eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ⚜ حکایتهای پندآموز⚜ ✨محاسبه اعمال✨ ✍جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری 🐍به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. ⁉️جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ 🔹پیر گفت: بلی. ⁉️ جوان گفت از کجا مطمئنی؟ 🔹 پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. ✴️بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. 📚 حکایتهای معنوی ‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ @Dastan1224
✨﷽✨ 🔴لبیک خداوند به بنده‌اش ✍مولوی تمثيل آورده كه فردی نشسته بود و "يا ربّ" می‌گفت؛ شيطان بر او ظاهر می‌شود و می‌گويد: تا به حال اين همه "يا ربّ" گفته‌ای، چه فايده داشته است!؟ مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد. شب كسی به خواب او آمد و گفت: چرا ديگر "يا ربّ" نمی‌گويی!؟ جواب داد: چون جوابی نمی‌شنوم و می‌ترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا كنم!؟ گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگويم اين "يا ربّ" گفتن‌هایت همان لبّيک و جواب ماست! يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، ‌اصلا نمی‌گذارد "يا ربّ" بگوييم. ‌‌‌ @Dastan1224
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد آرى. او گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت: چه كارى؟ لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. @Dastan1224
چون نبوت پیامبر اکرم در مدینه بالا گرفت، عبدالله بن اُبی که از بزرگان یهود بود حسدش در باره پیامبر بیشتر شد و در صدد قتل آن حضرت بر آمد. آن گاه پیامبر و علی (ع) و سایر اصحاب را برای ولیمه عروسی دخترش، دعوت کرد، سپس در خانه ی خود چاله ای حفر کرد و روی آن را با فرش پوشاند و میان آن را پر از تیر و شمشیر و نیزه کرد، همچنین غذا را به زهر آلوده کرد و جماعتی از یهودیان را با شمشیرهای زهرآلود در مکانی پنهان کرد تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته، در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر (ص) و اصحابش را به قتل برسانند یا اگر این نقشه بر آب شد، غذای زهرآلود را بخورند و بمیرند. جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت بود به پیامبر (ص) رساند و گفت: خدایت می‌فرماید: خانه ی عبدالله بن ابی برو و هر جا گفت بنشینید، قبول کن و هر غذایی آورد تناول کنید که من شما را از شر و کید او حفظ می‌کنم. پیامبر و امیر المؤمنین علیهما السلام واصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه کرد، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجب کرد. وقتی طعام را آوردند، پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: پس از خواندن این تعویذ، غذا را بخورید: «بسم الله الشافی بسم الله الکافی بسم الله المعافی بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء و لاداء فی الأرض ولا فی السماء وهو السمیع العلیم. » پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجب کرد، گمان کرد زهر ص: 141 در غذا نکرده اند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست داشتند از غذاها میل کنند، پس خوردند و مردند. دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد، دید زمین سخت و محکمی شده است، پس روی آن فرش نشست و در گودال فرو رفت و کشته شد. وقتی این خبر به پیامبر رسید، از عبد الله حسود، علت را پرسید؟ گفت: دخترم از پشت بام افتاد و آن جماعت دیگر به علت بیماری مردند. [1] ---------- [1]: یکصد موضوع، پانصد داستان 199/1 - 200؛ به نقل از: خزینة الجواهر / 344. @Dastan1224
داستان معنوی واقعی میرداماد👇👇👇 بخونید لطفاً عباس صفوی درشهراصفهان ازهمسرخود سخت عصبانی شده وخشمگین می‌شود، درپی غضب اودخترش ازخانه خارج شده و شب برنمی‌گرددخبربازنگشتن دخترکه به شاه می‌رسدبرناموس خودكه اززیبائی خیره كننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتدماموران تجسّس درتمام شهربه تكاپوافتاده ولی اورانمى‌یابنددختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود وازاتفاق به درحجره محمدباقراسترآبادی كه طلبه‌ای جوان وفاضل بودمی‌رود،در حجره رامی‌زندمحمدباقردررابازمی کند دختربدون مقدمه واردحجره شده وبه او می‌گویدازبزرگ زادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت،اگردربرابربودنم مقاومت كنی ترابه سیاست سختی دچار می‌كنم طلبه جوان ازترس اوراجامی‌دهد،دختر غذامی‌طلبد،طلبه می‌گویدجزنان خشك و ماست چیزی ندارم می‌گویدبیاورغذا می‌خوردو می‌خوابد.وسوسه به طلبه جوان حمله می‌كندولی اوباپناه بردن به حق دفع وسوسه می‌كندآتش غریزه شعله می‌كشداوآتش غریزه راباگرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌كندمأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتداحتمال بودن دختررادرآنجا نمی‌دادندولى دخترازحجره بیرون آمدچون اورایافتندباصاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردندوسوسه به طلبه جوان حمله می‌كندولی اوباپناه بردن به خداونددفع وسوسه می‌كندآتش غریزه شعله می‌كشداوآتش غریزه رابا گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌كندعباس صفوی از محمدباقر سئوال می‌كنددیشب دربرخوردبا این چهره زیبا چه كردی؟وی انگشتان سوخته رانشان می‌دهدازطرفى خبر سلامت دختررا ازاهل حرم می‌گیردچون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود، بسیار خوشحال می‌شودبه دخترپیشنهادازدواج با آن طلبه را می‌دهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بودقبول می‌كندبزرگان را می‌خوانندوعقددختررا براى طلبه فقیر مازندرانی می‌بندندوازآن به بعد است كه اومشهوربه میردامادمی‌شودوچیزی نمی‌گذردكه اعلم علمای عصرگشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملاصدرای شیرازی صاحب اسفاروكتب علمی دیگر تربیت می‌كند 📚منبع: عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، جلد 8 ، حسین انصاریان . @Dastan1224
💠بنی اسد: نام طایفه ای که نزدیک کربلا ساکن بودند و فردای عاشورا ، پس از رفتن سپاه عمر سعد ، عده ای از آنان برای دفن اجساد مطهر شهدای اهل بیت به کربلا آمدند و چون اجساد را نمی شناختند ، متحیر بودند . در آن هنگام ، حضرت سجاد (ع) آمد و پیکر اهل بیت و اصحاب را یک به یک به آنان شناساند و آنان در دفن شهداء ، حضرت را یاری کردند و برای خویش ، افتخار آفریدند . در « دایرة المعارف تشیع » آمده است : « بنی اسد ، نام تیره ای از قبایل عرب ، از فرزندان اسدبن خزیمه بن مدرکه ... این قبیله توفیق و افتخار دفن پیکر مطهر حضرت سیدالشهداء و انصار آن حضرت را پس از واقعه کربلا در سال 61 ق . داشتند . جمعی از اصحاب ، علما ، شعرا و زعمای امامیه از این قبیله برخاسته اند . برخی از همسران پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز از همین قبیله بوده اند . این قبیله در سال 19 هجری از بلاد حجاز به عراق رفته ، در کوفه و غاضریه از نواحی کربلا سکونت کردند . از قبایل سلحشور عرب محسوب می گردند . هنگام بنای کوفه ، این قبیله محله خاصی را در جنوب مسجد کوفه به خویش اختصاص دادند . در سال 36 هجری در جنگ جمل ، با علی (ع) بیعت کردند و در کنار آن حضرت جنگیدند . در قیام عاشورا در سال 61 به سه دسته تقسیم شدند : موافق با حضرت و مخالف و بی طرف . حبیب بن مظاهر ، انس بن حرث ، مسلم بن عوسجه ، قیس بن مسهر ، موقع بن ثمامه و عمروبن خالِد صیدا وی از سران موافق بودند و حرملة بن کاهل اسدی ، قاتل طفل شیرخوار ، از سران مخالف بود . گروهی از دسته سوم ( بی طرفها ) پس از شهادت حسین ، زنانشان بر میدان جنگ گذر کرده و اجساد را دیدند و تحت تأثیر قرار گرفتند و به سرزمین خود رفته ، مردان را جهت دفن اجساد ، خبر کردند . ابتدا زنان بیل و کلنگ به دست گرفته به طرف کربلا روان شدند . پس از مدتی وجدانِ مردانِ بنی اسد بیدار گشت و به خود آمدند و به دنبال زنان راه افتاده به دفن اجساد امام و یارانش پرداختند . این فداکاری سبب شهرت آنان شد و از آن پس شیعیان به نظر احترام و محبت به قبیله بنی اسد می نگرند » . 📚 مروج الذهب ، ج 3 ، ص 63 .170 - دایرة المعارف تشیع ، ج 3 ، ص 340 @Dastan1224
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک @Dastan1224
. . علامه حسن‌زاده آملی همسرش را که سالها پیش فوت شده‌ در یکی از اتاق‌های منزل دفن کرده و اسم اتاق را «بیت الرحمه» گذاشته و در خصوص علت این کار گفته بود: "برای اینکه بیشتر به ایشان خدمت @Dastan1224
‌ 📚داستان کوتاه مرد تاجر و باغ زیبا مردي تاجر در حياط  قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود. تا اين که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت. اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد… تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيش از اين بسيار سر سبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمي توانم مثل او چنين ميوه هايي زيبايي بار بياورم و با اين فکر چنان احساس نارحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم… مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک شده بود…! علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجايي که بوته ي يک گل سرخ نيز خشک شده بود علت آن پرسيده شد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاييز نمي توانم گل بدهم. پس از خودم نا اميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه اي از باغ روييده بود. علت شادابي اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي خواست چيزي ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي کرد. بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً مي خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي توانم زيباترين موجود باشم…" @Dastan1224
🌷 آیت الله حسن زاده : ☘ برادرم حرف این و آن را نزن ، دم فرو بند و تماشا کن . بنگر وعبرت بگیر. به فکر خود باش . را دریاب. @Dastan1224
📝کاغذهای برات از آتش برای اموات! آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در ان جا بود. در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به ان‌ها نمی کند!! جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟ جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می آید؛ این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.پرسیدم: چرا شما استفاده نمی کنید؟ گفت: من پسری دارم که‌ شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم. پرسیدم: اسم پسرت چیست؟ گفت: حسین ودر نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند. صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی اي که گفته بود رفتم و ان جوان را دیدم. گفتم: شما پدر دارید؟ جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است. پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم. پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی اینبار، ان مرد که از ان کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت. پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمی کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟ گفت: دوهفته است که آب برایم نیامده… صبح که از خواب بیدار شده و از احوال ان جوان جویا شدم، گفتند: دوهفته قبل از دنیا رفته @Dastan1224
❗️ به علامه سلام کرد. پاسخ شنید: «علیکم‌السلام. آقازادۀ آقایی؟» _ آقازادگی نداریم! فرزند، آری. دستش را گرفت و با خودش برد بیرون. _ به چه کاری مشغولی؟ _ درس می‌خوانم. _ چه می‌خوانی؟ _ فلسفه، منطق، چند سالی خارج خواندم، مدتی ریاضیات و نجوم خواندم، مدتی هم عرفان نظری. _ عجب! کم‌تر کسی این‌ها را می‌خواند. چیزی به‌تو می‌گویم، خوب گوش کن. _ بفرمایید. _ نه! باید عمل کنی. _ آقا! به چیزی که ندانم چیست که نمی‌توانم عمل کنم. با لطافتی خندید و ادامه داد: _ گوش کن! می‌گویم، تمام کارهایت را بگذار کنار؛ و در خدمت این پیر باش. تو نمی‌شناسی‌اش. نمی‌گذارد که بشناسی‌اش. من از نجف می‌شناسمش، به فکر دنیای خودش نیست. همه کارهایت را رها کن و بیا خدمت او. هر چه می‌گوید یادداشت کن، ضبط کن و نوار بگیر، حتی کوچک‌ترین حرف‌هایش را، حتی آن‌ها را که به‌نظرت ارزشی ندارد. سال‌ها از آن روز می‌گذرد؛ اما هنوز صدای علامه جعفری رحمه‌الله در گوش اوست. (بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت آیت الله بهجت) 📚 این بهشت، آن بهشت، ص١۵ @Dastan1224