📗 #داستان_آموزنده
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
📗داستان های امثال/ذوالفقاری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎گويند شيخ بايزيدبسطامي در ايام جواني و قبل از اينكه دلش به نور ايمان روشن گردد واز جمله بزرگان عرفان و سير و سلوك شود، از جمله كساني بود كه سرتاسر بدنش به رسم و افراد بي بند بار خالكوبي داشت بعد از طي مراحل سلوك و نشستن بر كرسي شيخ العرفا از ترس هويدا گشتن پيشينه خود هرگز جامه را در انظار مريدان و ساير خلق از تن بيرون نميكرد، و نقل است كه هميشه بالغ بر پانصد مريد و شاگرد وي را همراهي ميكردند. روزي بر حسب اتفاق فارغ از مريدان و دوستدارانش در كنار دجله قدم ميزد كه شيطان او را وسوسه كرد و دچارغرور و خود بزرگ بيني شد، و با خود گفت بايزيد تو اكنون به چنان مقام و جايگاه رفيعي رسيده اي كه كسي در جهان به رتبت و مقام تو پيدا نميشود و همواره بالغ بر پانصد مريد به فرمانبرداري تو اماده اند، در اين زمان خداوند به او الهام نمود كه بايزيد، ميخواهي كه به باد دستور دهم كه جامه ها را تنت بيرون كند، انگاه خلق اثار لهو و لعب را بر تنت ميبينند و به پيشينه گناه الود تو اگاه ميشوند و ان زمان است كه بر تو سنگ زنند و سرت را بر دار كنند.
بايزيد فرمود پروردگارا اگر اين كار را انجام دهي شمه اي از رحمتت و بخشندگيت را به بندگانت ميگويم و ان زمان است كه ديگر هيچ كس تو را سجده نميكند و كسي ديگر نماز و روزه بجاي نمي اورد.
خداوند فرمود:
ني زما و ني ز تو رو دم مزن.
گفتگو زیبای بایزید بسطامی با خدا
در کنار دجله سلطان با یزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
تا خلایق جمله آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند؟
گفت: یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم؟
تا که خلقان از پرستش کم کنند
وز نماز و روزه و حج رم کنند؟
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی زتو رو دم مزن
#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_های_آموزنده
🕯#شمع_و_پروانه
پادشاه پروانهگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را در آتشش میسوزاند و نیست میگرداند.
پادشاه پروانه گان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ میگویید؟
مخبران قسم یاد کردند که از درست گویانیم
سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مأموری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد
مأموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند
مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: «خبر درست است». سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی، و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد.
مأمور دوم نیز بدید، آنچه اوّلی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: «خبر درست است»
سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند.
سومین مأمور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.
فردا شد و سلطان در انتظار که مأمور فرا رسد، اما مأمور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.
گفتند: اما آن مأمور که گسیلاش داشتید هنوز نیامده است
سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند.
آن پروانه گان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند
هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت.
او پروانهای بود که خود نور شد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 جوان عاشقی بود که هر شب برای دیدن معشوق از یک طرف دریا به آن طرف دریا میرفت و سحرگاهان باز میگشت و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
فیه ما فیه،
#مولوی
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝
#داستان_کوتاه_
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
اما ما سالهاست سر سفره خدا نشسته ایم نمک خوردیم و نمکدان شکسته
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـــــــــــــــــــــــــــــــ🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ـــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۶🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ضربان قلبم شدید شده بود..
تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکهـ....."
منتظر بودم تحقیر بشم..
شکسته بشم..
منتظر بودم به خودش افتخار کنه..
به سحر بگه..
وای سحر..
اگه سحر بشنوه..
حتما از من بدش میاد..
حتما همه میفهمن..
همه میگن مقصر منم..
اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم..
چقدر پر استرس بود..
چقدر ترسناک بود..
بلاخره پیش خودم اعتراف کردم..
آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم..
مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد..
کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره..
اما بی برنامه..
بی هماهنگی..
بی توجه به موقعیتم..
بی توجه به شرایطم..
بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو..
اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی..
حتی،
حتی،
حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه..
سحر میگفت مجرده..
خب مجرده..
ولی اون صدا؟!
اون صدا کی بود پس؟!
اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم..
اگه یکی دیگه داره باید منو طر م کنه نه بکشونه سمت خودش😭
دیگه کم آورده بودم..
صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم..
وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود..
مقول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن...
عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود..
داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به روئای شیرینم بال و پر دادم..
اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده..
اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم
"میتونم امیدی داشته باشم"
اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم..
بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم!
و چه بد حالی بود ، بدونی
"غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️🍃
🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۷🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے☺
"نگران نباش"
همین!!
فقط همین!!
اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد!
میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه!
نمیتونه که بگه!
هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود..
و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه..
اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست..
خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم!
نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم..
جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه..
حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده!
خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم..
بمونم یا تمومش کنم..
ای کاش ازم بخواد #ادامهدادنرو..
.
.
.
این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم..
ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم..
حس خوبِ تعلق..
این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم..
استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام..
لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم..
سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود..
صبح زودتر بیدار شده بودم..
صبحانه رو آماده کردم..
+چخبره سها خوشحالیا😄
-عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟!
امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر..
مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم..
کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون..
-هوا سرد شده!
دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم..
+زهرااا هوا به این خوبی😍
-باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی..
رفتیم سمت کلاس..
تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود..
هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم..
+خانوم درویشان پور؟!
سرمو آوردم بالا..
-بله
+امروز وقت دارین...
-نه اقای پارسا..
با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون..
+سها یه فرصت بهش بده!!
-نمیخوام زهرا زوری که نمیشه..
+آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!!
-آره خوبن و قابل احترام اما نه..
زهرا هم دیگه پیگیر نشد..
کم کم بچها اومدن..
سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو..
حرفای زهرا تو ذهنم بود..
آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود..
شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم..
اما....
با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم..
چهره ش خیلی آشوب بود..
اما میخندید..
"خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم"
همه خندیدیم..
خودشم خندید..
موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید،
لبخندی به چهرم زد و گفت
"خوشحالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💞💌💞💌💞💌💞💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۸🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد..
استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود..
و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم..
-استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟
استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت:
-من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟!
کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا..
سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم..
-خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم..
میتونید یه کارتون برسید..
آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس..
-کجا اقای پارسا؟!
با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت:
+مگه نفرمودین به کارمون برسیم..
-بله ولی تو همین کلاس..
+ولی کار من بیرونه!
-متاسفم..
با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه..
کار خوبی نبود..
و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود..
ویبره ی گوشیم به صدا در اومد..
"بیا تلگرام"
تلگرامم رو روشن کردم!
"چطوری سها"
"خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما"
"حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم"
"بله"
"خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم"
خندیدم و نگاهش کردم..
با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم..
با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو"
"به چی فکر میکنی؟"
"چطور"
"تو هوا بودی"
"هیچی"
کلاس به همین پی ام دادنا گذشت..
-خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم!
زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون..
+بله استاد؟!
-خوبی خانوم؟!!!
سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم:
+خوبم ممنون!
+نمیپرسی چرا سحر نیومده؟!
اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود!
-واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم!
خندید..
بلند..
از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده..
+عاشقیااا..
اگه مشکلی نداره بریم پیشش..
نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان..
لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا"
+استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام..
لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار..
تیز بود..
زرنگ بود..
خیلی زرنگ تر از منه ساده..
میفهمید چرا گفتم خبر بدم بعد بیام..
رفتم پیش زهرا و معطل کردم..
بهش گفتم میرم پیش سحر..
معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت..
-سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین..
کوله مو گذاشتم روی پام..
+ببخشید
-این دوستت زهرا خانوم..
کنجکاو بهش نگاه کردم..
-خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد..
چیزی نگفتم..
برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت..
چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟!
چرا خیچوقت تحسینم نکرده بود..
با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه..
فقط گفتم میدونه..
کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم..
+استاد ممکنه نگهدارین؟!
چند متر جلو تر نگهداشت..
-چیزی شده؟!
+نه فقط نمیخام بیام..
دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم..
-گفتم چیشده؟!
دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم..
چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید..
-من الان باید چیکارکنم؟!
مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟!
کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم..
من قابل تحسین نیستم..
من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم..
حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!!
-سها خانوم!!
صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم:
+فقط نمیخوام بیام همین!
-تا نگی هیچ جا نمیتونی بری!
سُها؟؟!
ضربان قلبم رفت بالا..
میدونستم اگه بمونم باهاش میرم..
بدون معطلی از ماشین پیاده شدم...
دویدم..
هرچی توان داشتم دویدم..
اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه..
اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم...
اشکام دوباره روی صورتم ریخت..
مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد...
+خانوم خانوم پاشو خیس شدیا..
برگشتم سمتش..
-میشه یکم بریزید توی دستم؟!
با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد..
شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت:
+بله چرا نمیشه..
یه مشت..
دو مشت..
سه مشت..
آب ریختم روی صورتم..
خنڪی آب حالمو بهتر کرد..
بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم..
با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه..
احساس سرشکستگی میکردم..
حس میکردم شونه هام افتاده..
خسته بودم..
رفتم سمت خابگاه..
+سها خانوم؟!
صدای آقای پارسا بود..
حوصله شو نداشتم..
به راهم ادامه دادم ..
+سها خانووم؟!
نفس نفس زنون اومد رو ب
ه روم ایستاد..
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد💞💌
💌💞💌💞💌💞💌💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۹🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
زهـرا لبخند زد..
یه لبخنـد آسمونی..
اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری..
فقط با مهربونی گفت:
+آره چرا که نه!؟
اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد..
لبخند بی جونی زدم..
+عههه بی ذووق!
و مشتی که حواله ی بازوم شد..
اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم..
با استاد اومده بودیم بیرون..
یه جای دور بود..
نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود..
آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه..
استاد جلوتر از من میرفت..
یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد..
ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم..
با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم..
و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر..
من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه..
به خودم اومدم دیدم ازم دور شده..
یه لحظه ترسیدم..
صدای پارس سگ بلند شد..
ترسیدم..
سپهر دور شده بود..
دویدم سمتش..
+سپهــــــــــر سپهــــــــر!
وای من چیکار کردم..
اسمشو به زبون آووردم..
سگا بهم نزدیک شده بودن..
سپهرو میدیم..
برگشت سمتم..
با لبخند..
همون لبخندای دلنشین..
دستشو دراز کرد سمتم..
ترسیده بودم..
دستمو بردم سمت دستش..
نیاز داشتم به یه آغوش امن..
صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم...
دستش رسید به دستم..
انگشتشو لمس کردم..
یهو از پشت کشیده شدم..
جیییغ زدم..
با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم..
سر و گردنم پر از عرق شده بود..
تپش قلبم رفته بود بالا..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق..
زهرا داشت نماز میخوند..
چادر سفیدش پر از نور بود..
کلافه بلند شدم..
خودمو بهش رسوندم..
داشت سلام میداد..
بی جون شده بودم..
سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم..
صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد..
آروم آروم موهامو نوازش میڪرد..
دلم گرفته بود..
هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن..
هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت..
+زهرا؟!
-جانم؟!
+میدونم میدونی!
-میدونم!
+چیکار کنم؟!
-چشماتو باز کن!
+چیو ببینم؟!
-واقعیتهارو!!
+مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟!
-چشمات باز نیست سها..
+چیکار کنم؟!
-همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره!!
+گوش ندم؟!
-سنجیده گوش بده!
+ادامه ندم؟!
-خودت چی میگی؟!
+ادامه دادن میخوام!!
اشکم جاری شد..
چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم..
زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه..
عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه..
دلم میگفت برو جلو..
بلند شدم نماز خوندم..
نماز مغرب..
نماز عشا..
دو رکعت نماز آرامش..
دو صفحه قرآن..
صد تا صلوات...
اما من همچنان همون سهام که ....
شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه..
رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود..
به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس..
بیشترش استاد بود و سحر..
چند بار هم علی و مامان..
دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی..
زنگ زدم علی..
چه خواب باشه چه بیدار..
+دورت بگردم کجایی انلاین همنشدی!؟
دلم ریخت از محبت خالصانه ش..
عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم..
حرف زدیم تایه ساعت...
چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم..
بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود..
رد دادم..
رفتم پیاماش رو باز کردم..
از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش...
که برای دو دقیقه پیش بود
"تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۰🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین..
اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش..
"شرمنده"
فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم..
دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم..
دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من..
رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو..
دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم..
ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق..
صدای پای زهرا اومد که میره سمت در..
+سلام خانوم عاشوری..
پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب..
-سها؟!
همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم..
+جان
-خانوم عاشوری بود..
مکثی کرد ودوباره گفت؛
-میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن
(اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم)
گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن..
منتظرته!
سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش!
دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم
+نه میرم!
-سها
+میرم زهرا میترسم..
بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین..
تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش..
میتونستم تشخیص بدم که خودشه..
رفتم سمتش..
نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش..
+سلام..
فورا بلند شد..
نگاهش کردم...
اخم غلیظی به چهره ش بود..
دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
با صدای خفه ای گفت:
-منتظرم بشنوم ڪار امروزتو..
چیزی نگفتم..
نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم..
تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم..
+من هیچ حرفی باشما ندارم..
و این یعنی فرار از واقعیت..
فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم..
فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود..
طرز نگاهش عوض شد..
کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد..
سر تا پامو نگاه انداخت..
کنجکاو شدم..
دنبال چی میگشت..
که خودش به زبون آوورد..
دستشو اوورد جلو تر و گفت؛
+سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!!
چادر؟!!!
بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو..
چادر زهرا بود..
تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم..
دست کشیدم روی سرم..
از سرم افتاده بود..
کشیدمش روی سرم..
+خب خب..
-چقدر بهت میاد..
احساس کردم از خجالت قرمز شدم..
اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد..
اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت..
یه چیزی ذهنمو میخورد
"براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه"
اخمام تو هم شد..
اما هنوز،نگاهش خاص بود..
+همیشه بپوش..
قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد..
+سها بگو چیشد!!
ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا..
و گرنه میگفتم به جهنم...
کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم..
-خودتون گفتین نگم استاد..
+خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو..
هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی..
-خواب بودم..
+الان چی؟؟
-نمیخواستم..
+دلیل بگو بمن..
-چرا مهمه؟!
جاخورد...
انتظارشو نداشت..
منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش..
چشماش میچرخید تو نگاهم..
ولی امشب باید میفهمیدم..
باید متوجه میشدم..
+شب بخیر!!
-این دو کلمه جواب من نبود..
پشتشو کرده بود بهم که بره..
-استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست..
+جوابی ندارم..
دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم..
دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم..
دیگه نبودم..
انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن..
با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه..
با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم..
نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد
#نیمهیپنهانعشق
عجیب سیاه و تاریکه....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
👌حکایت بسیار زیباااا
روایتی هست که میگوید :
خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود.
عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد.
تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند.
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند .
در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم.
اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛
و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.
(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود).
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ...
حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه