#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_دوم
من لیلا و آیدا و چندتا از دوستان قدیمی شادي وقتی به حسین اطلاع دادم که به خانه شادي می روم با خنده گفت : کجا هست ؟با تعجب گفتم : می خواي بیاي؟مردد گفتم : خوب شاید بیام با هم از روي آتش بپریم نیام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بیا احتمالا ساعت 6:30 ...7 همه می آییم دم در. ،بعد آدرس را دادم و بی صبرانه منتظر فرا رسیدن شب شدم. خانه شادي زیاد با ما فاصله نداشت. یک مهمانی دخترانه ترتیب داده بود تا دور هم باشیم. من هم ازخدا خواسته قبول کردم امسال سهیل به محله گلرخ می رفت و من حسابی تنها می ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و این حرفها نبودند. قرار بود من دنبال لیلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجکها و ترقه ها بلند بود. وقتی به خانه شادي رسیدیم سر و صداها به اوج رسیده بود. جوانهاي کوچه یک کومه بزرگ از چوب و تیر و تخته جور کرده و منتظر تاریک شدن هوا بودند. خانه شادي اینها هم مثل لیلا آپارتمان بود. یک آپارتمان در یک مجموعه بزرگ ، وسایل خانه کم و شیک و زیبا بود. برعکس خانه ما که مثل سمساري بود. خانه شادي اینها خلوت بود و به آدم آرامش می داد. رنگ وسایل و مبلمان مایه هایی از سفید و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامی بود با هیکل چاق و قد بلند موهاي کوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالی از آرایش پر از جذبه بود. با خوشرویی با ما دست داد و خوش امد گفت.
شادي یک خواهر کوچکتر به نام کتایون داشت که کتی صدایش میکردند. تقریبا هم شکل و هیکل خود شادي بود با یک دنیا خنده. کمی با هم صحبت کردیم و به موسیقی گوش دادیم کم کم هوا تاریک می شد و سر و صداها اوج می گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شدیم که به کوچه برویم . تا وارد کوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسین کردم. عاقبت دیدمش مظلوم و ساکت به درختی تکیه کرده بود . دستش را در جیبش فرو کرده و به آتش خیره مانده بود. به بچه ها نگاه کردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را کمی ارایش کرده بودم. مانتوي سبز رنگی به تن وروسري کرم رنگی به سر داشتم. جلو رفتم و سلام کردم. حسین از جا پرید. نگاهی به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند کمرنگی لبانش را از هم باز کرد : اخه تو همیشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تیره و بدون آرایش دیدمت .بعد دوباره نگاهم کرد : خیلی خوشگل شدي .خجالت کشیدم به اتش خیره شدم. دختر و پسري در حال پریدن از روي آتش بودند وقتی خواستند بپرند داد می زدند :سرخی تو از من زردي من از تو .چندین آتش پشت سر هم روشن کرده بودند که به فاصله چند متر تا آخر کوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه کردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. آهسته دست حسین را گرفتم کمی نگران بودم که ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را درمیان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهنگی با هم به صدا در امدیم: یک .. دو .. سه ! دست در دست هم از روي همه آتش ها پریدیم. یک دنیا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اینکه هیچکدام حرفی نمی زدیم اما یک احساس داشتیم. در آخرین پرش به حسین نگاه کردم که نفس نفس می زد. رنگش پریده و لبهایش کبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي کشاندمش دستش را از میان دستانم بیرون کشید و از جیب اورکتش یک اسپري بیرون آورد. و با عجله داخل ریه هایش فشار داد. تازه یادم افتاد حسین به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهمیده بودم ؟ گریه ام گرفته بود. حسین هنوز داشت نفس نفس می زد. گفتم :- حسین می خواي بریم بیمارستان؟ بریده بریده گفت : نه دعا کن به سرفه نیفتم .به دیوار تکیه داد. روبرویش ایستادم . آهسته گفتم : ببخشید همش تقصیر من شد !
دستش را بالا آرود : نه این حرفو نزن خودم یادم رفته بود.وقتی از هم خداحافظی کردیم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پیوستم.شادي با تعجب گفت : وا ! تو کجا رفتی ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من یکم از سر و صداي بمب و ترقه می ترسم. رفتم تو تا کمی سر و صدا بخوابد.آن شب تا صبح بیدار بودم . هر چه به خانه حسین زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. ته دلم می دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسین حتما به من زنگ میزد. مخصوصا براي اینکه خیال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تکانی بود. ظهر به شرکت حسین زنگ زدم اما همکارش گفت که هنوز حسین نیامده شرکت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. با عجله گوشی را بداشتم. صداي غریبه اي درگوشی پیچید .
# کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛❥✿❥●◐○•~،."🕊
📒حكايـت كوتاه 📗
♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو
میدهم!!
💤بهلول چون سڪههای او را دید دانست ڪه سڪههای او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول مینمایم!
سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
❣بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سڪهای ڪه در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم ڪه سڪههای تو از مس است؟!!!
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_یکم
دانشگاه تق و لق بود و به روزهاي عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزي بود.بوي عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه هاي بی قواره کم کم به سبزي می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترك شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته دربیمارستان بستري بودم.مهره هاي کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و براي پروژه اش مشغول جمع آوري مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم. هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و براي خودم جلوي تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازي امروز زنگ زده بود...
بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟
- خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.بعد با لحن آرزومندي گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودي.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازي چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخواي شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یکم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی!
حرصم گرفت.با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاري شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند واي بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش وهرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادي داشته باشه،فکر کردي تو جلسه خواستگاري می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...براي اینکه خودت راه بیفتی بري خارج،داري منو هل میدي تو یک دنیاي تاریک!
مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزي می زد،خیره شدم. عید آمده و رفته بود اما براي من هیچ لطفی نداشت . از ناراحتی در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و کسل به حیاط سر سبز خیره شدم. صداي مادرم بلند شد :- مهتاب اگه پشیمون شدي زنگ یزن بابات بیاد دنبالت .جوابی ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنیدم. پدرومادرم داشتند می رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس می زدم مادر هم با شنیدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و کوروش افتاه بود. چون بی حرف و جنجال قبول کرد که من خانه بمانم. روي تختم نشستم . یاد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتیم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#اعمال_قبل_از_خواب
🔹بسیاری از ما خواب راحت و آرامی نداریم و این مسئله میتواند دلایل جسمی و روحی متفاوتی داشته باشد اما در اکثر موارد ریشه نا آرامی در خواب عوامل روحی است که خوابیدن این نعمت بزرگ را به کام ما تلخ میکند دین بی نظیر ما برای این هم راهی اندیشیده است و با دستو رالعمل هایی ساده و کم هزینه و بدون عوارض دنیایی از آرامش را به ما ارزانی میدارد .
⁉قبل از خواب چه اعمالى انجام دهیم که آرامش كامل داشته باشم؟
🔹اعمال مستحب فراوان است، شما هر ذكر و دعایى را كه قبل از خواب انجام دهید نافع است چرا که تنها نام خداست که آرامبخش دلهاست اگر می توانید شبها قبل از خواب، دو ركعت نماز و سوره « #ملک» را بخوانید و «زیارت عاشورا» را زمزمه كنید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود.
🔹 در هر حال شما هر كار مستحبى را قبل از خواب انجام دهید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود. از #صلوات غافل نباشید كه حلّال مشكلات است؛ «دعاى فرج» را زمزمه كنید و در نهایت در رختخواب كارهاى روزتان را مرور نمایید. هركدام اشتباه بوده سعى كنید جبران كنید و به فكر آن باشید كه دیگر تكرار نشود و یا اگر قابل اصلاح است اصلاح كنید.
🔹 خود را به ایزد منان سپرده و گونه خود را بر زمین بگذارید و بگوید «الهى لا تكلنى الى نفسى طرفة عین ابدا» ؛ خداوندا مرا لحظه ای(چشم بر هم زدنی) به خودم وامگذار.
🌸دعاء هنگام خواب:
1- گفتن سه بار تسبیحات اربعه .
2- سه بار خواندن سوره توحید.
3- چهارده بار صلولت به نیابت 14معصوم .
4- طلب مغفرت برای تمام مومنان و مردگان .
5- گقتن تسبیحات حضرت زهرا(س) .
6- خواندن آیت الكرسی،فلق،ناس و كافرون .
7- خواندن این دعا كه به منزله ی هزار نماز است:
🌸یَفْعَلُ اللهُ ما یشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ
🌟در پناه خدا شبتون آرام ، خوابتون شیرین...
🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌸🍃🌸.
❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀
💖JOiN✷👇✷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.»
استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد :
«من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.»
این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد.
بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید.
💖JOiN✷👇✷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀
عرض سلام خدمت تک تک دوستان بزرگوار به ادمین باتجربه برای این کانال نیازمندیم کسانی که مایل هستند به ایدی مدیر مراجعه کنید با تشکر 🌷🌹🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹
نیایش شبانه🌟
خدایا!
چگونه شرمسارت نباشم در حالیکه هر چه جور و جفا از من می بینی باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
اما مهربان خالقم
ساده بگویم ... دوستت دارم
خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست
زیرا از عشق و شادی برخوردارم
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که
دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم .
پس مرا همان کن
که تو می خواهی
آمین
#میممثلمادرA
❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پر برکت میکنیم روزمان را با:
✨سلام برگلهای هستی✨
👋سلام بر
🌹محمد"ص"
🌹علی"ع"
🌹فاطمه"س"
🌹حسن"ع"
🌹 حسین"ع"
💠پنج گل باغ نبی💠
💐💐💐
👋سلام بر
🌹سجاد"ع"
🌹باقر"ع"
🌹صادق"ع"
💐گلهای خوشبوی بقیع
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹رضا"ع"
❤قلب ایران وایرانی،
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹کاظم"ع"
🌹تقی"ع"
☀خورشیدهای کاظمین،
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹نقی"ع"
🌹عسکری"ع"
☀خورشید های سامرا
🍃🌺🍃
و
👋سلام بر
🌻مهدی"عج"
🌼قطب عالم امکان،
🌼امام عصر و زمان،
که سلام و درود خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
💐💐💐🌺💐💐💐
👋خدایا به حق این ۱۴ گل عترت
ایام را برای ما پر خیر و برکت وبدون گناه بگردان
.آمین یا رب العالمین.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌺☘🌼☘
🌺امروزم بوي آرامش مي دهد…
سپردن همه چيز به دستان گرم خدا…
باراني که نم نم گونه هايت را ببوسد…
قدم زدن کنار کساني که دوستشان داري…
🌼ديدن دنيايي که خورشيدش
هر صبحذبه تو سلام بدهد
ستاره هايش که به تو چشمک بزنند
و بگويند ؛خودت را براي
فرداي بهتر آماده کن…
🌺و مهم تر از همه،خدايي که هر روز
حالت را از تو مي پرسد…
🌼من امروز زيباتر از هر روز نفس مي کشم…
زيباتر از هميشه مي بينم…
🌺من امروز بهتر از هميشه زندگي ميکنم
من احساسم را،امروزم و
خدايم را بيش از همه دوست دارم...
☘🌺☘🌼☘🌺☘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🌸🍂🌸🍂
🔴 گناه ،موجب تیره و تاریک شدن روح
و زنگار آن می شود.
فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ
الَّتِي فِي الصُّدُورِ ﴿۴۶﴾
✳️ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايى كه در سينه هاست كور است (۴۶)
سوره حج
خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۷﴾
✳️ خدا مهر نهاد بر دلها و گوشهای ایشان، و بر چشمهای ایشان پرده افتاده، و ایشان را عذابی سخت خواهد بود. (۷)
سوره بقره
أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً
✳️ (ای رسول ما) آیا مینگری آن را که هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته (و پس از اتمام حجت) گمراه ساخته و مهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وی پرده ظلمت کشیده؟
سوره جاثیه آیه 23
💥 حضرت رسول اکرم (ص) می فرمایند:
✅ آیا از شما کسی می خواهد که خدای متعال نا بینایی را از او برداشته و او را بینا کند؟
✅ بدانید که هر کسی روی به دنیا آورده و آرزوهای طولانی در ان داشته باشد، خدای متعال به همان اندازه که روی به آن آورده است و آرزوهای آنرا دارد، دل او را نا بینا می گرداند وهر کسی انصراف از دنیا داشته باشد و از آن کناره گیری کرده و از آرزوهای آن پاک باشد ، خدای متعال به او علم را بدون تعلم ، و هدایت را بدون راهنمایی عطا می کند.
(جامع السعادت ج2وص26)
🔥 به تعبیری وقتی انسان در محبت و دوستی دنیا غرق شد ، دل خویش را بیچاره کرده و از کار انداخته است و پرو بال سیر و سلوک خویش را شکسته است و به خود بیشترین ظلم را کرده است.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🌸🍂
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_سوم
- منزل آقاي مجد ؟ فوري گفتم : بله بفرمایید .صدا گفت : من علی هستم با مهتاب خانم کار دارم .با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟ - من دوست حسین هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشوید .با نگرانی پرسیدم : خودش کجاست ؟ - نگران نباشید یک کمی کسالت داشتند الان بیمارستان هستند ولی چیزي نیست فردا مرخص می شن . فقط یک امانتی براتون دادن که هر جا بفرمایید بیارم .دلم فرو ریخت یعنی چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان میام.با هم در یکی از میادین معروف تهران قرار گذاشتیم و من با عجله حرکت کردم. مادرم سرگرم کار بود و متوجه رفتن من نشد. وقتی رسیدم علی رسیده بود. از روي نشانه هایی که داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتی بود با موهاي خیلی کوتاه و ریش و سبیل انبوه ابروهاي پر پشت و بهم پیوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام کردم. سر به زیر جواب داد وفوري یک پاکت سفید رنگ به طرفم دراز کرد. دو دل پاکت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري ندارید بنده مرخص می شم.آهسته گفتم : زحمت کشیدید . خیلی ممنون. ..علی با گامهاي بلند و تند به سیل عابرین پیاه پیوست و من به سمت ماشین حرکت کردم . در راه خانه به خودم لعنت می فرستادم که چرا یادم رفت بپرسم حسین کدام بیمارستان بستري است. به محض رسیدن به خانه بدون توجه به فریادهاي مادرم که صدایم می زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل کردم. شیر آب را باز کردم تا صدایی نشنوم. بعد آهسته و با تردید نامه را گشودم. خط زیبا و ظریف حسین جلوي چشمم پدیدار گشت.
گاه می اندیشم ،خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوي ، روي ترا شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که - عجب عاقبت مرد ؟ - افسوس ! - کاشکی می دیدم ! من به خود می گویم « چه کسی باور کرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاکستر کرد»
به نام خداوند مهربان
مهتاب عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد و زیاد نگران من نشده باشی. هر چه فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که بهتر است این رابطه در همین جا به پایان برسد . من به زودي رفتنی هستم دلم نمی خواهد تو را هم با این همه مشکل و درگیري وارد زندگی ام کنم که سختی و مشقتت بیشتر شود. من و تو حتی اگر به نتیجه اي هم برسیم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت کند خیلی نمی توانیم با هم باشیم . من می روم و تو تنها باید بار یک زندگی سخت را بر دوشهاي ظریفت بکشی پس چرا من با خودخواهی ام زندگی و جوانی تو رافنا کنم ؟ بین من و تو هنوز هیچ ارتباط رسمی وجود ندارد و من می بینم با هر بار شدت یافتن بیماري من تو چطور رنج می بري و چشمان زیبایت پر ازاشک می شود. با خودم فکر می کنم اگر من و تو با هم نسبتی پیدا کنیم چقدر از بیماري من که جزئی از وجود من شده زجر می کشی ؟ می دانم که زندگی شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بیرون از دایره زندگی من و مشکلاتم. دلم می خواهد تو بیرون از این دایره خوشبخت شوي. خواهش می کنم پیشنهادم را قبول کن و مرا یک عمر سپاسگذارت بگذار!
« قربانت حسین »
با خشم تمام و ناگهانی نامه را ریز ریز کردم. داد زدم به تو هیچ ربطی نداره من راجع به زندگی ام چه تصمیمی بگیرم ...
بدبخت ترسو !
صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب دیوانه شدي ؟
# کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_چهارم
سال تحویل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم می خواست حسین را پیدا کنم و انقدر سرش داد بزنم تا کر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت . دید و بازدید عید هم بی حضور من انجام شد .دستم هنوز در گچ بود و بی حوصله با همه دعوا می کردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهایی این طرف و آن طرف می رفتند. دستم داخل گچ می خارید و اشکم را در می اورد. مثل دیوانه ها طول اتاقم را بالا و پایین می رفتم و در دل با حسین دعوایم می شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فکري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشیدم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با یک دست ناقص فرمان را چسبیدم. خیابانها مثل کره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر کوچه پر از بچه بود. داشتند با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازي می کردند . ماشین را سر کوچه گذاشتم و بی اعتنا به نگاه هاي خیره پسر بچه وارد کوچه تنگ وتاریک شدم. جلوي در کمی دو دل ایستادم . ولی دوباره خشم بر شکم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسین سراسیمه در را باز کرد. با دیدن من انگار روح دیده باشد قدمی به عقب برداشت.
عصبی گفتم : - چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ فکر نمی کردي بتونم خیابانهاي اینجا را یاد بگیرم. ؟ - به تته پته افتاده بود. بی توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدایم بالا رفت. بی اختیار داد می زدم . حسین سربه زیر طرف ساختمان رفت. منهم فریادکشان دنبالش :- تو چی فکر کردي ؟ اگه می دونستم اینقدر ترسو و بزدلی اصلا طرفت نمی آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي یا می ترسی با مشکلات بعدي روبرو بشی بی تعارف بگو. تقصیر چیزهاي دیگه ننداز. این حرفها همه مسخره است. ‹ من میمیرم› خوب همه میمیرن تو هم یکی مثل بقیه اصلا از کجا معلوم من زودتر نمیرم. همون موقع تصادف کردم. منهم باید برات همچین نامه اي می نوشتم. نه ؟ می نوشتم حسین جان ممکنه باز تصادف کنم بهتره همه چیز رو فراموش کنی !.. بس کن حسین ! انقدر جاي من تصمیم نگیر . من خودم عقل دارم می تونم فکر کنم خودم بلدم براي زندگی ام تصمیم بگیرم . اگر در وجود من مشکلی هست یا می ترسی با پدر و مادر من و مشکلات زندگی روبرو بشی. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه می کنی چهار تا معلق می زنی و شروع می کنی به نمرده نوحه خوندن.
حسین بی حرف و سر به زیر به رختخوابها تکیه کرده بود. دق و دلم را حسابی خالی کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : فکر نکن آمدم اینجا که منت تو رو بکشم . ولی از این حالت تسلیمت حالم بهم میخوره. اما حالا که اینطوري می خواي باشه من می رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمیر! بدون نگاه به حسین از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشین راه افتادم. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود.سوار ماشین شدم و پایم ا تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود . بدون اینکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتی پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنک شده بود و ذره اي به حال حسین نمی سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را بداشتم صداي حسین شاد و پر انرژي بلند شد : صبحکم الله بالخیر ! لنگ ظهره !بی حال گفتم : چی شده تصمیم جدید برام گرفتی ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بیامرزم انقدر نترسیده بودم که دیشب از تو ترسیدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتیش بیرون می زد. بی حوصله گفتم : خوب حالا چی کار داري ؟ حسین با ملایمت گفت : مهتاب بس کن منو ببخش ! تو راست گفتی زنگ زدم ببینم پیشنهادت چیه ؟ با تعجب گفتم : کدوم پیشنهاد؟ - همون که تو بیمارستان گفتی قبل از صحبت با پدرت برایم داري. می خوام ببینم چیه !خنده ام گرفت . انگار نه اگار که اتفاقی افتاده است. منهم نخواستم بیشتر موضوع را کش بدهم . دوستش داشتم و تازگی ها یک حالت لجبازي با بقیه هم پیدا کرده بودم تا هرچه به نظر بقیه مردود است قبول داشته باشم. با هم در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم تا حرفهایمان را بزنیم. به تاریخ سهیل نزدیک می شدیم و باید تکلیفم را زودتر مشخص می کردم.مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خیالم راحت بود که تا بعد از ناهار بر نمی گردد. مانتو و روسري روشنی به تن کردم و کفش هاي پاشنه بلند به پا کمی آرایش کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم حسین سر میزي منتظرم بود. بلوزسرمه اي و شلوار جین به تن داشت و موهایش را کوتاه کرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگی و معصومیت . با دیدنم بلند شد و سلام کرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ این اسامی و انتخاب برایم سخت است.
#کانال حضرت زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃💜💜💜🍃
/ غیبت چیست؟👅👂
✳سخن گفتن پشت سر دیگران به گونه ای که غیبت شونده راضی و خشنود نباشد.
نکته✅پس مهم این نیست که بگیم تو روش هم میگم مهم دلخوری و ناراحتی فرد مقابل هست وقتی بشنوه کسی پشت سرش فلان حرف رو زده.
اگه اون حرف درست باشه که غیبت هست و اگر اشتباه باشه تهمت میشه😞
✳شرایط حرمت غیبت
1⃣شخصی که در غیاب او عیبش بازگو میشود، مومن باشد.
✴البته از فردا فازمتر ایمان سنجی برنداریما😀
همین ایمان شناسنامه ای هم قبوله
2⃣ غیبت در صورتی است که عیب او را بگوید اما اگر کمال او را ذکر کند، غیبت شمرده نمیشود.
3⃣ آن عیب نزد عموم ناپسند باشد.
4⃣ غیبت شونده به آن عیب نزد مردم معروف نباشد.
5⃣ قصد کاستن از وجهه او را داشته باشد.
✴میخوای یه نفرو خراب کنی پشت سرش حرف زدن غیبت میشه😖
6⃣ شنونده داشته باشد.
📚 اخلاق الهی، ج۴، ص۳۹-۴۱
🍃💜 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 💜🍃
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚 #حکایتی_از_مثنوی_معنوی
👈 طمع
🌴كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
🌴اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
🌴از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من می برم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت می كنم!»
🌴سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز می كرد كه: «خدایا، قول می دهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
🌴همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یك جا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا می بری؟»
🍂هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
🍂با طمع کی چشم و دل روشن شود
🍂پیش چشم او خیال جاہ و زر،
🍂همچنان باشد که موی اندر بصر!
🍂جز مگر مستی که از حق پر بوَد
🍂گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
کشف یک اشتباه در قرآن!!!!؟؟؟؟
تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن ؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!!!!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای
لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید :پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمن کم)
در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند.!!!
پس این اشکالی
است که میتوان به متن قرآن گرفت !!!!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود
لا اله الا اله
الملک الحق المبین.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
▫️🔸▫️🔸▫️🔸▫️🔸
⚠این سه چیز را نادیده بگیر!!
➊گــفـــتــنـد
➋شــنــیــدم
➌می گویند
»مواظب باشیم
🔸«براساس این چیزها مطلبی رو ارائه ندهیم، مخصوصا تو فضای مجازی چون فردا در روز قیامت باید پاسخگو اللّه متعال باشیم».▫️
🔖»اللّه متعال می فرمائيد
❤️«چیزی را که بدان علم نداری دنبال نکن زیرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد».💕
〰🌸 (اسراء/35)🌸〰
┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈
🔸▫️🔸▫️🔸▫️🔸▫️🔸
🔰 خصوصیت هر یک از معصومین علیهم السّلام در بر آورده شدن حاجات
1- رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و دختر گرامی او علیها السّلام و دو سبط ارجمند او علیهما السّلام را خصوصیتی در حوائج متعلّقه به تحصیل طاعت و رضوان خدای جلّ جلاله
🌸🌿🌸🌿
2- و برای امیرالمۆمنین علیه السّلام اختصاص در انتقام از دشمنان و کفایت شرّ ستمکاران
🌸🌿🌸🌿
3- و برای امام سجّاد علیه السّلام در جور پادشاهان و وسوسه ی شیاطین
🌸🌿🌸🌿
4- و برای امام باقر و{ امام} صادق علیهما السّلام در فریاد رسی بر امر آخرت
🌸🌿🌸🌿
5- و برای امام کاظم علیه السّلام در ترس از ناخوشی ها و بیماری ها و دردها
🌸🌿🌸🌿
6- و برای امام رضا علیه السّلام در نجات از هول و بیم سفرهای دریاها و صحراها و بیابان ها
🌸🌿🌸🌿
7- و برای امام جواد علیه السّلام در وسعت زندگی و بی نیازی از مردم
🌸🌿🌸🌿
8- و برای امام هادی علیه السّلام در بر آورده شدن مستحبّات و نیکی به برادران و کامل شدن طاعات
🌸🌿🌸🌿
9- و برای امام عسکری علیه السّلام در اعانت بر امر آخرت
🌸🌿🌸🌿
10- و برای ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت امام مهدی علیه السّلام در تمامی حاجات و نیازمندی ها و غیر آنها هر آنچه نام حاجت بر آن اطلاق شود، اختصاص و خصوصیتی می باشد.
📚(المراقبات، ص90)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
♦متن بيانيه بسيج دانشگاه علوم پزشكي تهران در حيطه اوضاع #معيشت_مردم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
🔹« ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیر ما بانفسهم » (خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است تغییر دهند)
🔹مشکلات معیشتی جدید پیش آمده برای مردم انقلابی ایران در این چند روز اخیر، بسیار ناراحت کننده بوده و موجب تعجب است که
⁉چرا سازمانهای نظارتی و دولتی و قضایی که دستفروش یک بن بست فلان شهر را پیدا کرده و جلوی کسب رزق و روزی اش را می گیرند، درحالیکه برای برخورد با #دلالان و رانت خواران زالو صفت و دانه درشت ژن خوب دار که خطرشان برای انقلاب اسلامی بسیار بیشتر از آمریکا و اسرائیل است و راست راست در خیابانها می گردند و از خون ملت ارتزاق می کنند، اقدام #قاطعی انجام نمی دهند؟
🔹برخی ها که در داخل (که متاسفانه در بین مسئولین نیز بعضا چنین افرادی دیده می شوند) به دنبال #نابودی امید و اعتماد مردم به نظام و براندازی این حکومت اسلامی هستند، کمی غیرت داشته و با نابودی زندگی مردم ایران اسلامی به دنبال رسیدن به این اهداف کثیف خود نباشند.
🔹مسئولین کمی شیشه های دودی ماشینهایشان را پایین بکشند تا وضع مردمی را ببینند که صبح تا شب هم مرد و هم زن خانواده درحال جان کندن و کار کردن هستند تا چند ریال درآمد کسب کنند و بتوانند مایجتاج خانواده شان را تامین کنند. اگر #حقوق_مسئولان و زندگی مسئولان نیز همچون اکثریت جامعه می بود، قطعا اقدام عاجلی برای حل این مشکلات مردم و گرانی های افسار گسیخته انجام می دادند.
🔹منتهی زندگی در #ویلاهای لواسان و خانه های #لوکس قیطریه و فرشته و ولنجک و دیدن همسایه های سرمایه دارشان شاید این توهم را در آنها ایجاد کرده که تمام مردم ایران وضعشان همینگونه است!
🔹آقایان مسئول کمی به خانه های پایین تر از خیابان انقلاب هم سری بزنید تا ببینید خانواده هایی را که ماههاست گوشت و برنج نتوانسته اند خریداری کنند و پدرانی را ببینید که شرمندهی زن و فرزندانشان هستند.
⁉چرا مسئولان، کشور را معطل امضای چشم آبی های اروپایی نگه داشته اند؟ این بزرگترین خیانتی است که اکنون در حق این ملت میشود. ایران اسلامی سرشار از منابع عظیم و ثروت های خدا دادی است. چرا با هدایت این نقدینگی عظیم به بخش تولید، جلوی این مشکلات را نمی گیرند؟ چقدر گفتیم که این نقدینگی بی حساب و کتاب، به زودی همچون غولی خواهد شد که پایه های اقتصاد را به سمت ویرانی خواهد برد؟ چرا آقایان گوش نکردند و چشمشان به امضای کری بود؟ حال که امریکا زیر برجام و امضای زبان دنیا بلدها زده است، باز معطل چه هستند؟
⁉این کوتاهی برای حل مشکلات اقتصادی مردم از سر نادانی و خستگی است یا خیانت و وطن فروشی؟ آیا بعضیها می خواهند با فشار دادن گلوی اقتصادی ملت، دوباره دوقطبی معیشت-موشک را ایجاد کنند؟
🔹حاشا که فرزندان انقلابی سید علی اجازه دهند این بار نقطهی قوت نظام اسلامی یعنی موشک را که حافظ امنیت کشور است بخواهند از ما بگیرند. هم دشمنان خارجی و هم منافقان داخلی مطمئن باشند که هرگز این خواب آشفته تعبیر نخواهد شد ان شاالله.
🔹فاین تذهبون؟ مسئولان دولتی و مجلسی و قضایی: یا سریعا اقدام عاجلی برای سامان دادن وضع نابسامان بازارهای مسکن و خودرو و ارز و سکه (که اشفتگی این بازارها بر قیمت سایر مایحتاج زندگی مردم هم اثر گذاشته است) انجام دهید...
🔹 و یا اینکه #کنار_بروید تا جوانان رشید و انقلابی هم نسل شهید حججی ها کار را دست گرفته و همانگونه که امنیت مرزهای این کشور را تامین کرده اند، امنیت اقتصادی و معیشتی مردم را نیز تامین کنند.
🌸و السلام علی من اتبع الهدی...
🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^ 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
دعای فرج هرشب📲
🍃🌺🍃🌺🍃
* بِـسْمِ اللهِ الـرَّحمٰنِ الـرَّحـیم *
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
الطَّاهِرِينَ
🍃🌺🍃🌺🍃
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت کنندگان منيد،و يارى ام دهيد كه تنها شما يارى کنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربانترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او.
❣کانال امـام زمـان (عج)313❣
#دعای_فرج
❤️🍃 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج❤️🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️🌹اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌹✳️
💥✳️💥السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الامان💥✳️💥
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸
#کلام_امیر
امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام
فرمودند:
✅ از نشانههای (پرهیزگاران) این است
که👇
در کار دین نیرومندش بینی و پایدار
نرمخوی هشیار
و در ایمان استوار
و در طلب دانش حریص
و با داشتن علم بردبار
و در توانگری میانه رو بینی
و در عبادت فروتن
و به درویشی نکو حالی نمودن
و در سختی شکیبایی کردن
و جستجو کردن آنچه رواست
و شادمان بودن به رفتن راه راست
و دوری گزیدن از طمع که خوارکننده
انسانهاست.
📚 نهج البلاغه، خطبه ۱۹۳
🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_پنجم
بعد شرم زده گفت : به خودم حسودي ام می شه یعنی تو با این قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچیز سر یک میز نشسته اي ؟ خنده ام گرفت : بس کن ! این زبون را نداشتی چه می کردي ؟ حسین هم خندید : هیچی با ایما و اشاره حرف می زدم.کمی با هم صحبت کردیم سفارش آناناس گلاسه و کیک دادم وقتی لیوانهاي باریک مملو از آب میوه و بستنی را روي میز گذاشتند حسین گفتن :- خوب من منتظر هستم. پیشنهادت چیه ؟ یک جرعه از نوشیدنی ام خوردم و گفتم : - ببین حسین من اصلا اهل خالی بندي نیستم که بگم پدرم حتما قبول می کنه و خودش برامون عروسی می گیره و از این حرفها سر تو هم نمی خوام منت بگذارم یا خودمو به رخت بکشم. این حرفها براي اینه که بدونیم چه کارکنیم که امکان موفقیتش بیشتر باشه ... ببین الان هر کی می آد خواستگاري من وضعش خوبه ولی من همه رو رد میکنم. چون دلم می خواد با تو زندگی کنم. براي همین باید امتیازات دهن پرکن تو رو بیشتر کنیم. من پیشنهادم اینه که تو اون خونه قدیمی رو بفروشی و یک واحد آپارتمان هر چقدر هم کوچک یک کم بالار بخري ... اینطوري نظر پدر من ممکنه فرق کنه... البته پدر من خیلی هم پول پرست نیست ولی واقعیت اینه که آدما چیزایی رو در دیگران می بینن که ظاهري باشه ... تو هیچوقت نمی تونی با پاکی و صداقت و ایمانت زن بگیري ولی یک آدم کلاهبدار و دزد و عیاش متاسفانه با داشتم پول و خانه و ماشین می تونه به راحتی هر دختري رو که بخواد بگیره.
حالا بعدا خانواده دختره می فهمن چه کلاهی سرشون رفته بحث جدایی است. مهم ظاهر و اول قضیه است... هان ؟ نظرت چیه ؟حسین چند لحظه چیزي نگفت . بعد آرام گفت : - هر چی تو بگی خوبه .دستم را در هوا بلند کردم : نه خیر ! مگه تو خودت عقل نداري که اختیارت رو میدي دست من ؟ خودت چی فکر می کنی؟ حسین خندید : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟ با حرص گفتم : به هیچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو باید تصمیم بگیري .حسین آهسته گفت : من تورو می خوام برام مهم نیست چه کار باید بکنم فقط رسیدن به تو هدف اصلی من است. ولی پیشنهاد تو خیلی خوبه نمی دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسیده بود. از فردا می سپرم به بنگاه خودم هم می رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم می ریم دنباله یک خونه مناسب چطوره ؟ - عالیه !به طرف خانه که بر می گشتم به این فکر می کردم که شاید رسیدن به هدف زیاد سخت هم نباشد. بی اختیار به قرآن کوچکی که حسین داده بود خیره شدم.
ترم جدید، رو به پایان بود. حدود دو ماه و نیم از سال جدید گذشته بود. کمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم.حسین پروژه اش را هم تحویل داده بود و دیگر کارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خیلى کم مى دیدمش، خانه قدیمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى که هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزدیک ببینند. قیمتى که بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خیلى بالاتر از انتظار من و حسین بود. خوب یک خانۀ کلنگى بزرگ در یکى از شلوغ ترین محله هاى تهران، بهترین جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال یه خانۀ مناسب براى سهیل و عروس جوانش مى گشتند. سهیل مثل بچه ها،هر آپارتمانى مى دید، ذوق مى کرد و مى گفت:- همینه! خودشه... من همینو مى خوام.بعد پدرم سریع عیب و ایرادهاي خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهاي اولیه نامزدي، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزي به دانشگاه نیامد.هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_ششم
اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادي با دیدنش از جا بلند شد و گفت: - به به! استاد، خبر می دادي گاو سر می بردیم!...حال و حوصله ندارم. لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا بعد خودش را روي صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:- کجا بودي؟ چرا ناراحتی؟ لیلا سري تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادي زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم... با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم! استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی براي لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟ لیلا خیره به کاغذهاي روي میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، این بار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاري راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحراي کربلاست!شادي پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟لیلا شانه اي بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادي دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختی هایی که خودش کشیده سر منهم بیاد. رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟ - آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه،یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.شادي پرسید: بابات چی می گه؟ - هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدي نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. پرسیدم: چطوري؟ بابات برنگشت؟با خنده گفت: نه، ولی بهتر، حالا یاد گرفتیم چطوري روي پاي خودمون وایسیم، خیلی هم احساس خوبیه.بعد انگار چیزي یادش آمده باشه، هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟آیدا فوري گفت: شروین...از شنیدن اسم این آدم هم، احساس نفرت می کردم. هنوز دستم درد می کرد و نمی توانستم زیاد با دست چپم کار کنم،پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود و بعد از کلی دوندگی که بابا و سهیل انجام دادند، قاضی، شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد. که پدرم براي اینکه به قول خودش این پسر آدم شود تا قِران آخر را ازش گرفت، چون پدر شروین کاملا خودش را کنار کشیده بود و انقدر از دست پسرش زجر و ناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش می گرفت. حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبري می خواهد بدهد. آیدا سرش را جلو آورد و آهسته گفت: فلج شده...کلماتش در فضا معلق ماند، چون هیچکدام قادر به هضم خبر نبودیم هر سه مات و مبهوت به دهان آیدا زل زده بودیم.سرانجام شادى پرسید: فلج شده؟ چرا؟...
آیدا با آب و تاب گفت: هفته پیش یکى از پسرهاى کلاس پارتى گرفته بود. منو هم دعوت کرد، اما من نرفتم. خیلی ازدختر و پسرهاي کلاس رو هم دعوت کرده بود. ملینا رفته بود، اون برام تعریف کرد. می گفت خانۀ کیوان اینا مثل کاخ بوده و پدر و مادرش رفته بودن مسافرت، اون هم فوري از فرصت استفاده کرده و مهمونی گرفته، چه مهمونی ي! گفت نزدیک دویست تا دختر و پسر تو هم می لولیدند، می گفت تمام خانه تاریک بوده و فقط با رقص نور روشن می شده،ضبط دیسک دار، بلندگو تو تمام اتاقها، درست مثل دیسکو. ملینا می گفت چه میز غذایی چیده بودن. انواع و اقسام غذاهاي ایرانی و خارجی، مشروب و آبجو... حتی می گفت بوي مواد مخدر هم تو فضا موج می زده، بعد توي اون شلوغ پلوغی، کمیته می ریزه تو خونه، هر کی از هر طرف می تونسته در می ره، شروین هم از هولش با چند تا دیگه از بچه ها می رن بالاي پشت بوم تا از خونه هاي بغلی در برن، توي اون تاریکی، شروین می پره روي پشت بوم همسایه و درحال دو، پاشو می ذاره رو شیشه هاي پاسیو و شیشه ها زیر پاش می شکنه و شروین از سه طبقه می افته کف پاسیوي طبقه اولی ها، یارو زود زنگ می زنه به اورژانس، با آمبولانس می آن می برنش، دو سه روز بیهوش بوده، ملینا می گفت دیروز به هوش آمده، اما قطع نخاع شده و براي همیشه از کمر به پایین فلج می مونه...
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام دوستان ادمین فعال جهت مدیریت برای این کانال کسی هست بیاد پی وی
@Mohsen1942