فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅👈 #خنده_حلال
مخ زدن به سبک مجازی
#ازدواج به سبک مجازی
مواظب دروغهای دنیای
مجازی باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ دخترا یاد بگیرید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
چه زیباميشداين دنيا
اگرشاه وگدا ڪم بود
اگربرزخم هرقلبي
همان اندازه مرهم بود
چه زيباميشداين دنيا
اگردستےبگيرددست
اگرقدرےمحبت را
به ناف زندگانےبست
چه زيباميشداين دنيا
ڪمےهم باوفاباشی
@dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
5️⃣ #قسمت_پنجم
@Dastanvpand
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
@Dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
#قسمت_ششم
🔚 #پایان
@Dastanvpand
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
((پایان))
@Dastanvpand
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم.
یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن!
اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن،
می ترسن، می ترسن...
@dastanvpand🌸🌸🌸
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
ریشه ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی"
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
@Dastanvpand
#حکایت
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت:
میخواهم کوهی که روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ مرد گفت:
کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد بلافاصله مرد کور شد!
وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.☘
🗯♦️ @Dastanvpand
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خدایا تو دور نیستي
💛پس مارا موهبت عشقي
🌼عمیق و نیرومند
💛عطاڪڹ تا پرده
🌼جهلمان فرو افتد
💛و جمال تو را مشاهده ڪنیم
🌼شبتون بخیر و شادی
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خیلی جالبه ...
ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺯﺍﺋﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ را ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻨﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻣﯽ ﺑُﺮﺩ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬــﺮﻫﺎﯼ ﺗﺮﮐﯿـﻪ ﭘﻨﭽـﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿـﺮﮔﺎﻩ، ﺟﻬﺖ ﻣﺮﻣّﺖ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ میشوند
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐـﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺿﻤﻦ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ
میپرسد ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻧﻤــﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ میکنم ، ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺳﺨﻨـﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ ﻭ ...
ﺗﻌﻤﯿﺮﮐﺎﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺆﺍﻝ میگوید ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ میدانم، ﺷﻐﻠﺘﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﺷﻐﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻟﺒــﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸــﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ میگوید، ﺑﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ میکنم ﻭ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻧﻤـﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺮ میگردم ﻣﮕﺮ میشود ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ "ﺷﻐﻞ "ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺑﻪﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﺩ؟ !
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﻧﻨـﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﻄﺢ ﺑﺎﺷـﺪ ﻭ ﺍﮔــﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺠـﺎﻡ میدهد ﺁﻧﺮﺍ ﻓﺮﯾﻀﻪ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ، ﺩﺭﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻫـﺮ شخصی میتواند ﺑﺎ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ ...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓