#باغ_مارشال_141
روز بعد نا امید و خسته به دانشکده رفتم. جسمم سرکالس بود و اصلا نمی فهمیدم استاد درباره چه موضوعی صحبت
می کند. همه کر و ذهنم متوجه جدا شدن از سیما بود. با خود کلنجار رفتم بعد از جدا شدن از شیما به ایران برمی
گردم یا در لندن بمانم و به تحصیل ادامه دهم. بهادر را جلوی چشمم مجسم می کردم؛ چطور می توانستم او را
فاموش کنم و...
دانشکده که تعطیل شد، از شدت ضعف چیزی نمانده بود حالم به هم بخورد. با ساندویچ و نوشابه ی رستوران
دانشکده، خودم را سیر کردم و سپس، به سفارن رفتم. بلافاصله سرهنگ به اتاقم آمد. چهره غمگین من، حاکی از
درون منقلبم بود. با محبت دستی روی شانه ام زد و سرش را تکان داد و گفت:"همه این حرفا به خاطر اینه که تو و
سیما بی اندازه یکدیگرو دوست دارین."
بی اختیار از جمله سرهنگ خنده ام گرفت. حرفی برای گفتن نداشتنم فقط سری به نشانه تاسف تکان دادم.
سرهنگ گفت:"دیشب همه چیز رو برایم تعریف کردن باور کن منظور و مقصودی نداشته؛ فقط می خواسته از
آلبرت، برای کالج هنرهای نمایشی، توصیه بگیرد. و اشتباهش این بود که با تو در میان نذاشته؛ می ترسید مخالفت
کنی، می خواسته تو رو در مقابل عمل انجام شده قرار بده."
گفتم:"کار من و سیما دیگه از این حرفها گذشته. سیما از ژانویه پارسال که آلبرت به او پیشنهاد بازی تو فبلم رو
داد، با سیمایی که عاشقش شدم و با او ازدواج کردم، خیلی فرق کرده. با اینکه خیلی دوستش دارم و دلم نمی خواهد
سرنوشت بهادر دستخوش اختلافات من و سیما بشه، ولی فکر می کنم تنها راه چاره جدا شدنه بذارین وارد کالج
هنرهای نمایشی بشه و با "سوزان هیوارد" و "الیزابت تیلور" رقابت کنه.
سرهنگ به من پوزخند زد و گفت:"بارها از تو شنیدم خصلت یه مرد، وفا به عهدشه می خئای به خاطر یه اشتباه
کوچیک مردونگی ایلی رازیر پا بذاری؟
گفتم:"من آدم با گذشتی هستم. شما هم دیدین به خاطر سیما، همه ی کس و کارم رو فراموش کردم. من نمی گم
که سیما زن مناسبی برای من نیست، می گم که من شوهر ایده آلی برای سیما نیستم. الان هفت هشت ماهه دارم به
سلیقه او رفتار می کنم. این که نشد زندگی! گفتن اگه بچه مون دنیا بیاد، همه زیاده طلبیای سیما تموم می شه سیما
بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. اون که با مردای غریبه مالقات می کنه... من یه عشایرم و نمیتونم ببینم زنم به
خواسته های دیگرون بیشتر از خواسته شوهرش اهمیت می ده. شما شاهد بودین شب ژانویه تو باغ مارشال چه کرد.
به خاطر اون هنرپیشه ی خارجی می خواست خودش رو قربونی کنه. فکر می کنه شوهرش یه دهاتیه و چیزی سرش
نمی شه. ازز او جدا می شم تا به آرزوهاش برسه."
کم کم صدایم داشت بلندتر و عصبانی تر می شد. سرهنگ مرا به خونسردی دعوت کردو گفت:"من شصت سالمه،
چهل سال آن تو پادگانها بودم و با هزاران آدم جورواجور زندگی کردم اون قدر تجربه دارم که دختر خودم رو
بشناسم. اگه که خدای نکرده خیانتی در کار بوده و یا سیما غیر از مسئله دانشکده ی هنرهای نمایشی و غیر از این
که آلبرت راهنمایی می خواست، منظور دیگه ای داشته، زنده نمی گذاشتمش. اگه تو هم غیر از این فکر می کنی، به
من و خونواده من توهین کردی. تنها اشتباه سیما این بوده که درباره گفت و گو با آلبرت با تو مشورت نکرده؛ همین
و بس."
گفتم:"نه ، خدایی نکرده من به شما و خونواده شما توهین نمی کنم و به سیما هم هیچ شکی ندارم. شوق و ذوق
هنرپیشگی باعث شده پشت پا به شوهر و فرزندش بزنه بارها گفته اگه شوهر نداشت راه موفقیت براش بازتر بود....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_142
پس چرا من مانع موفقیت اون بشم. من از اومدن به لندن پشیمون شدم. تصمیم دارم برگردم ایرون. مسلما اگر سیما
منو بخواد با من میاد. اگرم دوست داره قاطی هنرمندا بشه، راهی غیر از جدا شدن به نظر من نمی رسه، تا به بهادر
عادت نکردم بهتر هر کدوم راه خودمون رو بریم."
سرهنگ انتظار چنین جمالتی رو نداشت؛ تا بناگوش سرخ شده بود. ظاهرا نمی خواست منت مرا بکشد و با همان
ژست نظامی گفت:"من اصرار ندارم تو لندن بمونین تو تهرون هم من پیشنهاد نکردم. اصرار هم نداشتم اینجا بیاین
حالا اگر می دونی جدایی مشکل رو حل می کنه، منم معتقدم هر چه زودتر تکلیفتون روشن شه."
سرهنگ ناراحت از من دبیرخانه را ترک کرد.
نیم ساعت بعد از رفتق سرهنگ تلفن زنگ زد. سیما بود با صدای گرفته و لحنی پشیمان گفت:"تو که می گفتی، هیچ
وقت طاقت دوری من و بهادر رو نداری؛ چطور..."
نگذاشتم جمله اش تمام شود. گفتم:"کار من و تو از این حرفها گذشته. ما باید هرچه زودتر تکلیفمون را روشن
کنیم."
گوشی را گذاشتم. طولی نکشید که دوباره زنگزد. ناراحت و عصبانی گفت:"یعنی اونقدر از من تنفر پیدا کردی که
تحمل شنیدن حرفای منو نداری؟"
گوشی را گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. با ورود یکی دو ارباب رجوع، مشغول کار شدم. بعد از تعطیل شدن
سفارت قصد داشتم به خانه نروم ولی برای این که کار را یکسره کنم، از تصمیم منصرف شدم.
آن شب لباس مشکی اش را که بارها گفته بودم زیبایی اش را ده چندان می کند، پوشیده بود. آرایش ساده اش
همانی بود که می خواستم. بهادر را در آغوش داشت و به محض ورود من، با لبخندی دلربا سالم کرد. بهادر را به من
داد و گفت:"بهادر از تو گله داره که چرا با مادرش قهر کردی."
جدی و متین بهادر را گرفتم و از کنارش گذشتم. به خانم و سرهنگ که تلویزیون تماشا می کردند، سلام کردم و
داخالتاق شدم. بهادر را می بوسیدم و او با موها و سر و صورت و سبیل من ور می رفت. سیما چند لحظه ای در آستانه
ی در ایستاد و سپس آمد جلو و کنار من نشست. موهای پریشانش را پشت سرش انداخت و با لبخند و لحنی آرام
گفت:"اگه فکر می کنی غیر از این که می خواستم با آلبرت برای ثبت نام مشورت کنم، نظر دیگه ای داشتم، گناه
بزرگی مرتکب شدی و هرگز تو رو نمی بخشم. خدا هم راضی نیست. من اشتباه کردم به تو نگفتم حالا هم معذرت
می خوام."
طرز بیان و حالت پشیمان سیما و وجود بهادر، به من آرامش داد. گفتم: تو به من حق نمی دی ناراحت باشم؟ تو منو
می شناسی. مادر و پدر و کس و کار منو ت شیراز دیده ای من و تو مدتی با هم زندگی کردیم و کاملا با اخلاق من
آشنا هستی. حالا انتظار داری عکس العمل نشون ندم؟ چرا داری زندگی من و خودت رو به آتیش می کشی؟ چرا؟
سیما که همان سیاست پدرش را داشت بار دیگر با خوش رویی و لبخند، معذرت خواست. من صدایم را کمی بلندتر
کردم و گفتم:"اختلاف ما پول و و درود و شغل و زشتی و زیبایی نیست. من تو رو به اندازه ای دوست دارم که شهر
و دیار خودم رو ترک کردم و تا اونجا که ممکن بود، به میل تو رفتار کردم. عشق ما بدون ریا و مکر و حیله بود. ما به
هم قول دادیم تا آخر عمر وفادار بمونیم و به خواسته همدیگه اهمیت بدیم. چرا کاری می کنی زندگی گرم ما سرد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_143
بشه ؟ چرا زندگی شیرین ما به خاطر فکر و خیالهای پوچ تو داره از هم می پاشه ؟ اگه فکر من نیستی، الاقل به فکر
بهادر باش."
سیما با بغض گفت:"یعنی شک داری منم عاشق تو شدم و هستم؟"
گفتم:"پس چرا دنبال چیزی هستی که من دوست ندارم ؟"
سیما طبق عادت، لبانش را بین دندان هایس می گزید و حرفی برای گفتن نداشت.
گفتم:"ببین سیما، من و تو نوافق اخالقی نداریم. تا بیشتر به بهادر عادت نکردم و اونم پدرش رو نشناخته، باید
تکلیف ما روشن شه یا بر می گردیم ایرون یا جدا می شیم." یک مرتبه قاه قاه خندید و گفت:"یقین دارم جدی نمی
گی. می دونم منو دوست داری. چون منم تو رو دوست دارم و هر دوی ما بهادر رو دوست داریم، پس هیچ وقت از
هم جدا نمی شیم."
گفتم:"بله، بدبختی همین جاست که تو رو دوست دارم؛ اگه نداشتم یه روز هم تو این کشور لعنتی نمی دونم تو هم
اگه دوست داری. اگه سرنوشت بهادر برات مهمه، اگه می خوای روز به روز زندگی ما شیرین تر شه،باید برگردیم
ایرون."
سیما گفت:"یعنی بعد از این همه زحمت، می خوای ترک تحصیل کنی؟"
گفتم:"چرا ترک تحصیل، تو تهرون ادامه می دم."
بهادر بی خبر از همه جا چیز، روی زانویم به خواب نازی رفته بود . او را بوسیدم و روی تختش خواباندم. سیما برایم
چای و شیرینی آورد و گفت:"گذشته رو فراموش کن. از این به بعد کاری نمی کنم ناراحت شوی."
چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد بعد از نوشیدن چای، با لحن آرام تراز شیما پرسیدم:"از تو یه سوال می کنم به
جان بهادر قسم بخور که راست می گی اگه آلبرت به تو پیشنهاد بازیگری نمی داد، به فکر کالج هنرهای نمایشی
میافتادی؟"
گفت:"من رشته ی ادبیات رو تو تهرون به همین خاطر انتخاب کرده بودم. از اول سینما رو دوست داشتم. باالخره
هم یکی باید منو راهنمایی می کرد."
سیما از من خواهش کرد دیگر در آن باره بحث نکنیم. باالخره قضیه با گفتگوی مسالمت آمیز فیصله پیدا کرد. خانم
ما را برای خوردن شام صدا زد. سر میز شام، سرهنگ بار دیگر با لحنی نصیحت آمیز گفت:"به خاطر بهادر هم شده
گذشت داشته باشین" و مقصر اصلی را سیما دانست و او را کمی نصیحت کرد.
با این که سیما قول داده بود دیگر هرگز سراغ بازیگری و هنرپیشگی و کالج هنرهای نمایشی نرود، ولی من به او
اعتماد نداشتم احساس می کردم سایه ی آلبرت روی زندگی ام سنگینی می کند. سیما هرگز از مطالعه کتاب های
بازیگری و مجالت سینمایی غافل نمی شد. اغلب فیلم ها را با دقت تماش می کرد و نگاه حسرت بارش به عکس هنر
پیشه های زنان مشهور، مرا به شک می انداخت.
علاقه سیما به هنرپیشگی، آرامش مرا تهدید می کرد. به همین خاطر، یکروز به خانه ی دکتر رفتم و از نریمان و
شیرین خواستم مرا نزد آلبرت ببرند.
وقتی دکتر گفت آلبرت با یکی از کمپانی های هالیود قراردادبسته . ده روز پیش با لیدا به آمریکا رفته و تا سه سال
دیگر برنمی گردد گویی یک مرتبه با سنگینی از روی دوشم برداشتند. در آن لحظه هیچ خبری مرا نمی توانست به
آن اندازه مرا خوشحال کند.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این تکنولوژی جدید،جون خیلی از موتوری ها حفظ میشه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از تموم شدن مهمونی و پذیرایی، پوست پرتقال ها رو دور نریزید ببینید میشه باهاش چیکار کرد 😃🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی ، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند .
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است .
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند ، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید .
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ..
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ..
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا تورا بخاطر تمام نعماتت اعم از معنوی و دنیوی به ما عطا فرمودی سپاسگذاریم .
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر
🔻از گناه بترس🔻
#حدیث
❤️حضرت علی علیه السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است.
🔶از او پرسید: چرا چنین حالی به تو دست داده است؟ مرد جواب داد: من از خدای می ترسم.
💎امام فرمود: بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلم هایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است، در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد.
📚منبع : داستان های بحارالانوار جلد دوم، به نقل از بحارالانوار، ج ۷۰، ص ۳۹۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆 #پندانه
🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
🔸مرد قبول کرد.
🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!!
🔴 زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصتهای مناسب را دریابیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴اخلاق مومنانه
وقتی که در جنگ احد، دندان حضرت محمد (ص) شکست و صورتش مجروح شد، اصحاب ایشان، ناراحت شدند و عرض کردند: یا رسول الله!دشمن را نفرین کنید.
🌹🌹پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا نا آگاه هستند. یکی از اصحاب برآشفته شد و به پيامبر گفت : اى رسول خدا ! حضرت نوح علیه السلام بر قوم خود نفرين كرد و گفت: "پروردگارا در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار"
حالا كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده به جاى نفرين، براى دشمن دعا مى كنید؟
🌹🌹حضرت محمد فرمودند:
من برای نفرین کردن مبعوث نشده ام بلکه
مبعوث شده ام برای دعوت مردم به سوی
حق، و رحمت برای آنها .
📚بحارالانوار ، ج ۱۸ ، ص ۲۴۵
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
🔴 آیا میدانید "ذُخرُ الحُسین" کیست؟
☘️ در جنگ صفین بود که امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد.
♨️ معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار میدانستند به میدان فرستاد.
‼️ولی او گفت: در شأن من نیست که با این دلاوریهایم با او بجنگم، پسرم برای او کافیست.
ابوشعتاء ٩ پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد!🌟
♨️ ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش، خود به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید!
☘️امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) به نوجوان فرمودند :
بس است پسرم برگرد...
تمام لشگر گفتند: یا علی بگذار جنگ را تمام کند.
☘️اما امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) فرمودند :
نه او پسرم عباس، قمر بنی هاشم است...
اِنَّهُ ذُخْرُ الحُسَیْنْ،
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏷از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند: به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است...
مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید:
«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد
ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش
خواهد شد. »
فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.» برای این که جهت اقامه نماز صبح خواب نمانید، «قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید...
آیه اخر سوره کهف ⇩
◈ بسم الله الرحمن الرحیم ◈
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662