🍃🍃🍃
این یک داستان واقعی است
داستان #بازیگر و #کارگردان
یکروز بازیگری از کارگردانی
نقشی خواست
کارگردان از سادگی او خوشش آمد
نقش پررنگی در فیلمش را به او داد
اما بازیگر که باور کرده بود
سوپر استاراست خودش را
روی دست برد
و دست کارگردان را
در پوست گردو گذاشت
در انتها هم حرفهایی زد
که گویی کارگردان به او محتاج است
کارگردان دلش شکست
اما بدون حرف رفت.
سالیان درازی گذشت
بازیگر سراغ کارگردان آمد
مدام خودش را معرفی و یادآوری کرد
اما واکنشی ندید
تااینکه کارگردان سکوتش را شکست
و گفت
یکبار تو را شناختم ،
مکرر خودت را معرفی نکن
بگذار خیالت را راحت کنم
تو نقشی در فیلم من نداری
اما یک دیالوگ ماندگار دارد
که برایت میخوانم
جای حرف بر دل میماند
چه آن حرف خوب باشد ، چه بد
حالا برو
نویسنده:
#مهرکیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕داستان کوتاه
🌹 داستانی زیبا از صلاح الدین ایوبی
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺠﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ، ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺟﻨﮓ ﺭﺥ ﺩﻫﺪ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ .ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﻫﻨﻮﺯﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺗﺄﺧﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺼﻮﺻﺎً ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻧﺰﺩ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﺸﺎﻥ باشد...
متفاوت بخوانید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞"داستان جالب قصر پادشاه"
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند.
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد.
پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم.
پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود.
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت:
کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛
"این راز را باکسی در میان نگذار…"
تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد.
او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛
چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت:
برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…!
*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند :
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
◻نخود راز سلامتی
◽روزی یک فنجان نخود بخورید تا :
◽موهایتان بهتر رشد کند
◽پوست بهتری داشته باشید
◽از سرطان در امان بمانید
◽چشمانتان سالم بماند
◽غذاهای تان بهتر هضم شود
◽استخوان های سالمی داشته باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت فنجون
🎆💝🎺🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزیین سالاد
🎆💝🎺🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞"داستان جالب قصر پادشاه"
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند.
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد.
پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم.
پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود.
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت:
کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛
"این راز را باکسی در میان نگذار…"
تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد.
او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛
چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت:
برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…!
*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند :
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♡مادر
مادرم گوشی اندرويد ندارد
ولی همیشه در دسترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمی کند
ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه می کند.
محبتش همیشه بروز است
تب کنم، برایم می میرد
هرگز بی پاسخم نمی گذارد
درد دلم را گوش می دهد
سایلنت نمی کند
دایورت نمی کند
تا ببیند سردم شده؛
لایک نمی کند
پتو را به رویم می کشد.
مادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز
من بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ می زند.
ساعت آف مرا چک نمی کند
فقط غر می زند
که مبادا چشم هایم درد بگیرد.
فالوورهای مادرم
من، خواهرها و برادرهایم هستیم.
اینستاگرام ندارد
ولی هنوز دایركت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درد دل هایی از جنس مادرانه.
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنهاست
چون ما گوشی مان اندروید است
بله ما اینترنت داریم
تلگرام داریم
واتساپ داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم
"یک لحظه صبر کن" شده جواب ما به مادر وقتی صدایمان می زند
چقدر این مادرها مهربانند
من در عجبم با چقدر صبر و تواضع و مهر و محبت
میتوان " مادر " بود؟🍃🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کل اسداله و حمام زنانه
زبونُم لال، زبونُم لال
توی ایوان خانه قدیمی عهد بوقمان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی میخواندم و در آن سکوت دلانگیز پاییزی فنجانی چای میل میکردم و همزمان به بازیهای روزگار هم فکر میکردم!
یکی از داستانها مربوط به حمامهای خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی میگیرد و دمای آب خزینه مثل آتش میشود!
از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کلاسداله که صاحب حمام بوده میرساند و مشکل را بازگو میکند و به کل اسداله میگوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها میخواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان میگویند و سانس مردها شروع میشود و میریزند داخل حمام و رسوایی به بار میآید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!!
کل اسداله اولش بهانه میآورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بیسابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول میکند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند!
وارد حمام که میشود پاچههای شلوارش را بالا میکشد و داد میزند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام میشود!!!
آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد میزند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!!
و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام میشود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشتهاند عبور میکند و سوراخ آب سرد خزینه را باز میکند! آب ولرم میشود و کلاسداله میرود!
پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه میرود و دست در آب خزینه میزند و با رضایت میگوید: بارکالله کلاسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه میدهد: ولی درستش این بود که کل اسداله میبایست چشمهایش را میبست نه ما!!!
اما جملگی زنها با هم میگویند: خب اگر کلاسداله چشمهایش را میبست چطور سوراخ آب را باز میکرد؟!
❤️🗯 @dastanvpand