشید و من در دلم به شوق مے آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...
شاےد هم زمانے ڪه انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
بعدها ڪارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعے را دارم ڪه همسرم برایم آرزو داشت ...
من اما...آرزوےم این است ڪه زمان به عقب برگردد و من مردے باشم ڪه او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزے میگشتم،ڪشوی ڪنار تخت را باز ڪردم ،ےڪ نامه آنجا بود ،پاکت را باز ڪردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روے سرم آوار ڪرد،...
خانواده اش خواسته بودند ڪه پزشک قانونے ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است ڪه تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم ، گاهے به یک حرف چنان دلے میشڪند ڪه قلبے از تپش مے ایستد
باید بیشتر مواظب حرفها بود
🍃🌺گاهی_زود_دیر_میشود..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش صبحگاهی
مهربانا !
قسم به روزها و شبهای نورانیت
نمیدانم چقدر زنده ام
نمیدانم چقدر فرصت دارم
نمیدانم چقدر توفیق استفاده از این
فرصتها را دارم ..
اما تو ای مهربان بنده نواز
یاریم کن تا قدر بدانم، یاریم کن تا بندگی کنم
یاریم کن مهربان بمانم و مهربان بمیرم..
خدای مهربانم!
عاجزانه از تو درخواست میکنم این
دستهای خالی خود و دوستان و عزیزانم را
که به سوی آسمان رحمتت بلند شده تا
از شاخسار درخت سبز دعا سیب سرخ
استجابت بچینیم خالی برنگردانی ...
آمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662