سه چیز پشت ادم است.
❄️ ایمان به خدا
❄️ مردم داری
❄️ فامیل
سه چیز باعث فشارقبر است
🌕 قاطع صله ارحام
🌕 عدم پرهیزاز ادرار
🌕 تارک الصلوه
سه چیز دین را تشکیل می دهد.
☄ حق شناس و حق گوی
☄ حکم به عدالت
☄ وفای به عهد
سه چیز نور چشم را زیاد می کند.
🌿 خواندن قرآن
🌿 نگاه به والدین و مومن
🌿 نگاه به سبزه
سه چیز از دشمن بدترند.
✨ نفس
✨ جاسوس
✨ منافق
سه چیز حاکمان را متزلزل می کند.
⛔️ بی عدالتی
⛔️ بی توجهی به فقرا
⛔️ اشرافگری
سه چیز در اخرت انسان را نجات میدهد.
✅ شفیعان
✅ اعمال صالح
✅ دعای والدین
سه چیز باعث سقوط انسان است.
🔴 تکبر
🔴 دشمنی بامردم
🔴 ثروت حرام
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
ঊঈ✿♦️🍓✿ঈঊ
📕حکایت کوتاه وخواندی 📕
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿♦️🍓✿ঈঊ
🌷🌷🌷
#داستان
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
💠 علی(ع) و یتیمان
روزی حضرت علی علیه السلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و می رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت: علی بن ابی طالب همسرم را به ماموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم. علی علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانی از علی علیه السلام درخواست میکردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.
حضرت می فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش می گیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست؟
حضرت جواب دادند: کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده،ودر را باز کن، زن در را باز کرد و گفت: خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابی طالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان میپزی یا از کودکانت نگهداری میکنی؟ زن گفت:رمن در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار، زن آرد را خمیر نمود. علی علیه السلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب میکرد و با خرما به دهان بچه ها میگذاشت. با مهر و محبت پدرانهای لقمه بر دهان کودکان می گذاشت و هر بار می فرمود:فرزندم! علی را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است. خمیر که حاضر شد، علی علیه السلام تنور را روشن کرد. در این حال، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک میکرد و می فرمود: ای علی، بچش طعم آتش را!
این جزای آن کسی است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بی خبر باشد. اتفاقا زنی که علی علیه السلام را میشناخت به آن منزل وارد شد. به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت: وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی طالب علیه السلام است. زن که از گفتار خود شرمنده بود، با شتاب زدگی گفت:یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت میکشم، مرا ببخش،
حضرت فرمود: از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمندهام!
📗بحارالانوار، ج ۴۱، ص۵۲و(برگرفته از داستان های بحارالانوار جلد۱ نوشته محمود ناصری)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم خیلی عجیبه!
هرکسی میبینه هم گریه میکنه هم از ته دل شاد میشه.
پر بیننده ترین کلیپ تلگرام شناخته شده
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
📗حكايت تلخ📗
♦️حاکمی در مشهد رسم بنهاد هر که از مسافران وساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند.
این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد.
به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید:
بسیار سخت میگذرد؟
دزد گفت نه !
حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم،
مردم هم که شادی میکنند و شادند، از این بهتر چه هست؟!
🔹حکایتی است شیرین از احوال مملکت !
بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و می خندند.
خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد!
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
چند روزي از سال جدید گذشته بود که براي شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی هاي حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی ترسیدم به حسین که داشت جلوي آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟ حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داري بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه ! حسین لبخند زد : چه اشکالی داره عزیزم ؟ ناباورانه گفتم : یعنی از نظر تو اشکالی نداره ؟ سري تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست.
وقتی دید من حرفی نمی زنم ادامه داد : بهت بگم که زنهاي محجبه خیلی هم طبق مد و شیک و پیک هستن .ناباورانه نگاهش کردم : خیلی خوب همون سفیده رو می پوشم که نه آستین داره نه یقه ولی فردا اگر همه پشت سرم صفحه گذاشتن گله نکنی ها ! بعد لباس پوشیدم و موهایم را که هنوز خیس بود روي شانه هایم ریختم. وقتی موهایم خیس بود حسابی فرفري می شد. کمی کتیرا به موهایم زدم تا همانطوري فر فري خشک شود. بعد روي صندلی کوچک میز توالتم نشستم و شروع کردم با صبر و حوصله آرایش کردن این اولین جایی بود که بعد از ازدواج می رفتم. میان ابروهایم را برداشته بودم حالت بچگانه صورتم به یک زن جوان تغییر کرده بود. وقتی کارم تمام شد به حسین که از استانه در نگاه می کرد لبخند زدم :خوبه ؟ حسین با دقت سر تا پایم نگاه کرد و با تحسین گفت عالی شدي تو با این صورت و هیکل عروس بدبخت رو از سکه می اندازي !وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت بود . می دانستم با دیدن آن کوچه هاي به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم.سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت یاده شدم با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه اي که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوي در قهوه اي که باز بود ریسه اي از چراغهاي رنگی کشیدده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی هاي کنار هم میزها ي کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه اي بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ي به من کرد و گفت : - خانمها بالا هستند بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوي در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده اي داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا ! نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید : - واي هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید. داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلای زیادي به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهاي رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود.چیزي که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسري ام را گوشه اي گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندي که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریزقربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردي ... زري اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
🔴 قلبت جای مولاست
✨القَلبُ حَرمُ الله
🔹 یکی از ویژگی های قلب این است که اگر با چیزی زیاد اُنس داشته باشد به آن تعلق پیدا می کند؛
👈 باید بدانیم تمام عالم فانیست و تنها عشق به خدا و اهلبیت علیهم السلام می ماند ...
❗️پس در این دنیا نباید دل را به چیزی خوش کرد و فقط باید در قلب ،صاحب خانه را، راه داد
مگه نشنیدی که :
👈 دلت را خانه ما کن, مصفا کردنش با ما
🔸خب دل به همه سپردی، یک بار هم دل به امام زمانت بده,
می بینی که حال دلت چقدر خوب میشه
👌مطمئن باش
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
۱۴صلوات به نیابت از امام عصر علیه السلام تقدیم به پیشگاه امام کاظم ،امام جواد، امام رضا و امام هادی علیهم السلام
امام جواد علیه السلام :
آنکس که مطیع هوای نفس خود باشد؛ دشمن خود را به هدفش میرساند.
📚بحارالانوار ج ۶۷ ص ۷۸
🌴اللّهم عجّل لولیّک الفرج🌴
https://eitaa.com/yaZahra1224