⚡️ايمان آوردن ابوذر غفاری⚡️
بخاري از ابن عباس روايت کرده است که ابوذر گفت: من مردي از بني غفار بودم. به ما خبر رسيد که مردي در مکّه خروج کرده است و ادعا مي کند که پيامبر است. به برادرم گفتم: به سراغ اين مرد برو و با او سخن بگو، و خبرش را براي من بياور! برادرم به مکه رفت و با آن حضرت ملاقات کرد. آنگاه بازگشت. به او گفتم: چه خبر؟ گفت: مردي را ديدم که به خير امر مي کرد و از شرّ نهي مي کرد! به او گفتم: خبر شافي و کافي براي من نياوردي! يک هميان و يک چوبدستي برداشتم و راهي مکّه شدم. او را نمي شناختم، اما خوش نداشتم که دربارة او از کسي سؤال کنم! در مسجدالحرام اُطراق کرده بودم. و از آب زمزم مي نوشيدم و روزگار به همين منوال مي گذرانيدم. روزي علي از کنار من گذشت و گفت: گويا اين مرد غريب است؟ گويد: گفتم: آري. گفت: برويم به منزل! همراه او رفتم؛ نه او از من سؤالي مي کرد و نه من از او سؤالي مي کردم و با او سخني مي گفتم. فردا صبح، به مسجدالحرام رفتم تا دربارة او سؤال کنم. اما، هيچکس خبري از او به من نداد. گويد: بار ديگر علي بر من گذشت و گفت: آيا اين مرد هنوز نتوانسته است خانه اش را پيدا کند؟! گويد: گفتم: نه! گفت: حال که چنين است، همراه من بيا! گويد: گفت: کارت چيست؟ و براي چه منظوري به اين شهر آمده اي؟ گويد: به او گفتم: اگر راز مرا فاش نمي کني، با تو بگويم! گفت: چنين کنم! گويد: به او گفتم: به ما خبر رسيده است، در اينجا مردي خروج کرده است که ادّعا مي کند پيامبر خداست! من برادرم را فرستادم؛ با او سخن گفت و بازگشت امّا خبر او براي من شافي و کافي نبود؛ خواستم خودم او را ملاقات کنم! علي به ابوذر گفت: با تو بگويم که به رشدو هدايت دست يافته اي! من دارم به نزد او مي روم هرجا که من رفتم تو هم بيا. در طول راه، اگر کسي را ببينم که از او بر تو خوفناک گردم به کنار ديوار مي روم، چنانکه گويي دارم نعلين خودم را درست مي کنم! و تو به راه خودت برو! به راه خود ادامه داد و رفت، و من نيز با او رفتم؛ تا بر پيغمبراکرم -صلى الله عليه و آله وسلم- وارد شد و من نيز همراه او بر پيغمبراکرم -صلى الله عليه و آله وسلم- وارد شدم. به ايشان گفتم: اسلام را بر من عرضه کنيد! عرضه کردند. من نيز بي درنگ اسلام آوردم. آنگاه به من گفتند:
(يا اباذر، اکتم هذاالأمر؛ وارجع إلى بلدک؛ فإذا بلغک ظهورنا فاقبل).
«اي اباذر، اين مسئله را پوشيده نگاه دار، و به شهر خويش بازگرد، هرگاه خبر ظهور ما به تو رسيد، به سوي ما بيا!» گفتم: سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث گردانيده است، من اين مسئله را در ميان انبوه جماعت ايشان فرياد خواهم زد! به مسجدالحرام رفتم؛ قريشيان آنجا حاضر بودند؛ گفتم: اي جماعت قريش، من شهادت ميدهم که خدايي جز خداي يکتا نيست، و گواهي مي دهم که محمد بنده و رسول اوست! گفتند: برخيزيد و بر سر اين صابي بريزيد! همگي از جاي برخاستند، و مرا آنقدر زدند که بميرم! عباس به داد من رسيد و خود را روي پيکر من افکند، آنگاه به آنان روي کرد و گفت: واي بر شما؛ مردي از بني غفار را مي خواهيد بکشيد؟! همة تجارت و رفت و آمدتان با بني غفار است! قريشيان دست از سر من برداشتند. بامداد روز ديگر، بازگشتم و همان سخناني را که ديروز گفته بودم بار ديگر گفتم. گفتند: برخيزيد و بر سر اين صابي بريزيد! و همان بلايي را که ديروز بر سرم آورده بودند، بار ديگر تکرار کردند. باز هم عباس به داد من رسيد، و خود را روي پيکر من افکند، و همان سخن روز پيشين خود را تکرا رکرد.
📚 صحيح البخاري، «باب قصة زمزم»، ج 1، ص499-
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_طبیب_و_قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
👨⚕طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅درک نادرست از معنای ذکر و یاد خدا
✍سالها پیش شخصی که سابقه طلبگی داشته و میآید تهران در باند کسرویها قرار میگیرد، کتابی در رد شیعه نوشته بود که به آن جواب نوشتند. از جمله ذکر خدا را تحقیر کرده و گفته بود آیا اینکه یک پاسبان در دل شب خانههای مردم را پاسبانی کند بهتر است و خدا راضیتر است یا بنشیند یک جا و هی لبهایش را تکان بدهد بگوید من ذکر میگویم؟
مرد عالمی جواب خوبی داد، گفت: شقّ سومی دارد و آن اینکه پاسبان در همان حالی که تفنگش را روی دوشش گرفته و در خیابانها قدم میزند و پاس میدهد ذکر خدا میگوید. اسلام که نمیگوید یا برو پاسبانی کن یا ذکر خدا بگو، یا برو خلبان باش یا ذکر خدا بگو، یا برو کشتیبان باش یا ذکر خدا بگو. اسلام میگوید هر کاری که میکنی ذکر خدا بگو، آنوقت کارت را بهتر انجام میدهی و روحیهات قویتر میشود. مثل اینکه قرآن گفته ذکر خدا فقط به این است که انسان در چلّه بنشیند، درها را به روی خود ببندد، تسبیح هزاردانه هم دستش باشد و ذکر بگوید!
💥قرآن به مجاهدین میگوید: «یا ایّهَا الَّذینَ امَنوا اذا لَقیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتوا وَ اذْکرُوا اللَّهَ کثیراً لَعَلَّکمْ تُفْلِحونَ» ای اهل ایمان! آنگاه که با دشمن روبهرو میشوید و مرگ دندانهای خود را به شما نشان میدهد پابرجا باشید و یاد خدا بکنید.
📚استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج۳، ص۹۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚ترس هایی که مانع پیشرفت می شوند
🔶️خیلی از ما با این باور بزرگ شدهایم که اگر در زندگی به هر موفقیتی برسیم، دیگران حمایتمان خواهند کرد و از موفقیتمان خشنود خواهند شد. اما واقعیت میتواند چیز دیگری باشد. در زندگی واقعی، آدمهای زیادی هستند که ممکن است از موفقیتهای اطرافیانشان دلگیر شوند.چنانچه بیش از حد به نظرات اطرافیانتان اعتنا کنید، بعد از مدتی به آدمی تبدیل میشوید که دیگران برایش تصمیم میگیرند و از خودش هیچ ارادهای ندارد. بگذارید دیگران هر چه دلشان خواست درباره تصمیماتتان بگویند.
.
🔶️همه ما دلمان میخواهد دوستمان بدارند و حمایتمان کنند. اما گاهی آنچه ما از زندگی میخواهیم با اهداف دیگران در تضاد است. بدانید موفقیت زمانی حاصل میشود که تصمیم بگیرید کاری انجام دهید که اکثریت تمایلی به انجامش ندارند.قبول کنید شاید مجبور شوید مسیر موفقیت را تنهایی طی کنید، چون بیشتر افراد این روحیه را ندارند که مثل شما برای رسیدن به اهدافشان سخت تلاش کنند. .
🔶️به ده سال پیش فکر کنید که جوانتر بودید. آن وقتها زندگی آسانتر نبود؟ واقعیت این است که آن روزها وظایف کمتری برای انجام دادن داشتید و به همین دلیل زندگی برایتان آسانتر سپری میشد. اگر از ترس واقعیتهای امروز مدام به گذشته بچسبید، از پیشرفت باز خواهید ماند. .
🔶️میترسید وقتتان تلف شود
«متأسفم که زمان داره میگذره و من هنوز هیچ کار خاصی انجام ندادم.» اینها کلماتی است که خیلی از ما در پسِ ذهنمان داریم، به ویژه کسانی که در زندگی دنبال یک مسیر جدید میگردند. اگر برای یادگیری یا انجام کاری وقت گذاشتهاید، مطمئن باشید که ارزشش را دارد، چون در آینده همین چیزی که یاد گرفتهاید یا کاری که انجام دادهاید، زمینهساز مسیرهای جدید دیگری در زندگیتان خواهد شد.به جای این که به انجام دادن یا ندادن کاری شک کنید، به پیامدهای انجام ندادن آن کار فکر کنید و از خودتان بپرسید اگر تصمیم بگیرم که این کار را نکنم چه خواهد شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️امام حسین (ع) به شخصی فرمود:
🔸كدام دفاع در نظر تو بیشتر خوشایند است ؟ از یك طرف مردی ستمگر می خواهد مسكینی ناتوان را بكشد، از سویی دیگر شخصی ناصبی و دشمن ما اهل بیت می خواهد مؤمن ناتوانی از شیعیان ما را گمراه كند.
‼️ آیا به نظر تو نجات آن مسكین از چنگال ستمگر قاتل بهتر است یا نجات مؤمن شیعه به وسیله بحث و استدلال از دست آن ناصبی گمراه كننده ؟
☀️سپس حضرت خود فرمودند: آری ، نجات دادن مؤمن ناتوان از دست آن ناصبی و دشمن اهل بیت بهتر است ، زیرا خداوند بزرگ می فرماید هر كس انسانی را زنده كند، همانند آن است كه تمامی مردم را زنده كرده است ، یعنی هر كس انسانی را با ارشاد از كفر به سوی ایمان احیا نماید، مانند آن است كه تمام مردم را احیا نموده است و از شمشیر ستمگران رهایی داده است ..
بحار الانوار، ج 2، ص 9
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛱بزرگترین چتر
⛱چتر خداست
⛱ خدایی که....
⛱هوامونو داره
❤️✨دلتون خدایی✨❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ایده_خوشمزه 😋
برای درست کردن این خوشمزه ها خرما را له کرده و با انواع مغز و کمی کره مخلوط کنید، آنها را به صورت دلخواه شکل داده و داخل ترافل یا پودر نارگیل بغلطانید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_47
طولی نکشید سرهنگ داخل عمارت شد. به احترام او بلند شدم و سلام کردم. برخلاف دفعه قبل، برخوردش گرم
بود؛ با خوشرویی با من دست داد و پرسید امتحانم را چگونه داده ام. جواب مثبت من او را خوشحال کرد و گفت: »در
عین حال شماره کارت تو رو به مسوولین دادم و از هر طرف سفارش شده«
تشکر کردم و گفتم: »بعد از پدرم، امیدواری من به شماست« از جمله من خوشش آمد و ادعا کرد مرا مثل سیاوش
دوست دارد.
یک مرتبه یاد سیاوش افتادم و سراغ او را گرفتم. چند روز است به خانه عمویش رفته است.
وجود سرهنگ باعث شده بود سیما وانمود کند هیچ رابطه ای بین ما نیست. گاهی به اتاق خودش می رفت و زمانی به
آشپزخانه سر می زد.
در حالی که با شیرینی و میوه و چای پذیرایی می شدم، صحبت شیراز پیش آمد. گفتم: »با اجازه شما تا اعلام نتیجه
می خوام سری به مادرم بزنم«
گوش های سیما تیز شد و دزدکی نگاهی خشم آلود به من انداخت. خانم با لبخند و به شوخی گفت: »به این زودی از
تهران زده شدی؟«
سرهنگ از تصمیم من خوشش آمد و گفت: »به خاطر این از تو خوشم میاد که نمی ذاری وقتت بی خودی هدر بره«
سپس از جوانان خوشگذران و بی قیدی که دوست دارند دور از پدر و مادرشان و بدون مسئولیت وقت تلف کنند
انتقاد کرد.
صحبت آقای مفیدی پیش آمد. گفتم: »آدم خوبیه کلید خونه رو به او دادم. انشاالله تا چند روز دیگه اسبابشون رو
میارن« سرهنگ معتقد بود نباید درباره خوبی و بدی آدم هایی که شخصیت شان شکل گرفته، زود قضاوت کرد.
بعد از صرف شام اصرار کردند شب همان جا بخوابم. تشکر کردم و به بهانه جمع و جور کردن وسایل سفر به شیراز،
از جا برخاستم. هنگام خداحافظی، سیما آهسته به من گفت: »فردا ساعت هشت به من زنگ بزن«
در قسمت جنوبی حیاط خانه سرهنگ دو اتاق کوچک مخصوص گماشته و راننده بود. آن شب سرهنگ راننده را صدا
کرد و به او دستور داد مرا به خانه برساند. وقتی سوار شدم و اتومبیل به راه افتاد، بار دیگر سیما با چهره اخم آلود به
من نگاه کرد و با اشاره یادآور شد تلفن را فراموش نکنم.
از لهجه راننده متوجه شدم که او باید اهل مشهد باشد. برای این که مطمئن شوم او را به حرف واداشتم و از شهر و
دیارش پرسیدم. نامش تقی بود و آدم خوش صحبتی به نظر می رسید. به زندگی ما حسرت می خورد و از روزگار
گله داشت. می گفت سربازی لعنتی باعث شده دختری را که دوست داشته، از چنگش بیرون بیاورند. دلم می
خواست بیشتر از گذشته اش بگوید، ولی فرصت نشد. خیلی زود به خانه رسیدیم و تقی هم برگشت.
آن شب حدود ساعت نه خوابم برد. صبح زود برای تهیه بلیط به خیابان فیشرآبادف شرکت مسافربری تی بی تی،
رفتم و برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رزرو کردم. ساعت هشت به سیما زنگ زدم. از این که یک مرتبه و بدون
برنامه قبلی می خواستم به شیراز بروم اوقاتش تلخ بود. تلفنی نمی توانست صحبت کند. قرار گذاشتیم یک ساعت
بعد در دوراهی یوسف آباد یکدیگر را بیینیم.
در این فاصله، مقداری سوغاتی برای ترگل و آویشن و جمشید خریدم و سر ساعت مقرر منتظر سیما شدم. انتظار من
زیاد طول نکشید. بعد از این که حال یکدیگر را پرسیدم؛ با دلخوری گفت: »به همین زودی حوصله ات از من سر
رفت و خسته شدی؟«....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_48
گفتم: »نه، هیچ وقت از تو خسته نمی شم، اما قبول کن دیگه فرصتی به این خوبی دست نمی ده«
باالخره با دلایل منطقی راضی شد. اما احساس کردم می خواهد حرفی بزند. طاقت نیاور وگفت: »فقط به خاطر ناهید
دلم نمی خواد به شیراز بری«
از حسادتش خنده ام گرفت. خواهش کردم حتی یک کلمه هم با ناهید حرف نزنم. فکر نمی کردم تا این حد حسود
باشد. قسم خوردم در دلم غیر از او جای کسی دیگر نیست. هنگام خداحافظی شبنم اشک روی مژگانش بیان ابر
غمی بود که دلش را فرا گرفته بود.
یک آن تصمیم گرفتم به خاطر او از رفتن به شیراز منصرف شوم ولی عقل حکم می کرد زیاد تابع احساس نشوم.
ساعت 8 صبح روز بعد به شیراز رسیدم.انگار سالها از محل تولدم دور بوده ام با اشتیاق و بدون لحظه ای درنگ
خودم را بخانه رساندم.مسیب در را برویم گشود.به محض اینکه مرا دید با صدای بلند همه را خبر کرد مرتب خدا را
شکر میکرد که بخانه و زندگی برگشته ام.ترگل و جمشید به استقبالم دویدند.و صورت مرا غرق بوسه کردند مادرم
مرا در آغوش گرفت و هر چه سعی کرد اشکش را از من پنهان کند نتوانست.در حالیکه با گوشه چارقدش چشمان
اشک الودش را پاک میکرد قربان صدقه ام میرفت و مرا میبوسید.آویشن که عادت داشت صبحها دیرتر از بقیه از
خواب بیدار شود با صدای ترگل که خبر از آمدن من میداد هراسان از خواب بیدار شد .چند لحظه ای گیج بود و
خیال میکرد دارد خواب میبیند بعد یکمرتبه در آغوش پرید و دستش را دور گردنم حلقه زد.مرتب صورتم را
میبوسید.
مثل آدمهایی که کار خطایی کرده باشند حالتی شرمنده داشتم.ترگل برایم صبحانه آورد د رحالیکه مشغول خوردن
بودم درباره خردی خانه و مستاجر طبقه پایین و امتحان ورودی دانشکده توضیح دادم.مادرم منتظر بود از سرهنگ و
خانمش حرف بزنم.بالخره طاقت نیاورد و پرسید:سرهنگ افشار چی؟مگه اسم تو رو ننوشته بود؟
مردد بودم چه بگویم.یک لحظه خواستم به دروغ متوسل شوم و بعد با بی تفاوتی گفتم:آها...یادم رفت بگم.سرهنگ
اون آدمی نبود که وانمود میکرد.اونطور که انتظار داشتم منو تحویل نگرفت اگه کارت ورود به جلسه امتحان و
مدارکم پیش او نبود شاید هرگز به خونه اونا نمیرفتم.
مادرم با نگاهی پر معنی گفت:یعنی تو سیما رو ندیدی و بخاطر او...میان حرفش پریدم و گفتم:چرا مادر اما اونقدر
جوونای خوش تیپتر و پولدارتر از من دور و ور اون میپلکن که من بین اونا گم هستم.
با کنجکاوی پرسید:چطور اینجا بتو پیله کرده بود؟
گفتم:هر چه اینجا دیدین فراموش کنین من فقط برای ادامه تحصیل به تهرون رفتم.
موضوع صحبت را عوض کردم و جویای حال همه فامیل به خصوص دایی و زندایی شدم.مادرم آهی از ته دل کشید و
گفت:همه خوب هستن مادر فقط از اینکه تو این موقعیت ما رو تنها گذاشتی تعجب کردن...
ناگهان ترگل دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید و با بغض گفت:ما خیلی تنها شدیم داداش.
چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که دلم میخواست قید همه چیز را بزنم پس از ساعتها درددل به اتاقم رفتم همه چیز
مرتب و منظم سرجایش قرار داشت آنقدر خسته بودم که تا ظهر خوابیدم.
مادرم برای ناهار کلم پلو پخته بود.بعد از مدتی تازه مزه غذا را میفهمیدم به مادر گفتم:هیچ جا مثل شیراز و هیچ
غذایی مثل دستپخت شما نمیشه.از حرف من خوشش امد و امیدوار بود همیشه معتقد به گفته ام باشم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅اثـر عجیـب دعا در حـق دیـگران
امام صادق علیه السلام مےفـرمایند:
🍃 "اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا ڪند از عـرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است ...
این در حالی است كه اگر بـرای خودش دعا می ڪرد، فقط به اندازه هـمان یك دعایش به او داده می شد.
پس دعای تضمین شـده ای که صد هـزار برابر آن داده می شود، بهتـر است از دعایی(دعای شخص برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
📚مَن لایَحضره الفَقیه _ ج۲ _ ص۲۱۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞 رابطهی پنهانی پسر با زن عمو!!! 🔞
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه این ماجرای واقعی باز شود::
📕✅برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6