💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ســوم
✍عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده.
روی لبه ی تخت نشست و پرسید:
_ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟
_کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد!
_اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی
ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
_به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله
_بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و...
ترانه کنارش نشست و پرسید:
_چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا!
_ترانه!
_والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...
این بار تقریبا فریاد زد:
_بس کن ترانه!
_چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه...
ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی!
و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد:
_ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد.
_از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟!
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
_تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که...
سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن.
نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
_من بچه دار نمی شدم!
خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند...
_دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟
برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟
که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه...
خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار
اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری"
دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد.
به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷🌷🌷
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️👇
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
#داستان_امشب🌺🍃
کرامت امام رضا در حق دزد
تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار.
((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!))
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!!
رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!!
اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم
رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده
بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم
فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی!
ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!!
رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟
ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!!
همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟
چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟؟
از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
دلم لک زده...
مشهد...
نیمه های شب...
روبروی ایوان طلا...
روی فرشهای دوست داشتنی صحن...
خیره به گنبد طلا...
نسیم خنک ....
و اشک...اشک...اشک...
و یک آرزو...
.....
خوش به حالت کبوتر...
♣♧صلوات خاصه ي حضرت امام رضا علیه السلام♧
♥اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي♥ٰ
♥الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقِ الاَرض♥
♥و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد♥
♥صَلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا ♥ً
♥كَأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك♥
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_سی_و_هشت :✍ نوج
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_سی_و_نه :✍ امتحانش مجانیه
💐دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
💐چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
💐بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
💐چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
💐نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …
💐آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
💐– شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ..
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل :✍ ازش فاصله بگیر
💐چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
💐اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
💐– نه … مشکلی نیست … .
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
💐یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …
💐سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
💐با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹
مهربان پروردگارم
شکوفایی روزت را سپاس میگویم
که تاریکی شب را پایان میبخشد
و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
روزی را که پیش رو دارم به تومیسپارم
از من انسانی بساز که خودت میخواهی،
تا کاری را انجام دهم که تو میخواهی
به درون قلبم نفوذ کن
و همه ی خشم، ترس و درد درونم را دور کن
روحم را جانی تازه ببخش و ذهنم را آزاد کن
به زندگیم برکت ببخش و ذهنم را روشن کن...
ای مهربانترینم
صبحتون بخیر
امروز و هر روزتون
سرشاراز آرامش و سلامتی،
و بهترین ها نصیبتون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
🍂🌺
🌺
یکی از صالحان دعا میکرد :
« پروردگارا ، در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید : چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
گفت : روزی را خداوند برای همگان ضمانت
کرده است .
اما من برکت را در رزق طلب میکنم .
چیزی است که خدا به هر کس بخواهد میدهد
( نه به همگان ) .
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر در فرزند بیاید ، صالحش میکند .
اگر در جسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
و اگر در قلب بیاید ، خوشبختش میکند .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺
🍂🌺
🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
☁️🌞☁️
🔥چرا گناههای کوچک عذاب بیشتری دارند؟
🔰کوچک و بی اهمیت شمردن گناه، موجب تبدیل آن به گناه کبیره می شود.
🚫به علت اینکه:
⚡️ گناه کوچکی که یکبار یا دو بار انجام شود، اثر کمی در دل می گذارد، ولى چون تکرار شد، تکرار آن به تدریج در دل اثر قوی مى گذارد،
💦چنان که قطره هاى آب که مکرر بر سنگى بیفتد آن را سوراخ مى کند و همین قدر آب اگر یکدفعه بر آن ریخته شود اثر نمى کند.
💥همینطور انجام گناه کوچک باعث میشود که ما موجب اهمیت کار گناه خود نشویم،
به مثال توجه کنید:
♻️ اگر کسى سنگى به سوى ما پرتاب کند، ولى بعدا پشیمان شده و عذرخواهى کند، ممکن است او را ببخشیم،
🔵 ولى اگر سنگ ریزه اى به ما بزند و در مقابل اعتراض بگوید:
این که چیزى نبود بابا، بى خیالش!
🔘 او را نمى بخشیم، زیرا این کار، از روح استکبارى او پرده بر مى دارد و بیانگر آن است که او گناهش را کوچک مى شمرد.
🔴یکی دیگر از امورى که گناه کوچک را به گناه بزرگ تبدیل می کند،
آن است که گنهکار مهلت خدا و مجازات نشدن سریع خود را دلیل رضایت خدا بداند !!
✳️اگر هر روز حسابگری نکنیم این تخلفات جمع میشود، کار دست آدم میدهد، و کم کم مانع از ورود آدم به صراط مستقیم و انجام توبه میشود.
🌹 لذا امام کاظم(علیه السلام) فرمودند: هر شب که خواستی ادارهی کار را تعطیل کنی و بخوابی، حساب کن از صبح تا حالا چکار کرده ای، اگر تخلف کردهای فورا توبه کن، اگر تخلف نکردهای سپاسگزاری کن و دوباره ادامه بده...
📘ملا مهدی نراقی- ترجمه جامع السعادات (علم اخلاق اسلامى) جلد4- صفحه 99-104
📗حجت الاسلام محسن قرائتی- گناه شناسی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹
🔘 داستان کوتاه
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༻﷽༺
#یا_امام_رضا_ع🌸🍃
#حــرم پنـاه #امیـر و رعییـٺ اسٺ آقـا
همیشــہ دور و بـر تـو قیـامـٺ اسـٺ آقـا
ڪنـار #پنجـره_فــولاد تـو همــہ دیـدنـد
رسیــدن بہ محــالاٺ، راحــٺ اســٺ آقـا
میان آن #حرمے ڪه پراز ملائڪہهسٺ
نفس ڪشیدن ما هم #عبـادٺ است آقـا
#براےعلاج_خود_بہ_جز_حرم_نروم💚
#بطلب_آقا❤️
#یا_ضامن_آهو🌺🍃
#چهارشنبه_های_رضایی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به
روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن
نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا
با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام
داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺
❤️حضرت مهدی(عج)تکمیل کنندهٔ سفر امام حسین(ع)
☝️یکی از رابطه های دقیق بین این دو امام همام و قیامشان، مرکز حکومت آن دو است. امام حسین (ع)از مکه به جانب کوفه،رهسپار بود و شاید با رسیدن به کوفه، مانند پدر بزرگوار خود آن جا را مقر حکومت خویش قرار می داد؛ ولی سپاهیان یزید، راه را بر آن حضرت بستند و او در دوم محرم، در کربلا منزل نمود.
☀️زمانی که خورشید تابناک مکه، ظهور کند، کوفه را به عنوان مقر حکومت خود بر خواهد گزید. امام محمد باقر (ع) می فرماید:«مهدی قیام می کند و به سوی کوفه میرود و منزلش را آنجا قرار می دهد».(۱)
👌هم چنین می فرماید: «هنگامی که قائم ما قیام کند و به کوفه برود، هیچ مؤمنی نخواهد بود، مگر آن که در آن شهر، در کنار مهدی سکونت می گزیند، یا به آن شهر میرود»(۲)
🔹ابوبکر حضرمی میگوید: به امام محمد باقر یا امام صادق (ع) گفتم: کدام سرزمین پس از حرم خدا وحرم پیامبرش با فضیلت تر است؟ فرمود:«ای ابابکرا سرزمین کوفه که جایگاه پاکی است و در آن مسجد سهله قرار دارد و مسجدی که همه پیامبران در آن نماز خوانده اند. آنجا عدالت الهی پدیدار میگردد و قائم به عدل و قیام کنندگان پس از او از همان جا خواهند بود. آنجا، جایگاه پیامبران و جانشینان صالح انان است»(۳)
🔆امام صادق (ع) از مسجد سهله یاد کرد و فرمود: «آن خانهٔ صاحب ما (مهدی موعود) است؛ زمانی که با خاندانش در آنجا سکونت گزیند».۴
✅از مجموع این روایات فهمیده میشود که شهر کوفه، پایگاه اصلی فعالیتها و مرکز فرمانروایی امام زمان (عج) خواهد بود، پایگاهی که زمانی مقر حکومت امیرمؤمنان (ع) بود و امام حسین (ع) به آن سو میرفت.
📚منابع
(۱).قصص الانبیاء،راوندی ،ص ۱۸۰،
بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۲۲۵
(۲). بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۳۸۵ ،
چشم اندازی به حکومت مهدی (ع)، ص۱۷۰
(۳).کامل الزیارات، ص ۱۳۰
مستدرک الوسائل، ج ۳، ص ۱۴۱۶
(۴) غیبت طوسی، ص ۱۲۸۳، وسائل الشیعه، ج ۳
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺
📗 #داستان_کوتاه
✍در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
👌 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_کوتاه
✍در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود.
مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد.
شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود.
مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد.
اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند.
مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند.
اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت.
حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد:
خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود،
اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟
آیا این درست است؟
به موسی(ع) وحی شد:ای موسی!
آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد
و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم.
اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد
و نباید پیش ظالمان، کج می کرد.
او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود.
خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#انداختن_زینب_کذابه_داخل_شیران_درنده
دوران متوکل عباسی زنی برای اینکه حس ترحم مردم را تحریک کند تا به او کمک مالی کنند، در شهر سامرا ادعا کرد: من زینب دختر امام حسین (ع) (یا دختر علی (ع)) هستم 2 .
به او گفتند: از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟ گفت: پیامبر(ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی من عود کند.
مامورین او را دستگیر کرده و نزد متوکل آوردند، و او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد.
متوکل به حاضران گفت: ما از کجا و به چه دلیل دریابیم که این زن راست می گوید یا دروغ؟
فتح بن خاقان وزیر و رئیس ارتش متوکل گفت: ابن الرضا (یعنی امام هادی(ع)) را در اینجا حاضر نماید، او حقیقت را در این راه به تو خبر می دهد.
متوکل گفت دنبال امام هادی (ع) بروید تا بیاید و ادعای او را باطل کند.
امام هادی (ع) تشریف آوردند حکایت زن را برای امام عرض کردند. امام فرمودند: او دروغ می گوید و زینب(ع) در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن.
امام فرمودند: گوشت فرزندان حضرت فاطمه(ع) بر درندگان حرام است، او را نزد شیران ببرید اگر راست می گوید!
متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: می خواهد مرا به این سبب بکشد. امام فرمود: اینجا جماعتی از اولاد حضرت فاطمه(ع) می باشند هر کدام را می خواهی بفرست.
2. حکایت های شنیدنی، ص531.
راوی گفت: صورتهای جمیع سادات تغییر یافت. بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کندو خودش نمی رود.
متوکل گفت: شما چرا خودتان نمی روی؟
فرمود: میل تو است می روم، متوکل قبول کرد و دستور دادند نردبانی نهادند، حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می نهادند و امام دست بر سر شیران می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه درندگان کنار رفتند!
وزیر متوکل گفت: زود امام هادی (ع) بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او رو می آوردند. در این هنگام نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند:
هر کس ادعامی کند اولاد حضت فاطمه (ع) هستم برود در میان درندگان.
آن زن گفت: امام، ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سب شده که این گونه نیرنگ بزنم 1 .
1. اقتباس یکصد موضوع، 500 داستان، ص250.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#انداختن_زینب_کذابه_داخل_شیران_درنده👆
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٢۶ ঊঈ═┅─╯
ارشیا دوان دوان خودش را به بیمارستان نمازی رساند دل تو دل ارشیا نبود خدا می داند چه قدر در راه دعا کرد که اتفاق بدی برای سهیل نیفتاده باشد.
_خانم من میخوام برم پیش داداشم
+الان نمیشه آقا پسر
_ای بابا چرا اذیت میکنی خانم
دکتر که از انجا رد می شد وقتی اصرار ارشیا را دید به پرستار گفت که اجازه دهد ارشیا به دیدت سهیل برود. ارشیا تا وارد اطاق شد دست و پای سهیل را غرق بوسه کرد. سهیل از خواب بیدار شد و ارشیا را که دید هر دو در آغوش هم های های گریستن:
_اومدی ارشیا؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود
+اره داداشم من که مردم و زنده شدم کجا بودی تو؟ خیلی درد داری...
...پرستار ها از علاقه این برادر ها به وجد آمده بودند این رفتار خیلی برایشان تحسین برانگیز بود. آن شب ارشیا کنار سهیل ماند پرستار تختی برای ارشیا اورد. خدا را شکر سهیل جراحت زیادی برنداشته بود از تصادف فقط دست راستش کبود و سرش مقداری زخم شده بود. فردای آن روز پزشک بالای سر سهیل آمد و بعد از معاینه گفت که هیچ مشکلی نیست و مرخص هستند. گویا راننده ایی که به سهیل صدمه زده بود فرار کرده. ارشیا کارهای ترخیص را انجام داد و آژانس گرفت و به همراه سهیل به غارشان برگشتند. بعد از چند روز استراحت سهیل حالش خوبِ خوب شد.
***
زمانی که سهیل و ارشیا رفته بودند کارنامه خود را بگیرند به قصد تجدید خاطره خواستند از کنار مغازه بابا یاشار رد بشوند با تعجب دیدند که در مغازه باز است آرام آرام داخل رفتند و با دیدن پدر سایه بیش از پیش تعجب کردن هر دو سریع فرار کردن پدر سایه هم پشت سرشان می دوید و آنها را صدا میزد:
_ارشیا پسرم سهیل جان پسرم وایسید. من حالم زیاد خوب نیست نفسم گرفت وایسید
سهیل و ارشیا ایستادند اما هنوز هم می ترسیدند که شاید نقشه است و میخواد کتکشان بزند.
_بچه ها نترسید به خدا کارتون ندارم😔 منو حلال کنید من خیلی بد کردم در حق شما دوتا
حال حمید(پدر سایه) بد شد سهیل و ارشیا زیر بغلش را گرفتند و کمک کردن و به مغازه اوردن...
بعد از انکه حالش بهتر شد گفت:
_بعد از اینکه من شما رو بیرون کردم زندگیم خراب شد نشاط از زندگیم رفت خانومم مریض شده سایه باهام قهر کرده شده پوست استخون خدا رو شکر که شما رو دیدم امروز من چن وقتی هست که میام در مغازه رو باز میکنم که شاید شما بیایید ببینمتون
ارشیا خیلی ناراحت بود و تا شنید سایه پوست استخوان شده بیشتر ناراحت شد
سهیل گفت:
_ما اومدیم در خونتون گفتن خونه رو فروختین بعد اومدیم مغازه دیدم روی پارچه نوشتن این مغازه میشه کله پزی...
_شرمندم به خدا بچه ها اره خونه رو فروختم اما مغازه یادگار بابام بود برای اینکه شما نیایید مجبور شدم بنویسم اینجا میشه کله پزی ببخشید منو😔 من خیلی بهتون بد کردم خیلی مغرور بودم
✍نوشته#محمدجواد
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٢٧ ঊঈ═┅─╯
حمید سهیل و ارشیا را به خانه برد وقتی وارد خانه شد در کمال تعجب ریحانه(مادر سایه) را سرحال دید که وقتی از او پرسید او جواب داد که امروز صبح که از خواب بیدار شد هیچ گونه دردی را احساس نکرد خدا شِفایش داده بود. سایه هم در اطاقش بود او وقتی خبر امدن ارشیا و سهیل را شنید خوشحال شد و از حیا سرخ شد پدرش او را بوسید و گفت:
_قربون عفت و حیای دخترم بشم...
+🙈
سایه از اطاقش بیرون آمد و تا چشمش به ارشیا افتاد اشک در چشمانش جمع شد داشت بغضش می شکست که سریع به اطاقش برگشت و بعد از انکه گریه کرد آبی به صورتش زد تا اثر گریه پاک شود. ارشیا هم حال روزش بهتر از سایه نبود او هم با دیدن سایه هر کاری کرد که اشک نریزد نشد که نشد به محضی که قطره اشک از چشمانش سرازیر شد خیلی زود با دستش اشک را پاک کرد و برای اینکه دوباره اشک نریزد لبش را گاز گرفت....
سهیل اطراف را نگاه می کرد او هم تا چشمانش به عکس بابا یاشار افتاد بی اختیار اشک ریخت اما او اشک ریختنش را پنهان نکرد حمید و ریحانه هم قدری اشک ریختن حمید گفت:
_خدا رحمتش کنه خیلی بابای خوبی بود من هیچ وقت قدرشو ندونستم حالا میفهمم که چه قدر با ارزش بود😭
بعد از ناهار همگی استراحت کردن و عصر هنگام سهیل و ارشیا به قصد رفتن بلند شدن حمید گفت:
_کجا حالا میرید راستی این مدت کجا میخوابیدین؟
باید بریم غارمون توی غار
ریحانه و حمید هر دو گفتند:
_غار؟؟!!
سهیل دوباره همه ماجرا را برایشان تعریف کرد حمید بیش از پیش شرمنده شد که چه قدر ظلم در حق آنها کرده بود... زمانی که سهیل و ارشیا میرفتن حمید کلید مغازه را به سهیل داد که بروند و وسایلشان را از غار بیاورن به مغازه....
✍نوشته#محمدجواد
💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٢٨ ঊঈ═┅─╯
ارشیا را چون مجنون در هوای بید
سایه را لیلی در آتش دیگ
سال آخر دیپلم گرفتن سهیل و ارشیا بود. پدر سایه تصمیم گرفت که ارشیا و سایه را بهم نامزد کند که نه ارشیا هجران کشد و نه سایه... البته این دو هیچ وقت دور از چشم بقیه باهم خلوت نمیکردند...
اما چه کنند که رنگ و رخساره خبر دهد از سر درون... هر که این دو را میدید میفهمید که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. سهیل پیش ریحانه رفت و از او خواهش کرد که درحالی که مادر سایه است نقش مادر ارشیا را هم داشته باشد و به همراه ارشیا به بازار بروند و انگشتر نامزدی بخرند. ریحانه پذیرفت از ادب و طرز صحبت سهیل خیلی خوشحال شد و دعای خیر در حق این جوان کرد. در مراسم نامزدی تعدادی از اقوام حضور داشتند. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و یک عقد محرمیت بین ارشیا و سایه خوانده شد...
☎سهیل؟سهیل تلفنو جواب بده
_ارشیا من حال ندارم خوابم میاد خودت جواب بده
+ای بابا کیه اول صبحی زنگ میزنه... الوووو...
_سلام 😂چه خمیازه ایی هم میکشه
+خواب بودیم سایه
_بلند شدید بابا چقد میخوابی شاهزاده؟
+چشم دیگه الان بیدارم
_خسته نباشی اگه منم زنگ نمیزدم بیدار نمیشدی که😅😐
+چه خبر چیکار میکنی؟
_سلامتی خبر اینکه اماده شید میخوایم روز جمعه ایی بریم پیربنا
سهیل فورا از رختخواب بلند شد و گوشش را نزدیک گوشی برد که ارشیا یک پس گردنی به او زد:
_بی تربیت وقتی دو تا متأهل باهم حرف میزنن یه مجرد نباید بیاد😜
+برو گمشو چه متأهل متأهلی هم میکنه 😁
_هیییی وای سهیل میکشمت
سایه از ان طرف گوشی گفت:
+چی شد ارشیا
_هیچی این دیوونه یه سطل آب یخ ریخت رو من
+خدا شفا بده شما دوتا رو😅
***
همگی سوار ماشین حمید شدند و حرکت کردند به سمت #پیر_بنا که در جنوب شرقی شیراز واقع شده است و چشمه فراوانی دارد که خیلی ها برای شستن فرش به انجا میروند هم تفریح میکنند و هم فرش و پتو میشورند.
سر سفره هم نشسته بودند و ریحانه غذا می کشید درون سینی ارشیا خنده اش گرفته بود. سایه گفت:
_چیه چرا میخندی ارشیا؟
+هیچی یاد یه جوکی افتادم
حمید گفت:
بگو تا ما هم بخندیم تنها تنها میخندی
+میگن گربه ها یجوری وامیستن نگات میکنن😳😳😳
بعد میدوئن میرن
که انگار همه چی رو فهمیدن میخوان برن به بقیه هم بگن 😂😂😂
همگی خندیدن سهیل گفت:
_خدا نکشتت ارشیا چه جوک جالبی دلدرد گرفتم بس که خندیدم
✍نوشته#محمدجواد
♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💦💧💦💧💦💧💦💧💦
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٢٩ ঊঈ═┅─╯
صبح زود سهیل از خواب بیدار شد دست و صورتش را شست و بیرون رفت که نان داغ و آش سبزی بخرد. دختری در نانوایی توجه او را جلب کرد اما سهیل زیاد اهمیت نداد و رفت. سهیل رفت و دید ارشیا تخت گرفته خوابیده و هنوز بیدار نشده
_ارشیا؟ ارشیا بلند شو دیگه لااقل سفره رو پهن کن
+سهیل بذار بخوابم جون تو
_بلن میشی یا اینکه اب بریزم روت
+ای تو روحت سهیل کله سحر نمیذاری یه دیقه بخوابیم
بعد از آنکه صبحانه خوردند ارشیا گفت:
+چه قد خوبه داداش ادم صبح زود بلند بشه بره نون سنگک داغ و آش سبزی بخره ای خدا شکرت
_نمک نریز بی نمک 😅فردا نوبت تو هس
***
ارشیا با اتفاق سهیل به دیدن سایه رفتن و از ریحانه خانم اجازه گرفتن که با سایه بروند گردش در شهر....
+سایه میخوام ببرمت یه جایی
_کجا؟
+میخوام ببرمت داخل غارمونو نشونت بدم
***
سایه وقتی دید سهیل و ارشیا با چه سختی ذر غار زندگی کردن دلش به درد آمد ارشیا گفت از شب تا صبح از هوای سرد اینجا و لرزیدن تا صبح...
سهیل و ارشیا میگفتند از خاطراتشان سایه هم اشک میریخت...
در آخر سهیل و ارشیا از سایه معذرت خواهی کردند که باعث ناراحتی او شده بودند سایه گفت:
_این حرفو نزنید باید میگفتین تا غمباد نکنین...
قدری در جنگل دروازه قران قدم زدن و به سمت حافظیه رفتن سایه و ارشیا تفالی به حافظ زدن و این غزل آمد:
فال سهیل هم اینگونه بود
:
ای هد هد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
ارشیا و سایه با نگاهی عاقل اندرسفیه و لبخند به سهیل گفتند:
_ای کلک نکنه خبریه....
✍نوشته#محمدجواد
💦💧💦💧💦💧💦💧💦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💖💦💖💦💖💦💖💦💖
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۰ ঊঈ═┅─╯
ارشیا به دنبال سایه رفت که از کلاس زبان بیاورد خانه و سهیل در مغازه ماند. دلش گرفته بود یک کمبودی در زندگی داشت... دلش پر شده بود پناه اورد به دفتر خاطرات...
✒📖خدایا بس که به غرورم لطمه خورد بس که حرفهای بی ربطی شنیدم دیگر به ستوه امده امده ام. خدایا من که صبر حضرت ایوب ندارم که....
خدایا انگار هنوز گمشده ایی دارم و باید به دنبال گمشده هایم بروم
خدایا کسی جز تو از دل پر دردم خبر ندارد
خدایا این حرف هایی که میزنم دلیل بر این نیست که تو از دل پر دردم خبر نداری نه. قبل از اینکه من حرفهایم به ذهنم بیاید تو باخبر میشوی. ولی چون دلم پر است میخواهم با گفتن به تو خالی کنم دل پر دردم را...
ارشیا و سایه متوجه ناراحتی های اخیر سهیل شده بودند آنها هر کاری میکردند که سهیل را خوشحال کنند. حمید به مناسبت تولد سهیل جشن گرفت تا جبران بدی هایش شود. جشن با شکوهی بود ریحانه خانم کلم پلو شیرازی پخته بود... هر کدام با هدایایی که برای سهیل گرفته بودند در جشن تولدش به او اهدا کردند سهیل خیلی خوشحال بود و از صمیم قلب گفت که شما بهترین خانواده من هستید.
***
سهیل مدتی بود شب ها خواب زاینده رود را می دید و احساس میکرد چیزی در آنجا گم کردا و بلا تکلیف هست...
از دست این خواب های تکراری خسته شده بود...
سهیل از خواب بیدار شد مدت زیادی بود که ارشیا خواب بود سابقه نداشت این همه مدت بخوابد با نگرانی رفت که او را بیدار کند هر چه او را تکان میداد و صدایش میزد جواب نمیداد با چند تا تکان شدید او را بیدار کرد.
_ارشیا چت شده؟
+سهی... سهیل... حالم بده
_بلن تر بگو نمیشنوم
+ سهیل دیشب با سایه رفتیم ساندویچ خوردیم اینجوری شدم
_وای نکنه مسموم شدی
سهیل رفت پای تلفن و شماره خانه حمید را گرفت
+الو بفرمایید
_سلام ریحانه خانوم
+سلام پسرم چی شده؟
_سایه حالش خوبه
+اره تو اطاقش خوابیده
_نه اون نخوابیده مسموم شده
+از کجا خبر داری
_ارشیا هم مسموم شده اینا دیشب مثل اینکه رفتن ساندویچ خوردن... ارشیا خیلی حالش بده
+وای خدا مرگم بده دیدی چه بلایی به سرم اومد هزار بار به این بچه ها گفتم غذای بیرون نخورید حرف که تو کلشون نمیره که... منو حمید الان میاییم اونجا تا دو تاشونو ببریم دکتر
دقایقی بعد صدای بوق ماشین حمید آمد. سهیل دست انداخت زیر بغل ارشیا و کمک کرد و او را سوار ماشین کرد
✍نوشته#محمدجواد
💦💖💦💖💦💖💦💖💦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#این_داستان_ارزش_صد_بار_خواندن_دارد
👌👌👌چند بار در روز این اتفاق برای شما می افتد....
🔻زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
😏 درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_چــهارم
✍ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟! پسر عموی خودمون؟
_آره... پسرعموی خودمون
_شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
_می دونم حق داری
_خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!
_داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید...
_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟!
همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد:
_دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد!
هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین...
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
_شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
_راستکی چه دعای عجیبی کردی!
_اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم.
انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال.
_آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها!
زیرلب تکرار کرد:
_طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد.
به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_پنجـم
✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
_خوبی ریحانه؟
دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم.
انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت:
_داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
_بله؟
_امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده
_خب؟
_وا! برو دنبالش دیگه...
_الان؟ دستم بنده
_کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که
_وقت گیر آورده ها شوهرت!
_حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه
_لا اله... بده سوییچ رو
_فدات شم وایسا اومدم
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت:
_راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا...
_بفرما، اینم سوییچ
و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی
_بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟!
_بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها...
فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم.
کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم!
از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت:
_اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه
هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم!
_اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هر شب به این امید که یک آن ببینمت
کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود
بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار
این شعرها برای من آقا نمی شود
یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد
مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود
شب به خیر غریب ترین عزیز
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662