📕حکایت
در سالیان خیلی دور دهکده ای بود
که مردمش همگی "کور" بودند.
"چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند.
مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن!
از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن...
تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه.
اما قبل از نوشیدن براشون صحبت میکنه، اون میگه این نوشیدنی را مینوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن...
"حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!"
بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن!
"کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!"
* اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را...
هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🌺🌿﷽🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز
🌸🍃مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
🔸(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
🔹صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!
🌼🍃 در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ...
🔺خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم...
🌿🌺«إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلىَ النَّاسِ وَ لَاكِنَّ أَكْثرََهُمْ لَا يَشْكُرُونَ»
خداوندبر مردم، كريم و صاحب فضل است، ولي بيشتر مردم شكر نميكنند(يونس/60).
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌿🌺
#تلنگر
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش
از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون زيبا :)
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به "مسجد" مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى "نماز" از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد.
به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد از خانه براى نماز خارج شد.
ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى "خدا" به فرشتگان گفت: تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
"براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!"
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌸پیشاپیش سال نو مبارک🌸
به اندازهی تمام شکوفههای بهاری برایتان آرزوهای خوب دارم
👇
http://goo.gl/LL5DgX
☝️☝️👌👌👌👌
اینم عیدی من به شما دوستآن عزیزم😍😍😍😍
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت مرد منافق و اعجاز بسم الله
گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.
📚روایت های و حکایت ها / 213 212، به نقل از: خزینه الجواهر فی زینه المنابر/ 612.
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت در محضر قاضی و بهلول
آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر یهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکس آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند واجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق داردتا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .
آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت.
تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت:
تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .
مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت:
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و یهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_ششم
#سردار_دلها❤️
از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت
محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین
اعصاب مریضیتو ندارم
نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود
-سلام
جانم مامانم
مامان:.....
-آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی
خودشون تلفن همراه دارن
خداحافظ
روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم
ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا
هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید
-من به کسی دروغ نگفتم
بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید
نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه
سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم
نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم
دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود
بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی
باید یه خانم میومد پیشش
من موندم بعنوان همراه
زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662