eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💕💥💕💥💕💥💕💥💔 ۲۲🍃 نویسنده: ☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم.. چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم.. دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ.. چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود.. هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم.. چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید.. انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد.. من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد.. هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛ +گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه.. هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد.. +بح بح دست گل مامانم دردنکنه :) -علی انقد خودشیرین نباش.. زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!! امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه.. +پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه.. مهربون لبخند زد پروانه.. +لبخند نزن خانوم بایدیه! -علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره! +آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!! -وااای میگم حسووودی! +نعخیرم دو بهم زن! مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید با صدای آرومی گفت؛ +هردوی دخترام هنر،،،،،مندن.. تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز.. بابا بلند شد.. علی بلند شد.. پروانه جیغ زد عمه جون.. من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم.. اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود.. رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد.. حال بدیامون تکراری شده بود.. تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند... تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست.. منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم.. بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم.. الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه.. دستش تو دستام بود خوابش برد.. خواب به چشمم نمیومد.. دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم.. چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم.. گوشیمو در آوردم و روشن کردم.. چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد.. "این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه" من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه.. شروع چیزی که نباید میشد.. شروع ❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💥💕💥💕💥💕💥💕💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌💔 ۲۳🍃 نویسنده: ☺ احوال دلم خوب نبود.. همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره.. همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه.. خوشحال شدن داره.. اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه.. مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت.. یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو.. از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام.. بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم.. اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم.. کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه.. +نمیخوابی سها؟! همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم‌؛ -تموم شه این میخوابم! علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت: +تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر.. انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در. +واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!! رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید.. با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم.. نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم! روی کتابام خوابم برده بود.. رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود.. بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید.. اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم.. گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!! "شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده" آنلاین بود.. تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود.. تایپ کردم "سلام" تایپ کرد "سلام سها خانوم" تایپ کردم "خوب باشین" تایپ کرد "امیدی ندارم" ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود.. و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله.. "نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه" حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم.. حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا.. حقم بود.. مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم.. اصلاچرا فراموش کنم؟! نمیشه منم عاشقی کنم؟! "شبت بخیر سها خانوم" "استاد؟!" "بله؟!" "میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر" دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم که نه حداقل "شیطون!!!!!!" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌💔 ۲۴🍃 نویسنده: ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود.. و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین" بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون.. مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن.. +سلام مامانی صبحت بخیر!! مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.. -خوبی سها؟؟ خندیدم آروم.. -چته خب میگم خوبی؟؟ بلند بلند خندیدم.. +خوبم دورت بگردم چم باشه اخه.. همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت: -چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو.. لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم: +دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات.. بعدم زدم زیر خنده.. دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه.. +خوبه خوبه دختر بیمزه.. صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن.. -سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو +عه مامان میخواین برم -نه خب ولی خب خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو.. +خوبم قربون دل نگرونیات.. چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم.. انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن.. علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد.. سر سفره وقتی به علی گفتم؛ +من برات بکشم داداشی!! با بیحوصلگی گفت: -خودم دست دارم! +علییی! مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش.. علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم.. باید از دلش در میاووردم.. حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه.. زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش.. به مامان بابا نگاه کردم.. سرشون پایین بود.. میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم.. بلند شدم رفتم سمت اتاقش.. دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود.. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: +گله دارم ازت که غریبه ت شدم! نشستم کنار تختش روی زمین.. -حق داری! +گله دارم که زدی زیر قولت! -حق داری! +گله دارم که محرم نیستم! اشکم ریخت.. برگشتم دستشو گرفتم.. +بهم فرصت بده! بازهم نگاهم نکرد.. +اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش" همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم.. اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه... قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد.. "زورگو" دستپاچه شدم.. تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد.. دوباره زد.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: +سلام.. اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد... -ببخشید اشتباه شده!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💥💓💥💓💥💓💥💓💔 ۲۵🍃 نویسنده: ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده.. منتظر بودم.. منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده.. شاید مامانش.. شاید خواهرش.. شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم.. میخوام بدونم.. بدونم جایگاهم کجاست.. بدونم چیکار کنم.. گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر.. +جانم سها؟ -سلام سحری خوبی! +خوبم تو چطوری چخبر؟ -خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود! +فدا دلت مهربونم!! داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم.. مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره.. که خودش زودتر گفت: این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم! -چطور مگه؟! +اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم! -چیشده مگه سحر استاد چطوره؟! +خوبه حالش چیزیش نشده که نترس! یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط! تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!! -کمکی از من بر میاد سحر؟! +نه دورت بگردم چیکار کنی تو!! بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا.. همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا..... هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا.. نمیخواستن فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛ -سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟! برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم! +نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده! -آهان.. یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده" کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود.. دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم! که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد.. +سلام!! چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم.. -سلام استاد.. زنگ زد.. اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم.. +چرا رد میدی سها خانوم!! -نمیدونم! زنگ زد و اینبار جواب دادم! +یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟ -نه! +پس؟؟؟؟؟ دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم! -امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما.. +چیییییی؟! کِی؟؟ +عصر!! انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم! -مهم نیست بهش فکر نکن! +نمیشه که! -میشه چرا نشه! +باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!! خندید.. اول آروم.. بعد بلند بلند.. -باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین! +نه استاد واقعا.... نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت: میشه بمن نگی استاد؟؟ -یعنی چی؟! +یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :) ته دلم خالی شد.. بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم.. سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود.. اما عجیب توانایی تحقیر داشت.. که طرف مقابلشو له کنه.. چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه بود.. فقط تونستم در جوابش بگم: خبط نکردم که از حسم بترسم!! خدانگهدار!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓💥💓💥💓💥💓💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✍ارزش تا آخر خوندن و داره ✅ پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. ✅ زیباترین منش انسان راستگویی است💯 ‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ __________________ 🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🍁 در وضو چه اسراری نهفته است؟🍁 ✅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرمایند : شستن صورت ها و دست ها و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد. ◆ شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر خاک بگذارم. ◆ شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم. ◆ مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به دور می اندازم. ◆ مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم. 📚 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۰۲ 👇 ‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟ ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم. _بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت: _خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد: _اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید جونم به لبم رسید تا گفتم: _من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم! سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب. _آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟ _طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟" خندم گرفته بود از تصور اشتباهش! _یا علاقه نداری که ... نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم: _بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه... _یعنی چی؟ چه مشکلی؟ _گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من! باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه! _پای کسی دیگه در میونه؟ _نه! انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم. _با دلیل قانعم کن ریحانه دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم! _من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت! و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش... هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد. و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده! با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو... قول دادی! هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه... راست بود؟ _بخدا _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم؟ آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم! حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم! عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟ _تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟! _نه آقاجون _خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟ انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم. _معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم! وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست _د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده. عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
امشب شب میلاد حضرت محمد (ص) و امام صادق ( ع ) است باز امشب عــشق مــــهمان دل هاست ♥ یارب العالمین🙏 امیدوارم اين عید زیبا و نــورانی آغازی باشد برای شـــادی و لبخند و گشايش در كليہ امورِ مادی و معنوی دوستان و عـــزیزانم #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ قول شرف . 💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …. – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . 💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … 💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . 💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … 💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ✍ادامه دارد.. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسیر آتش 💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … 💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … . 💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … 💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … 💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … . ادامه دارد.. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 خواب بر هفت قسم است: ❶ «خواب غفلت» که آن خواب در مجالس پند و اخلاق است. ❷ «خواب لعنت» خواب به هنگام نماز صبح است. ❸ «خواب رخصت» خواب بعد از نماز عشاء ❹ «خواب بدبختی» خواب در وقت هر نماز است ❺ «خواب عذاب» خواب بعد از نماز صبح و زدن سپیده ❻ «خواب راحت» خواب هنگام ظهر است ❼ «خواب حسرت» خوابیدن در شب جمعه 🌹"پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله"🌹 📚 دارالسلام نوری 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662