eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸 ❤ روی سرم همیشه تو بالابلند باش تلخی زندگی مرا مثل قند باش سائل بساط کرده دلش را .. بیا بخر گرمی روزگارِ مَنِ مستمند باش عبد گریز پایم و دائم فراری‌ام بهر دلم به فکر طناب و کمند باش یک خار ، بین این همه گُل داد میزند یک بار هم مرا بطلب ، بد پسند باش !! ❤ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا ❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا ❤روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا 🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇  http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌷🌷🌷 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جاي خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدري ام سرمی کرد .به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهاي پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله اي نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. با سر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی براي کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و محکم در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :- عیدت مبارك باشه عزیزم .با بغض گفتم : عید تو هم مبارك .بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده اي را به دستم داد و گفت : عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جاي آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم. از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدي تو ! صورتش پر از شادي شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم ك - واي .. چقدر خوشگله ! حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صداي حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خواي به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - براي چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدي . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه اي گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارك .بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه اي هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !... صداي پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارك .به حسین که روي مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه اي سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .و گوشی را محکم روي تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوري اشک می ریزي قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندي تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم. حسین به خنده افتاد : چشم. ^👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ شهیدی که بعد از شهادت،برگه امتحانی دخترش را امضا کرد! ✅ به نقل از دختر شهید: «یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. 🔰وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. 💠 ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم. به فکر فرورفتم که چه کسی آن را برایم امضا کند؟ 💥 نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد... 🌟در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم. 🍀به آشپزخانه رفتم تا برای پدر غذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند. 🌻 آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم . 🌾این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم... ☀️صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود! ✅ وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود. 🔮خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم. 🌼پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود. در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد. مادر، شهید را به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ 🌻 شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود. ✨همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد. 🌹علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. 💠اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به "خود شهید مجتبی صالحی" است، اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. ✨با تایید مطلب، امروزه مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند... 📘به نقل از تبیان 📙باشگاه خبرنگاران جوان http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سه چیز پشت ادم است. ❄️ ایمان به خدا ❄️ مردم داری ❄️ فامیل سه چیز باعث فشارقبر است 🌕 قاطع صله ارحام 🌕 عدم پرهیزاز ادرار 🌕 تارک الصلوه سه چیز دین را تشکیل می دهد. ☄ حق شناس و حق گوی ☄ حکم به عدالت ☄ وفای به عهد سه چیز نور چشم را زیاد می کند. 🌿 خواندن قرآن 🌿 نگاه به والدین و مومن 🌿 نگاه به سبزه سه چیز از دشمن بدترند. ✨ نفس ✨ جاسوس ✨ منافق سه چیز حاکمان را متزلزل می کند. ⛔️ بی عدالتی ⛔️ بی توجهی به فقرا ⛔️ اشرافگری سه چیز در اخرت انسان را نجات میدهد. ✅ شفیعان ✅ اعمال صالح ✅ دعای والدین سه چیز باعث سقوط انسان است. 🔴 تکبر 🔴 دشمنی بامردم 🔴 ثروت حرام http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662  •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
ঊঈ✿♦️🍓✿ঈঊ 📕حکایت کوتاه وخواندی 📕 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿♦️🍓✿ঈঊ
🌷🌷🌷 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
💠 علی(ع) و یتیمان روزی حضرت علی علیه السلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و می رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. زن گفت: علی بن ابی طالب همسرم را به ماموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم. علی علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانی از علی علیه السلام درخواست می‌کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم. حضرت می فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش می گیرد؟ به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست؟ حضرت جواب دادند: کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده،ودر را باز کن، زن در را باز کرد و گفت: خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابی طالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان میپزی یا از کودکانت نگهداری میکنی؟ زن گفت:رمن در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار، زن آرد را خمیر نمود. علی علیه السلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب میکرد و با خرما به دهان بچه ها می‌گذاشت. با مهر و محبت پدرانه‌ای لقمه بر دهان کودکان می گذاشت و هر بار می فرمود:فرزندم! علی را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است. خمیر که حاضر شد، علی علیه السلام تنور را روشن کرد. در این حال، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک میکرد و می فرمود: ای علی، بچش طعم آتش را! این جزای آن کسی است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بی خبر باشد. اتفاقا زنی که علی علیه السلام را می‌شناخت به آن منزل وارد شد. به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت: وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی طالب علیه السلام است. زن که از گفتار خود شرمنده بود، با شتاب زدگی گفت:یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت می‌کشم، مرا ببخش، حضرت فرمود: از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمنده‌ام! 📗بحارالانوار، ج ۴۱، ص۵۲و(برگرفته از داستان های بحارالانوار جلد۱ نوشته محمود ناصری) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم خیلی عجیبه! هرکسی میبینه هم گریه میکنه هم از ته دل شاد میشه. پر بیننده ترین کلیپ تلگرام شناخته شده http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❥✿❥●◐○•~،."🕊 📗حكايت تلخ📗 ♦️حاکمی در مشهد رسم بنهاد هر که از مسافران وساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: بسیار سخت میگذرد؟ دزد گفت نه ! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادی میکنند و شادند، از این بهتر چه هست؟! 🔹حکایتی است شیرین از احوال مملکت ! بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و می خندند. خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
سه شنبه شب ✨ نسیمی می وزد از دامن گلدسته های جمکرانت به سوی سبزه زار و دشت پر از لاله دل های عاشق💖 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 #شبتون_مهدوی✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع) با هر سلام دلم طواف #کربلاست اینگونه #مادرم به من آموخت درس #عشق السلام على المحتسب الصابر 🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662