eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بر می‌گردم من دیگه درس نمی‌خونم می‌خوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن.... اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه می‌کرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟ رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه می‌کرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین می‌زنی پیرمرد؟ حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون.... ☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟ دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط می‌گفت خدایا شکرت و گریه می‌کرد؛ یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت می‌ریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم...... اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم داداش چرا اومدیم اینجا...؟ گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونه‌ی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار می‌خوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا می‌کردم می‌اومدم تو اینجا تو یکی از این قبر می‌خوابیدم؟ 😰گفتم داداش نمی‌ترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر می‌ترسم تا اینجا... گفتم چطور؟ 😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بی‌حجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب می‌خورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر، خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر می‌کنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف می‌کنه.... از اینا باید ترسید از اینا..... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر خالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار می‌کنی؟ گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم می‌خرم... گفت این قبر رو چند می‌خری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم می‌خوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم می‌خوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون می‌خری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق می‌کنه اینجا بایدعمل صالح داشته باشی تو دنیا ظلم نکرده باشه،مهربان بوده باشی.. به جای فرش یخچال و وسایل خونه بایدبه اینا اینجا رو آباد کنی... گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمی خونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا می‌خونم گفت کی گفتم خوب بعدا... گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصله‌م سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو... ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بی‌هوش شدم... داداشم گریش گرفت از شدت گریه نمی‌دونست خوب حرف بزنه گفت بی‌هوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمی‌دیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت می‌جوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست... 😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود... بخدا نمی‌تونم با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری... بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره... چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ می‌ترسیدم ولی رفتم... خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و می‌تونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت می‌کنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا.... گریه کردم گفتم داداش جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه می‌کردم ترسیده بودم نمی‌تونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن.... چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت گفت دستتو بده از قبر بیرون آمدم بیرون از قبر گریه می‌کرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش.... کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی می‌رسه که منو هیچ کس نمی‌تونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت کاری کنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باهم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش... رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم دوستت دارم نمی‌خوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه... طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار می‌کرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمی‌تونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده... یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمی‌اومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود می‌گفت آخه چرا رفت تو ،مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت می‌افتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری... پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش... گفتم داداش کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمی‌کردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟ هزار بار خدارو شکر می‌کنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم داداش از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده رها باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده.... هر رو‌ز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ کسی نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را می‌کند که حجاب بپوشن... گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی می‌خوام خودت از ته دلت بخوای ، چطور وقتی باران می‌بارد و یه چتر نمیزاره که خیس این حجاب هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت می‌کند...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن @dastanvpand
✨﷽✨ ⚠️ ✍🏻اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش ، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو ، ارباب گفت : چرا جُو کاشتی؟ لقمان گفت : از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت : مگر این ممکن است؟! لقمان گفت : تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت ✍🏻هر كس خوبى بكارد، خشنودى درو میكند و هر كس بدى بكارد،پشيمانى می چيند، هر كس هر چه بكارد، همان را دِرو مى كند @dastanvpand
✨﷽✨ ✍🏻 گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 🔹به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 🔹ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ 🔹گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. ⛔️ دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. @dastanvpand
فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. ✍بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌ڪند. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍀یه جوری درباره آدمها قضاوت کنید که اگه یه روزی خلافش بهتون ثابت شد شرمنده خودتون نشید....🍀          @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐بیایید برای هم دعا کنیم 💚برای،بی گناهان در بند ، 🌸قرض دارانِ آبرومند، 💚جوانانِ بیکار، وباشرافت 🌸بیمارانِ اسیر درد ، 💚مادرانِ چشم به راه... 🌸و پدرانِ زحمتکش ... 💚خدایا شدنی ها را انجام 🌸می دهیم و نشدنی ها را 💚به تومی سپاریم.🌺🍃 💚یاریمان کن که تو بهترین 🌸یاری رسانی.🙏💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 #دلتنگ_کربلا👇🌷 🚩 @Karbala_official0
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
‌💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨ امروز یکشنبه 👈 9 تیر 1398 هجرے شمسى🗓 👈 26 شوال 1440 هجری قمرے🗓 👈 30 ژوئن 2019 ميلادى🗓 ذکر روز یکشنبه صد مرتبه: 🌷 به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج) السلام علیک یامنجی عالم بشریت✋ ✨دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 طرح دوستی با امام زمان عج❤️ بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید 💐❣اللهـم‌عجـل‌لـولیک‌الفـرج❣️💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌