☁️🌞☁️
#تشرف
⭕️ داستان واقعی _ دانشجویِ ایرانی مقیم اروپا
👈 وقتی امام زمان عج اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می کنند.
❄️ صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت : نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی تفاوتی جواب داد : الان که نمی شود، هروقت رسیدیم میخوانی، جوان با لحن جدی گفت :بهت میگویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست...
🔰پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟
☪ جوان گفت :من در یکی از شهرهای اروپا درس میخواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود،بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی میرسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان عج متوسل بشوید...
✅ در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند...
🌀 ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ،بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد...
💚 جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما،مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...»
من رشته ی محبتِ تو پاره می کنم
شاید گِره خورد، به تو نزدیک تر شَوَم...
📚برداشتی آزاد از کتاب نماز و امام زمان عج صفحه ی هشتاد و پنج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_عبرت_آموز
راوی داستان می گوید:
در شهر ما #دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را #مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ...
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام #لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به #مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟
📚💫🌟مطالب جالب🌟💫👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#زنگ_تفریح
دزدی نیمه شبی به خانه ای رفت. صاحب خانه در گوشه اتاق خوابیده بود. دزد خورجینی را که با خود داشت روی زمین انداخت تا اثاثیه خانه را در آن بگذارد و ببرد. امّا هرچه در اتاق گشت چیزی پیدا نکرد. دزد که ناامید شده بود به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود. در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید! دزد که خیلی ناراحت شده بود با صدای بلند و عصبانی گفت: " عجب بخت و اقبالی دارم من! چیزی به دست نیاوردم، خورجینم را هم از دست دادم!" سپس راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: "آهای دزد، وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید." دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت: "من زیرانداز را برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رواندازت را هم بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد!"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠✨سیزده نفر با یک زن ازدواج کردند
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
🌷مرحوم میرزای بزرگ شیرازی رحمه الله موقعی که شخصی از کشوری به حضورش می آمد از تمام جهات و خصوصیات آن کشور سؤ ال می کرد .
روزی عده ای از یک کشور دوردست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن کشور و آن شهر سؤ ال نمودند ، یکی از آنها گفت :
ما آن قدر فقیریم که ما سیزده نفریم و یک زن داریم !
میرزا گفت : چه گفتی ؟ !
آن مرد باز کلامش را تکرار نمود که : ما سیزده نفریم و یک زن داریم ، که این زن هر شبی نزد یکی از ما می ماند .
مرحوم میرزا بسیار ناراحت شده فرمود : مگر نمی دانید زن حق نداد ، بیش از یک شوهر داشته باشد ؟
گفتند : نمی دانیم .
میرزا فرمود : مگر در شهر شما عالم نیست ؟
گفتند : خیر ، میرزا دستور داد که بعضی از آنها در شهر سامراء بمانند برای تحصیل علم و یادگرفتن احکام حلال و حرام . و فرمود : هر کدام آمادگی دارید که بمانید برای تحصیل علم من زندگی او را تاءمین می کنم هم اکنون عده ای از اهل آن شهر در نجف و کربلا و قم مشغول به تحصیل می باشند.
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤
خیلی قشنگہ 🌸🍃
دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی.
گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن...
بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.
یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.
گفتم مگر شریک نیستید؟
گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.
من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم
تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم
بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی...
«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن»
«پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»
«باسواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..»
«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن»
زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...
#بزن_رولینک☟
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌸🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۱🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
خودش پتو رو از روی سرم کشید...
نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد..
با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛
-پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو...
+بخاطر من یا علی شیطون..
خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم..
پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد..
نگاهش مهربون و دلسوز شد..
-میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟
وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم..
با صدای لرزونی گفتم:
+ببخشیدم!
سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد...
-تو عزیزی برامون...
+ببخشیدم!
-آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره!
+ببخشیدمم!
بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت:
-گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم!
جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!!
بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین..
مامان بابا و علی تو هال بودن..
+پس کو پروانه؟!
بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد..
-صبحت بخیر دخترم..
+عه باباجون تیکه بود
-نه اصلا کم خوابیدی خب..
+کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید..
علی هم بلند شد اومد دنبالم..
+بح ببین خانومم چه هنرمنده
بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد
+یاد بگیر باجی😂
-حیف شد دختر مردم!
+نداشتیما سها عه!!
نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم..
عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون...
مثلا دور دور تو روستا..
درسته فضا کم بود..
ولی خوش میگذشت...
تا نزدیکای غروب بیرون بودیم..
یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم..
صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی..
"تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم"
"من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم"
"تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه"
"باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه"
صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم..
بدجوری دردمو تازه میکرد...
صدای من اما بلندتر بود..
"تو بری بارون
نمیاد دیگه
کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت
تو بری قلبم میگیره برگرد
ببینی دستامم از دوریت یخ کرد"
"تو بری بارون نمیاد دیگه
کاش......
اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم..
دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 -
-٭٭٭٭٭
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞💗💞💞💗💞💗💞#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۲🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم..
صدای اهنگ همچنان بالا بود..
ولی علی و پروانه ساکت بودن..
علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود...
حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود...
یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف..
یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی..
بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی!
اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه..
دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم...
پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد..
سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:
+ببخشم علی..
-قرار ما این نبود..
+میدونم..
دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم..
حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم..
علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون..
+علی اخماتو وا کن!!!
پروانه بود که اینو میگفت..
لبخند بی جونی زد ..
-خوبم غصه نخور..
بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم..
هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون..
نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد..
-اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا..
علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن..
با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن..
علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت..
-بله داریم..
+کیه علی؟!
-ولش کن نمیشناسی!
+وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم...
پروانه گفت: هرکیه حالا..
-پس تو عم میدونی کیه؟!
همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد..
پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود..
+خخخ خر پوله ها..
-سها نگات بیاد اینجا..
+خوباشه عه..
نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما...
کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت..
دقیقا کنار ما ایستاد..
علی بلند شد..
-بح علی آقا..
+بح آقای سبحان..
-سلام پروانه خانوم..
چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد..
-مزاحمتون نشم..
سها خانوم سلام بلد نیستین شما..
با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه..
سرمو آووردم بالا...
البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمهی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود..
+سلام..
چرا من از دور نشناختمش عح!
این چرا انقدر پولدار شده..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞💗💞💗💞💗💞💗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥❤♥❤♥❤♥❤
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
نگاهمو کشوندم تا صورتش..
اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود..
خندم گرفت..
بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد...
تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود...
انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد...
علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم..
-سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم!
+خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن..
-سبحان!
+علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه..
-پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!!
+مشکل اوناست نه ما...
-ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه...
بعدم با پوزخندی نشست سر جاش...
بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد..
-بشین سها..
نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم..
حس کردم ضایه شدم..
سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست..
+امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره!
پروانه مهربون نگاهش کرد..
-چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته..
+داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم ☹️
زشت بود سلام ندادم...
زیر لب گفت "نخود مغز"
منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب"
میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه..
اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید...
سخت کار کردنای خودش..
سفید شدن موهاش تو این سن...
سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی..
بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه...
گوشیم زنگ خورد..
با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم..
دیگه چی میخواست اخه..
رد دادم..
دوباره زد...
علی مشکوک شده بود..
میپرسید کیه..
هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم..
خاموشش کردم..
-سها چرا گوشیتو خاموش کردی!!
چیزی نگفتم..
چیزی نپرسید...
پروانه رو رسوندیم..
تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت...
-روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد
فهمیدم درگیر داره میشه..
کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده..
خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم...
اشکات..
گوشه گیریات..
ناراحتیات..
همین کار عصرت...
ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا...
میدونم که همه چی گذشته...
میدونم که این روزاتم میگذره
اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم
میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر
میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت..
اما سها
داداشتم...
انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو
انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم...
+میدونم..
-برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن..
+چیکار کنم علی!!
-من پشتتم..
نفس عمیق کشیدم...
حال دلم خیلی خوب نبود..
داغون بود حتی..
ولی حرفش آرومم کرد..
چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
❤♥❤♥❤♥❤♥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ــــ☘🍁☘🍁☘🍁☘ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
روزام عادی میگذشت...
تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم...
وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم..
فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام..
-راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید..
+باید چیکار کنم؟!
-من چنتا کارآموز دارم....
توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش..
روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم..
آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم...
وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن...
حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد..
وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم...
-سلام.. خوبین!
+ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟!
با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش..
-خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن..
ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن...
بعد هم با لبخند ترکمون کرد..
-سلا سها جون؟!
+میشناسی منو؟!
-نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی..
چشماش از ذوق و هیجان برق میزد...
معلومه پرحرفه..
نمیخواستم باهاش گرم بگیر..
خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم..
لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه..
-خب از کجا شروع کنیم؟!
آروم آروم براش گفتم توضیح دادم...
نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه..
-وای سها جون خسته شدم...
همونموقع حسام رسید بالای سرمون..
پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت..
-من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد...
لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد"
چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر..
چقدر احساس میکنم دلم.....
+سها خانوم؟!
چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم..
-بله؟!
+شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین..
لبخندی زدم..
-خوبم چیکار کنم اخه :)
از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد..
+سجاد؟! بیا..
اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون..
-جان؟!
+بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی ..
-چشم الان..
حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت:
+باید اینکارو بکنید..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓♥💓♥💓♥💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود..
فقط گاهی شبا اذیتم..
اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی..
اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه..
امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون..
دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود..
بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم..
نزدیک عید بود...
همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من..
الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر...
کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم..
بهتر بود بمونه برای بعد از عید..
زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس..
وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد...
ولی عجیب بود نرفتنش..
رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
"برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"
زهرا میگفت سحر هم نیومده...
"خب اونم برای من مهم نیست"
چرا امشب نمیگذشت...
شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه..
چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم..
سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم..
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم..
ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش..
تندتند اماده شدم و رفتم پایین ..
مامان تو آشپزخونه..
-سلام مامان میشه یه لقمه....آخ
چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین..
مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد..
با نگرانی پرسید:
-چیشدی تو اخه!!
چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش...
خندم گرفت..
مامان مارو چقدر خوبه...
کوبوندم زمین خخخ..
بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم..
اما نمیشد..
انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد...
-اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی!
وای مامان منتڟره ها..
از همونجا صدا زدم
"مامان چیکار علی بیچاره داری"
به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک..
بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود..
وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم..
اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم..
غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم..
+جانم حسام!
گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود..
+نه خوب نیست نمیتونه امروز..
-...
+میام حالا بهت میگم...
-...
+قربانت فعلا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓♥💓♥💓♥💓♥💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داسـتان_کوتـــاه
✍شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_شـشم
✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ می گفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد!
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود!
داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم.
جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست!
دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم.
براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود...
خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید!
مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود.
این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم!
به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼