💛💛🕊ʝσłŋ 👇
📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لقمان حكيم به پسرش گفت:
پسرم؛ اگر فكر ميكنی سخن از نقره است
يقين بدان كه سكوت از طلاست...
💛💛💛💛💛💛💛💛💛
#حتما_بخونید👌👇👇
💝💝🕊ʝσłŋ 👇
📖«
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...
💝💝🕊ʝσłŋ 👇
📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ادامه داستان انتقال از کانال حضرت زهرا س 👇👇👇
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
مادرم با بغض گفت : بعدش چی ؟سرم را پایین انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم عذابم می داد. اهسته بلند شدم و از در بیرون امدم . کمی توي کوچه قدم زدم که دیدم رضا و علی همرا هم به طرفم می ایند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علی می گفت مادرش وقتی فهمیده حرف پسرش جدي است رضایت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.مادر او هم شروع به گریه و زاري کرده و به پسرش التماس کرده که نرود. چند ساعتی همراه هم قدم زدیم.بعد هر کدام به طرف خانه هایمان راهی شدیم. وقتی در حیاط را باز کردم پدر و مادرم هردو در حیاط بودند. زیر لب سلام کردم .چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گریه کرده بود.با دیدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محکم در اغوشم گرفت و گفت : حسین اگه بلایی سرت بیاد چه خاکی به سر کنم ؟پدرم فوري بهش توپید : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله می ره و بر میگرده آب از اب هم تکون نمی خوره.دوباره بغض مادر در گلو شکست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زیر لحاف و سعی کردم بخوابم.
فصل 19
جایی که براي آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزي که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوي در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوي در مسجد بود. از شب قبل مقداري وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا کاري نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدي می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوي در با یک قرآن و سینی محتوي اسفند و کاسه اي آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پاي اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوي اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند.
رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سواراتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهاي هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده اي از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوري و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهاي دوره آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه درمراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسري هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیرصداش می کردند. از همان روزهاي اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی براي خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکري عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه اي احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، درگوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
# کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادي کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزوتیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم براي یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم،یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهاي خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیرکنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم.
بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو درمحورهاي مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتري خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم براي هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزي حسابی داشت و ما زیادي احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درك نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم دیدن مرگ برایمان عادي می شد. خصوصا اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و خصوصا این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه اي از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. ، بعد از گذشت تقریبا هشت ماه، به ما مرخصی دادند.
چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا با زور راضی مان کردند، برویم.آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه هاي شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم.اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صداي عادي تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش درآمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادي با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگري که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاك یکسان شده بود ودر شعله هاي آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوري داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاري بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صداي ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه اي حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادي دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روي آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:- علی... علی، رضا کو؟در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روي سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزارسوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روي زمین افتاده،رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...علی هق هق می کرد و سر رضا را روي پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روي صورت رضا خم شدم. صداي خرخري از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون هاي روي صورتش را پاك کردم. صورت جوان و شادابش تکه اي گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیاي. من جواب مادرتو چی بدم؟لحظه اي انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
# کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a🍃🌺
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت هفتم🌈
من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود.
همه فامیل می گفتند: » راسته که خدا در و تخته رو با هم جور می کنه؛ نغمه و روزبه و نقشین و رامین خیلی بهم می یان!☺️
😔« آن شب هم رامین مدام به روزبه هشدار می داد که حواسش به رانندگی اش باشد و من با مشت به بازوی نغمه می زدم و آرام می گفتم:
» شوهر تو آخر ما رو امشب به کشتن میده!« و نغمه می خندید و می گفت: » روزبه جان، با سرعتی معادل سرعت یک لاک پشت حرکت کن. این بیچاره ها خیلی ترسیدن!« و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان...
😱ناگهان کنترل فرمان از دست روزبه خارج شد و صدای فریادهایمان سکوت شب را شکست و دیگر هیچ نفهمیدیم...
وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم ودستگاههای عجیب و غریب دور و برم.
وقتی از مادر شنیدمکه دو هفته کاملا بیهوش بودم و در آن شب شوم خواهرم نغمه و رامین عشق زندگی ام را از دست داده ام😭
آرزو می کردم که ای کاش من نیز همراه آنها در آن تصادف لعنتی می مردم تا هرگز دیگر چشمانم به این دنیای نامرد باز نشود.
😔حال و روز روزبه هم از من بهتر نبود. او هم همچون من داغدار برادرش بود و عشق زندگی اش.
ما هر دو لحظات بدی را می گذراندیم. بدی و تلخی آن ثانیه های زجرآور در هیچ واژه و جمله و نوشته اینمی گنجد.😭
ما نیمه ایی که با هم متولد شده بودیم را از دست داده بودیم، نیمه گمشده زندگی مان را از دست داده بودیم...
😔یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم.
💧ادامه دارد⬅️
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
💓✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_پنجم
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅💓✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از
🍃🌺🍃🌺🍃
امام رضا علیه السلام فرمودند👌
مردی امیرالمومنین(ع) را به میهمانی دعوت کرد.حضرت فرمود میپذیرم بشرطی که سه قول به من بدهی
عرض کرد چه قولی ای امیرالمومنین؟!فرمود
١-ازبیرون چیزی برای من تهیه نکنی.
٢-حاضری خانه ات را از من دریغ نکنی
٣-به زن و فرزندانت اجحاف ننمائی. عرض کرد قبول میکنم ای امیرالمومنین. پس امام دعوت اورا پذیرفت.
📚منتخب میزان الحکمه
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
•┈••✾🌺🍃🌺✾••┈•
💎چکیده زندگینامه حضرت علی علیه السّلام
🍃معراج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم (وجود حضرت علی علیه السّلام در معراج )
🍃پرسش: ادامه اولین موجودی که خداوند خلق کرد چیست؟
🔶3️⃣نکته اخر این که از برخی روایات بدست می آید که زمین هیچگاه از حجت خدا و واسطه فیض خالی نبوده است مثلا در روایتی از امام باقر علیه السّلام نقل شده که فرمود :
📖«والله ما ترک الله أرضاً منذ قبض آدم(ع) إلاّ وفیها امام یهتدى به إلى الله و هو حجته على عباده ولا تبقى الأرض بغیر امام حجة لله على عباده؛(1)
سوگند به خدا که حق تعالى هرگز زمین را بدون امام که مردم را به سوی خدا هدایت نماید، نگذاشته است. او حجت خدا بر بندگانش است، و زمین هرگز بدون حجت خدا بر مردم نخواهد بود».
🔹 و نیز امام صادق علیه السّلام فرمود:
📖 ما زالت الأرض إلاّ ولله فیها الحجة، یعرف الحلال والحرام ویدعو الناس إلى سبیل الله؛ (٢)
همواره در زمین حجت خدا حضور دارد. حلال و حرام الهی را معرفی میکند و مردم را به راه خدا دعوت مینماید». بر اساس این گونه روایات معلوم میشود که زمین هیچگاه از وجود خدا خالی نیست .
🔶وقتیکه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرانجام به هفتمین آسمان رسید، و در آنجا حجابهایى از نور مشاهده کرد،همانجا که «سِدره المُنتهی وجنه المأوی» قرار داشت و پیامبرصلّی الله علیه و آله و سلّم در آن جهان سراسر نور و روشنایى به اوج شهود باطنى و قرب الىالله و مقام «قاب قوسین اوادنی» رسید، و خداوند در این سفر او را مخاطب ساخته، و دستورات بسیار مهم و سخنان فراوانى به او فرمود،
و برخى احادیث قدسى در این سفر بر آن حضرت وارد شده است.همچنین نمازهاى پنجگانه بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم واجب شد
و🔹 جبرئیل آمد و همراه پیامبر نمازهاى پنجگانه را انجام داد.
🔹و رهبرى و ولایت على علیه السّلام مطرح شد.
🔹 از امور دیگرى که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم در بهشت مشاهده کرد، نور دخترش حبیبه خدا فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. نور زهرا در هر عالمى به نوعى ظهور داشته است.
در لیله المعراج در بهشت براى رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم در ساق عرش طلوع کرد وقتى نظر فرمود، نور ائمه را دید، اولى نور على علیه السّلام بعد فاطمه تا برسد به حضرت حجت عجلالله تعالى فرجه و در روایت است که فرمود مهدى عجّل الله تعالی فرجه الشریف را که وصى دوازدهم من است، دیدم مثل کوکب درّى است، و لذا برخى از بزرگان این حدیث را شاهد گرفتهاند که حجهبن الحسن عجلالله تعالى فرجه الشریف پس از اصحاب کساء از همه اهل بیت افضل است.
🔶 در حدیثى که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در داستان معراج فرمود:
چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانى مىکردند، به جبرئیل گفتم: بپرس این قصر از کیست؟ و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند: مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنىهاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از دُرّ زرد رنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند: مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس: این جوان بنىهاشمى کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند:💎 او على بن ابیطالب علیه السّلام است.(٣
(1) 📚[ محمد بن یعقوب کلینی اصول کافی، ج ۱، ص ۱۷۹. نشر پیشین.]
(٢)📚 [ محمد باقر مجلسی بحار الانوار، ج ۱۵،ص ۲۹. نشر دار الاحیا التراث العربی بیرو ت ۱۴۰۳ ق.پاسخ در سه محور بیان میشود]
(٣)📚که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🔵 #داستـــان_کــوتاه
✍پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه
پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم
بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👆🌹👆
فشار قبر چیست؟
بخونید خیلی جالبه 👌
استادالهی قمشه ای، فیلسوف بزرگ جهانی اینگونه میگوید:
که مرگ واقعی چگونه است وفشار قبر چیست؟
آیا فشار قبر واقعیت دارد؟
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد
یه حس سبک شدن و معلق بودن ...
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست
این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم
اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد
برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است ...
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی ...
مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست ...
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد
چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست. گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم ؛🌹
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.
ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
لطفاً این متن رو دقیق بخونید چون ارزش هر کلمه معادل دنیایی فهم و شعور هست 🙏
👤 استاد الهی قمشه ای
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💟اڸفباے مہڋویٺ 💟
🌷🌷یاامام زمان (عج)🌷🌷
سليمان در باغ،كنار امام رضا عليه السلام نشسته بود ومحو صورت زيبا و صوت دلنشين و كلام گيراي امام بود.ناگهان گنجشک كوچكي سرآسيمه آمد و خود را روي عباي امام انداخت.جيغ ميزد و نوكش را تند تند به هم ميزد.امام رو كردند به سليمان و فرمودند:
عجله كن اين چوب را بگير برو زيرسقف ايوان ،مار را از لانه ي اين گنجشك دور كن.
سليمان چوب رابرداشت و دويد.زير سقف ايوان لانه ي كوچكي بود و جوجه هاي وحشت زده ي گنجشك،درون لانه منتظر بودند مادرشان برايشان كاري كند؛مادر خوب مي دانست به كجا بايد پناه ببرد....
عجيب نيست اين كه گنجشك كوچكي از ترس خطري كه در كمينش نشسته به دامان امام زمانش پناه ببرد.باورش كجا سخت است اين كه حجتِ پروردگار بر روي زمين،آواي پرنده اي را معنا كند؟
عجيب منم،كه دستم هميشه در دستِ فرزند برومند اوست وباز،بالا و پائينِ روزگار بي تابم مي كند وخيال بي پناهي به وحشتم مي اندازد!
عجيب،اين فراموشيِ من است....
💫💫اللهم عجل لوليك الفرج...💫💫
روایت:
بحار الانوار ج٤٩ ص٨٨
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚JOiN●👇●
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✅ داستان_بسیار_زیبا
🌐 روزی مردی به همسرش زنگ زد و از او خواست که برایش دلمه درست کند. ...
♻️ غذایی که به زمان زیادی نیاز داشت موقع پیچیدن برگهای دلمه اذان گفته شددر حالیکه هنوز 3 برگ دلمه مانده بود...
☑️ خانومش آن 3 برگ را رها کرده وبه نماز ایستاد. ...
💯 شوهرش که دید تنها 3 برگ مانده استبا ناراحتی گفت:"میتونستی این 3 برگ را نیز
آماده کنی،آنها را رو اجاق گاز بگذاری
سپس نمازت را بخوانی....!!!
🌲 أما همسرش جواب نداد
به طرف زنش رفت که متوجه شد در حالت سجده وفات یافته است.....
👌اگر نمازش را به تاخیر می انداخت در آشپزخانه وفات میکرد؛ اما در نزدیکترین حالت بنده به خالق جان به جان آفرین تسلیم کرد
در وقع آنطوری که زندگی میکنیم در همان
حال هم میمیریم...
اللهم إنا نسألك حسن الخاتمة
💚JOiN●👇●
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت هشتم🌈
یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم.
ساعت ها در اتاقم روبروی عکس رامین و نغمه می نشستم و اشک می ریختم. هیچ کس و هیچ چیزی نمی توانست مرا به زندگی امیدوار کند.😞
نزدیکی خانه مان پارک بزرگی بود.یک روز غروب به هوای قدم زدن از خانه بیرون آمدم و به آن پارک رفتم.
تصیمم را گرفته بودم. می خواستم برای همیشه خودم را از آن زندگی خلاص کنم.
😞مغزم کار نمی کرد. هوا که کاملا تاریک شد و پارک خلوت، گوشه ای نشستم و با تیغ رگ هر دو دستم را بریدم.
😭عکس رامین را به سینه ام فشردم و های های گریستم.
😓دقایقی که گذشت، دنیا جلوی چشانم تیره و تار شد. چیزی نمی فهمیدم و فقط می دیدم نگهبان پارک توی سرش می زند و این ور و آن ور می رود و با من حرف می زند.
😓قدرت جواب دادن نداشتم. دقایقی بعد صدای آژیر فضای ساکت پارک را پر کرد و من که نور چراغ های گردان آزارم می داد، چشمانم را بستم و دیگری چیزی نفهمیدم...
😢خیلی بی معرفتی نقشین، آخه چرا این کارو با خودت کردی؟ من و بابات کم داغ کشیدیم؟ می خواستی با این کارت، زبونم لال باز هم ما رو داغ دار کنی؟ خدا خیرش بده نگهبان پارک رو، تو رو که تو اون وضع دیده بود فوری زنگ زده بود اورژانس. تو موقع رفتن گفتی می خوای بری یه کم هوا بخوری و زود برگردی.
😰برگشتنت که دیر شد دلمون هزار راه رفت. نمی دونستیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم. هر جا که به ذهنمون رسید زنگ زدیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که رفته باشی پارک. ساعت دوازده گذشته بود که از بیمارستان زنگ زدن. شماره باباتو از دفترچه تلفن توی کیفت پیدا کرده بودن. نمی دونی چه حالی شدیم.
🏥تا بیاییم برسیم بیمارستان صد بار مردیم و زنده شدیم. وقتی تو اون وضع دیدمت قلبم ریش شد.
👨دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📝
✍ جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام
1. مردم را با لقب صدا نکنید.
2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
5. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
7. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید.
8. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان می آید.
9. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید.
10. دین را زیاد سخت نگیرید.
11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
12. انتقاد پذیر باشید.
13. مکار و حیله گر نباشید.
14. حامی مستضعفان باشید.
15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد، از او تقاضا نکنید.
16. نیکوکار بمیرید.
17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
18. فحّاش نباشید.
19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
20. رحم دل باشید.
21. با قرآن آشنا شوید.
22. تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.
23- گریه نکردن از سختی دل است.
24- سختی دل از گناه زیاد است.
25- گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
26- آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
27- فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
28- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
نهج البلاغه امیر مومنان حضرت علی علیه السلام ❤️🍃
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به
درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام
و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
☀️ بسوی ظهور🌺
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته_رمضان
❣مولاجان!
غصه ندیدنتان در قلب ما ریشه دوانده
❣یابن الحسن...
دوریتان را
قطره قطره اشک می ریزیم شب و روز...
❓درد هجران شما
درمان پذیرد با چه دارویی بگو؟؟
رمضان رو به پايان است...
قصد ظهور ندارید؟
امشب زمزمه می کنيم نوای دلتنگی را
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد...
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند...
شبتون آروم و در پناه خدا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#داستانک_معنوی
#گناه_شناسی
عصر خلافت امام علي علیه السلام بود، آن حضرت روزي در مسجد كوفه در حضور جمعيت بالاي منبر رفت، پس از حمد و ثنا فرمود: اي مردم! گناهان بر سه گونه اند:
❶ گناهي كه آمرزيده شده است
❷ گناهي كه آمرزيده نشده است
❸ گناهي كه بر صاحبش، هم اميد
بخشش داريم و هم ترس عدم بخشش.
✅ حبه عرني عرض كرد: اي امير
مؤمنان! آنها را براي ما شرح بده. امام
علي (علیه السلام) فرمود:
🔵 گناهي كه آمرزيده است:
آن گناهي است كه خداوند بنده اش را به خاطر آن به بلاها مبتلا و مجازات كند، پس خداوند بردبارتر و كريم تر از آن است كه بنده اش را دو بار مجازات نمايد.
🔵 اما گناهي كه آمرزيده نشود:
عبارت است از ستمهايي كه بعضي ازر انسانها بر بعضي مي كنند،
خداوند به خودش سوگند ياد كرد و فرمود: به عزت و عظمتم سوگند كه ظلم هيچ ظالمي (بدون مجازات) از من نگذرد، گرچه آن ظلم، زدن مشتي به مشتي، يا ماليدن دستي به دستي (براي هوسراني) و يا شاخ زدن شاخداري به بي شاخ باشد.
پس خداوند براي بندگان، از يكديگر قصاص مي گيرد، تا ستمي از كسي (بدون مجازات) نماند، سپس خداوند در روز قيامت آنها را براي حساب رسي زنده كند.
🔵 اما گناه سوم:
گناهي است كه خداوند آن را پوشانده است و توبه را بر صاحبش ارزاني فرموده است و گنهكار به گونه اي شده كه از گناهان خود ترسان و به رحمت خدا، اميدوار است، ما براي چنين گنهكاری، همان حال را داريم كه خودش همان حال را دارد كه عبارت از ترس از عذاب و اميد به رحمت الهي باشد
📚 اصول کافی، باب في ان الذنوب
ثلاثة، حديث ۱ ص۴۴۳ ج۲
🍃🌹🍃
ادرس کانال در پیام رسان #ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
شیخی:
♦️👈 از خدا پرسید:
«خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛
«آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
♦️👈 با خود فکر کرد و فکر کرد:
«اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد...
♦️👈 «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
#خداوند به او داد.
♦️👈 اگر... اگر... واگر...
#اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود...
♦️👈 از خداوند پرسید:
«حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛ «باز هم بخواه.»
♦️👈 گفت: «چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم.»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛
«بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
✅👈 او دوست داشت
وکمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند
و نگاههای سرشار از سپاس، به او لذت میبخشد.
❤️👈 رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#حرف_حساب
💐🌿💐🌿💐🌿💐
با عرض سلام خدمت اعضاء خوب و همیشگی کانال داستان و رمان های مذهبی
دوستان عزیز و اعضاء محترم کانال از امشب رمان جدیدی با عنوان
#پــــــنــــاه
را میفرستیم کانال ان شاءالله که این رمان را دنبال کنید و ازخواندن این رمان لذت ببرید.
با تشکر از همه شما 💐🌹💐
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿💐🌿💐🌿💐🌿
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_اول
✍اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا
+سلام ، کجایی ؟
_کجا باید باشم ؟
چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟
_کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند
+قطارش خوب بود؟
_آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که
_بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم
چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی
_من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها
+افسانه دوستت داره بابا
_هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم
+موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم "
لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟
_راه آهن کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و
_بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها "
چند قدم جلوتر می روم
پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی می کنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود .
_الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند !
_ببین لاله ، زنگ می زنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐?
💜ساده ڪه باشی...
آدمهاخیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند...
🌸ساده ڪه باشی...
آدمها با همه ڪمبودهایشان به غرورت حمله میڪنند و باهمه غرورشان مچاله ات میڪنند...
💜ساده ڪه باشی...
آدمها تورا همیشه بازی میڪنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند...
🌸ساده ڪه باشی...
آدمها اوقات بیڪاری را باسادگی ات پرمیڪنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی...
💜ساده ڪه باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و ڪسی نمیفهمد تو از فرط''''آدم بودن'''' ساده ای...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت نهم 🌈
افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست.
دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...😔
😒اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست.
بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده.😔
☺️رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگرآن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند.
دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم.😔
ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم.
😞 چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیتهای تلخ زندگی کم کم رخ نمود. من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم.
😰مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم.
😔بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو میکرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم.
👌او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم.
💶روزبه که بعد از وفات عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش رااز من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم.😭
💧ادامه دارد⬅️
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_نهم
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ ومیش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت: - الحمدالله، شما سالم هستید... بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه اي بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روي پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت: - تو از کی تا حالا خونریزي داري؟آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صداي علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید.
وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاري شد. روي تخت بیمارستان در یکی از شهرهاي مرزي بودم. علی می گفت سه چهار روزي هست که بی هوشم، البته گاهی براي مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روي تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود.هفده سالم بود و پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا براي درد کشیدن خیلی کوچک بودم. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در
https://eitaa.com/yaZahra1224
بیمارستان ماندگار شده بود.هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه اي می آورد. سرانجام یک روز، رك و پوست کنده گفت:- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی. دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاك گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران.
مدتی هم در بیمارستان هاي تهران بستري بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باري از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزي که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِخانه گوسفندي را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام،مهري و زري که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دخترو پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه اي شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض درگلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدي خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد ومحکم بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزي که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه اي که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوي عزیزم رو می دي. بوي رضا رو! بگو... راستشرو بگو، دم آخر تو با بچه بودي؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالاي سرش بودم.مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوري مرد؟آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صداي هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:- دم آخري، بچه ام حرفی نزد؟نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم: - چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.لحظه اي مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
# کانال حضرت زهرا س
https://eitaa.com/yaZahra1224