📌نمیدانم حرف چه کسی راگوش کنم
🔹در یکی از کشورهای مسلمان که به حجاب اهمیت نمیدهند، دختر بچهای با لباس بلند به مدرسه میرفت...
اما خانم معلم هر بار او را با این لباس میدید سرش فریاد میزد و میگفت: این چه لباسی است؟ مثل همکلاسیهایت دامن کوتاه بپوش!
یکی از روزها خانم معلم بیش از پیش عصبانی شد...
🔸دخترک در حالی که اشک میریخت به خانه آمد و به مادرش گفت: معلم مرا به خاطر لباس بلندم از مدرسه اخراج خواهد کرد...
مادر گفت: اما این لباسی است که خداوند میخواهد تو بپوشی...
دختر گفت: درست است... اما خانم معلم نمیخواهد...
🔹مادر گفت: خانم معلم نمیخواهد... و خداوند میخواهد... حال حرف کدام یک را گوش میدهی؟ از خدایی اطاعت میکنی که تو را به وجود آورد و به این شکل آفرید و نعمتهایش را به تو عطا کرد؟ یا از خانم معلم که خودش مخلوق خدا است و حتی صاحب سود و زیان خودش نیست؟
دختر گفت: از خدا اطاعت میکنم...
🔸فردا، باز آن دختر با لباس بلند به مدرسه رفت...
خانم معلم تا لباس او را دید به شدت او را سرزنش کرد...
دختر نتوانست طاقت بیاورد و زد زیر گریه و در حالی که اشک میریخت گفت: نمیدانم از کدام یک اطاعت کنم؟ تو یا او؟
🔹معلم گفت: او دیگر کیست؟
گفت: الله!
نمیدانم از تو اطاعت کنم و لباسی را که تو میخواهی بپوشم یا حرف او را گوش دهم و به حرف تو توجه نکنم!
اینجا بود که اشکهای معلم سرازیر شد و گفت: نه؛ از او اطاعت کن... من هم از او اطاعت میکنم...
👌اکنون... تو از چه کسی اطاعت میکنی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 📕
1⃣یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت
2⃣دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبر نگاری که می خواست ازش فیلم بگیرددرحالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام
3⃣سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خود ببر که در آنجا نان بخورم
4⃣چهارم دختر افغانی بود که در انفجار دستش زخمی شده بود دکتردرحال آماده گی برای عمل جراحی بودتا دستش را قطع کند دخترک گفت: آقادکتر آستینم را پاره نکن جز این لباس دیگر ندارم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣دیوانگی شیرین
🌼🍃دختری در کلاس چهارم به معلمش گفت :
خانم اجازه خواهرم دیوونه ست
معلم گفت : کلاس چندمه خواهرت ؟
گفت: در دانشگاه درس می خونه ..
معلم گفت : خب پس چرا به خواهرت اینو می گی ؟
🌼🍃گفت : شما خودتون قضاوت کنین ، تصور کن خواهر من امسال دراین سرما ی شدید ریاض که گاهی از صفر درجه هم پایینتر میره ، وقتی ما می خوابیم او بلند میشه و این رختخواب لذیذ رو ترک می کنه و میره قیام اللیل می خونه !
🌼🍃حتی بخاری هم اتاقا رو گرم نمی کنه ما از شدت سرما داریم منجمد میشیم ولی خواهرم میره وضو می گیره و نماز قیام اللیل می خونه ...
ما داریم از سرما می میریم واین نماز می خونه دیوانگی ازین بیشتر ؟!...
خانم این این دیونه نیست ؟
🌼🍃 شرمندگی شدیدی در وجودم احساس کردم وقتی اینها راشنیدم ، از خودم پرسیدم : آری و بعضی وقتها سرما به ۴درجه زیر صفر می رسه ! چه لذتی از خواب بالاتر را این دختر چشیده دراین نماز شب که خواب راحت را رها می کنه و تو این سرما نمازش رو می چسپه؟
🌼🍃چه لذتیست ؟ درحالیکه خانواده در غفلت و خواب بسر می برند و چه چیزی باعث شده خواهرش این پیام رو به من برسونه ؟ آیا چیزی دراین حرف برای من پنهانه که باید بفهمم ؟
چه لذتیست دیدا خداوند که مهم تر از همه این اسباب راحتی هاست؟!
من در این روزها نماز های وترم فوت میشد ...
❣-سرما خیلی شدید است و قیام الیل تقریبا محال است -
🌼🍃به آن دختر کوچک نگاهی کردم و گفتم اگه خواهرت دیوانه باشه ما خیلی ازاو بیشتر دیوانه ایم ...
بچه ها همه خندیدند وقلب من برای گریه تیر می کشید
❣پهلوهایشان از بسترها (در دل شب) دور می شود، پروردگارشان را با بیم و امید می خوانند، و از آنچه به آنها روزی داده ایم انفاق می کنند.❣
(16سورة السجده)
#دریای_رحمت
#به_جمع_ما_بپیوندید 👇👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟پسر بچه ای فیلمی درباره امپراطور چین میدید.
فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم.
یکی آشپزی کنه...
یکی لباسامو بشوره...
یکی خونه رو تمیز کنه...
یکی برام آواز بخونه...
یکی منو ببره حمام...
یکی شبا برام قصه بگه...
یکی هم مشت و مالم بده...
مادر پرسید:
خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟
پسر گفت:
نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسید و از پسرش پرسید:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟
پسر گفت:
برن پیش بابا بخوابن.
اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضیم ازت بابایی...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هجدهم
گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید....
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا تو آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست میخوابه چی بهش بگم....
بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم داداش مادر تورو خیلی دوست داره...
گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش یادم رفت گریه کرد گفت دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و ماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بدی رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز #زخماش خوب نشده بود.
گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی من ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_هفدهم
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد میگفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو در مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو میدادم میگفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بی هوش میشدم با مشت میزدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل....
تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن امام جماعت مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود...
پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو میبردن اونجا دنبال کفش میگشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود...
آمدم داخل شهر گشنهم شده بود داشتم تو شهر میگشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه میکرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام میکردن کت پاره کفش پاره...
تا رسیدم یه جایی خیلی مردم جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمیکرد...
دو روز رفتم غیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمیخورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!!
اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون...
گفتم خدایا خودت میدونی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونهت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ میکردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_شانزدهم
بعد از نماز ، اون شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو...
همه گفتن زشته ، رو کرد به امام جماعت گفت میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید میترسم که شمارو می ببینم....
گفتم الان ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش میباخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو...
گفتن احسان بلند شو گفتم نه
همگی اصرار میکردن امام جماعت گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه...
تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم میگیرم...
وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمیخواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین...
گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن...
بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش میخندیدن...
آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشتهای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده...
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آونا باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
گفتم من که گدا نیستم گفت نه این یه هدیه است ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری.
بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش گفت چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
بعد از حرفهام گفتم من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری ...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!
گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر
شب از خجالت خوابم نمیبرد....
صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن اتو کرده بودن...
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده
روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت من ۲رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم حلالم کن زحمتتون دادم از همسرتون حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم
وقتی داداشم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم داداش آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚#داستان_کوتاه_زیبا_و_خواندنی
✍#اینها_باید_جایی_ته_دلمان_باشد
دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"
مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی."
نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟"
پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.
مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.
دخترک گفت:"چی؟"
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟"
دخترک خوشحال شد و قبول کرد.
هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.
خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.
وقتی ميخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است
از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پيدا کردید؟"
فروشنده گفت:"اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا 10 تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. ولی چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده شو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن.
👌نـتـیـجـه:
عشق، درک، مهربانی، مسئولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد❗️
💝اینها باید جایی ته دلمان باشند
@dastanvpand
📚#داستان_کوتاه
میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟
یکی از مشاوران میگوید: کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.
بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت.
فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📌داستان زیبا از حضرت عيسي علیه السلام
(بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم)
حضرت عیسی علیه السلام به منزل یکی از اصحاب خود می رفت. در راه که می رفت، به گیاهی رسید و گياه گفت: «من داروی درد دختر حاکم این شهر هستم.» حضرت عیسی مقداری از آن را در جیب خودش گذاشت و به منزل آن صحابي رفت. آنجا به حضرت عيسي عرض شد که حاکم گفته: «دخترم مریض است و دکترها نتوانستهاند مداوایش کنند. اگر کسی دختر من را مداوا کند، هر چه بخواه، به او میدهم. اگر شما از خدا بخواهید و خدا به او عافیت بدهد و از پادشاه بخواهید که به دین حق وارد بشود، بسیار عالی است.» حضرت عیسی گفت: «برو به پادشاه بگو: من می آیم.» آنجا رفتند و حضرت عیسی علیه السلام گياهها را جوشاند و داد به او خورد و فردا و پس فردا هیچ اثری نشد. حضرت عیسی از خجالت گذاشت و از شهر بیرون رفت. سال دیگر دوباره عبورش به آنجا افتاد و دید گیاه، همان را می گوید. گفت: «تو پارسال هم همین حرف را زدی و آبروی ما را کم و زیاد کردی. امسال دیگر چه مي گويي؟» گفت: «چندین سال است خدا من را برای مداوای این درد خلق کرده است؛ لکن مأمور نبودم عمل بکنم. امسال مأمورم عمل بکنم.»
اثر کردن هر دارو به دست او است. اگر دکتر می روی، برخدا توکل كن. دارو هم باید اجازه داشته باشد تا اثر کند. اگر این دارو اجازه نداشته باشد، اثر نمی کند. شما دکتر متخصص می روی، دارو هم همین دارو است که دستور داده؛ لکن دارو مأمور نبوده اثر بکند؛ لذا انسان سزاوار است همه وقت بگوید: خدا. مریض شدی، بگو: خدا؛ دکتر می روی، بگو: خدا؛ دارو را میخواهی به مریض بدهی، بگو: خدا؛ همه اش خدا. الحمد لله الذی یفعل ما یشاء ولا یفعل ما یشاء غيره(سپاس خدايي را كه هر كاري كه بخواهد انجام مي دهد و غير از او كسي نيست که هر كاري را كه خواست، انجام دهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌#داستان_کوتاه
"ناامیدان این داستان را از دست ندهید"
"بانوی مومنی" در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار "متدین" ازدواج کردم.
با "پدر و مادر" همسرم زندگی میکردیم.
همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار "مهربان و خوش اخلاق" بود.
خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را "اسماء" نهادیم.
❣
"مسئولیت" همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک "سانحه رانندگی" به "کما" رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از "مغزش" از کار افتاده است.
❣
برخی از نزدیکان پس از "۵ سال" از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت "جدا" شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به "تربیت و پرورش" دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در "دارالتحفظ" ثبت نام کردم و در سن۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
❣
دخترم ۱۹ سالش شده بود و ۱۵ سال پس از "سانحه ای" که برای پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به "ملاقات پدرش" رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
❣
دخترم برای من "نقل" کرد که در کنار پدرم "سورهی بقره" را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار "خوشحال و مسرور" دیدم.
سپس برخاستم و تا توانستم "نماز شب" خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم.
❣
کسی در خواب به من میگفت:
«چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟
"برخیز!"
اکنون وقت "قبول شدن دعاست،" پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.»
با عجله رفتم "وضو" گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین "با خدا" به "راز و نیاز" پرداختم:
* «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم...*
❣
این پدر من و "بندهای از بندگان توست" که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این "مصیبت" آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم.
خداوندا!
پدرم اکنون در "سایهی رحمت" و "خواست توست."
خداوندا!
همانگونه که "ایوب" را شفا دادی، همانگونه که "موسی" را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که "یونس" را در شکم نهنگ و "ابراهیم" را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز "شفا ده."
❣
خداوندا!
پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ "امیدی" به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که "تو" او را به میان ما "باز گردانی.»"
قبل از اینکه "سپیدهی صبح" بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که "صدای ضعیفی" من را صدا میزد و میگفت:
❣
"تو کی هستی؟"
اینجا چکار میکنی؟
این صدا من را "بیدار" کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم.
آنچه که من را در "بهت و حیرت" فرو برد این بود که "صدای پدرم" بود!
با عجله و "شور و شوق و گریه و زاری" او را در "آغوش" گرفتم.
او من را پس زد و گفت:
دختر تو "محرم" من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن "نامحرم" حرام است؟
❣
گفتم: من "اسماء، ""دخترت" هستم و با "عجله و شکر و شور و شوق" پزشک و پرستاران را باخبر کردم.
همه آمدند و چون پدرم را "باهوش" دیدند "شگفتزده" شدند و همه میگفتند:
"سبحان الله"
"این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند."
❣
پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، در بارهی آن "رویداد" تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و "نماز چاشتگاه" را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت "همسرم" پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانوادهی ما "بازگشت" و خداوند پسری به ما "عطا" کرد و زندگی به "روال عادی" خود بازگشت.
❣* پس هرگز
از "رحمت خدا" ناامید_نشوید،
هرکاری نزد خدا آسان است.*❣
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📨 #نشر_دهید_صدقه_جارے ✅
قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم
🌟مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
قرمساق ها، پدرسگ ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662