فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۹۸/۴/۳۱
🌷به آخرین دوشنبه
🍃تیر۹۸ خوش آمدید
🌷الهی امروز به
🍃آرزوهاتون برسید
🌷دلتون از محبت لبریز
🍃تنتون از سلامتی سرشار
🌷زندگیتون ازبرکت جاری و
🍃خدا پشت پناهتون باشه
🌷روز خوبی داشته باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 #داستان_کوتاه
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:
"هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک پیرزن دو کوزهی آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خود حمل میکرد. یکی از کوزهها ترك داشت مقدارى از آب آن به زمين مىريخت ، درصورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید. به مدت طولانی هرروز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه ونیم آب به خانه می برد. ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد. پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و باپیرزن سخن گفت. پیرزن لبخندی زد و گفت: هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند ونه در سمت کوزه سالم؟ اگرتو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم و باآنها خانه ام را تزیین میکردم.
هریک ازما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند. باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی، پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد. خلقت ما این گونه است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌼🍃🌸🍃🌼🍃
🌸🍃داستان آموزنده🍃🌸
🌼در مورد وجود خدا🌼
🌼🍃مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند🍃🌸؛
🌼🍃آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا🍃💫؟”
🌸🍃آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد🍃🌸.”
🌼🍃مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده✨💫.
🌸🍃مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند✨💫.”
🌼🍃مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد✨💫.”
#با_ما_باشید_با_بهترینها
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔸داستان چوپان و سنگ سرد🔸
✍چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
📚مجموعه شهر حکایات
↶【به ما بپیوندید 】↷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوهشتم صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .د
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیونهم
پریدم بغلش . شیرین:آی یواشتر بچم افتاد زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم -ممنون مستانه خانوم شیرین گفت:مهندس هست -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .
خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره.
شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.
شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد -آره ،خیلی دختر خوبیه
دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟ -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم.
با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.
روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟
شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید.
بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟ گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم.
بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد.
اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .
این نیما هم که ول کن نبود.آروم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد.
از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .
از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.
اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟
شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت: هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر.
منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه
-ا..راست میگی -هی ،تقریبا -تقریبا یعنی چی ؟ -یعنی اینکه قرار نامزد بشن -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......
با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن.
شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .
خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.
یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .
-مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.
با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم
وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.
رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید.
چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .
کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه
رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.
امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .
یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلم
مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره . من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟ امیر :۱۲ طبقه -۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید -۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم. -فردا !شوخی میکنید .
یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم .
-اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید.
ابرویم رو بالا انداختم وگفتم
اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم .
این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام .
یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس .
امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من
-این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما . -کی باید شروع کنم -از همین حالا کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟
میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه.
-میرم کارم رو شروع کنم
-همه ما همینجا کار میکنیم.
بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید . -چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟ -بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام .
بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ .
مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم .
مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم.
امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره .
بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد.
ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ...
همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه .
.................................................. .................................................. .......................................
داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود .
یه دفعه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم : چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید.
بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم .
این دفعه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم.
موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز ناهار اوردم نمیخواد بری بیرون
امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟ -به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذاشته گفتم :و نفر چهارم کیه؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی .
با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چندتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلویکم
به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد.
امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره . نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم.
جون خودت، تو هم چقدر بدت امد.
شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم. امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد .
حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم .
منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم.
بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم . بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن.
نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله
بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست.
تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده .
بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد .
شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه .
امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد.
نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم .
گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم. شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری . -تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم . شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه -دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم .
رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته. بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم. شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن. امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟ شیوا :چرا؟ -چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست .
با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته .
حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت .
نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ...........
شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم.
داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا. -از چی ؟ لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم . -چرا؟ اگه جوابش منفی باشه چی؟ -میدونی که نیست -خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟ -من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن. یه نفس بلند کشید . با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی .
این هم با خودش درگیری داره .
چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم
(نـجــات یـوسـف)
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ...
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- یعنی من اشتباه می کنم؟ ...
لبخند کوتاهی زد ...
- برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ...
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ...
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ...
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ...
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی ... "
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـلــم
(مـن واقـعــا پـشـیـمــانـم)
با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ...
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم
(نــور خــورشـیــد)
سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم
(پــیـشـنـهــاد)
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ...
- آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...
خنده اش گرفت ...
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ...
و به مبل تکیه داد ...
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...
کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ...
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...
خنده ام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...
- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ...
و توی قلبم گفتم ...
" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "
در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11851
#نامه_شماره_چهارده «شوهر مشاور»
پاندول ساعت خانهشان را انگار کنده بود گرفته بود جلوی چشمم اینور و آنورش میکرد! طبیعتا مثل فیلمها باید چشمهایم چپ و راست میشد و بعد از ١٠ دقیقه هیپنوتیزم میشدم اما من به خودش خیرهشده بودم! داشتم به این فکر میکردم که ریش بزی، از اینهایی که فقط زیر چانه درمیآید چقدر در قالتاق نشان دادن مردها نقش بسزایی دارد. مخصوصا اگر مثل دکتر فرداد کت چرم درجه سه شتری رنگ هم بپوشند احساس میکنی جز اینکه در سرشان است مال و ارث و ناموست را بالا بکشند کار دیگری در زندگی بلد نیستند! اما همین دکتر از روز اول مشاوره گفت لیاقتم بیشتر از اینهاست که با دیوانههایی مثل بهرام ازدواج کنم. جلسههای لیاقتیابی داشت زیاد طول میکشید. جلسه ۷۵ بود که آن پاندول مسخره را جلویم تکان میداد و میگفت حالا همه لیاقتها را که پیدا کردیم باید دفنش کنیم تا وارد فاز سوم درمان شویم! این را که گفت دستم را زدم زیر بساط هیپنوتیزمش و از جایم بلند شدم. دکتر قضیه را زیادی پیچیده کرده بود. من فقط یک عدد شوهر میخواستم که عصرها از سرکار بیاید خانه، جورابش را گوله کند، نشانه بگیرد توی ماشین لباسشویی و اشتباهی بیفتد توی سینک روی ظرفهای شسته و دعوایمان شود که زندگیام بوی پوشک بچه و یکنواختی گرفته و چه غلطی کردم شوهر کردم! دقیقا همین حال چه غلطی کردم شوهر کردم را میخواستم. همین حال عجیب دستنیافتنی از شوهر زده شدن! تا از جایم بلند شدم با پیشانی افتاد روی زمین و صدای خر و پفش بلند شد. انگار کسی به دکتر فرداد یاد نداده بود وقتی آن ماسماسک را نیم ساعت جلوی مشتری تکان میدهد خودش باید یک جای دیگر را نگاه کند و در برابر هر چپ و راست شدنی زرتی زودتر از مشتری بیهوش نشود. صورتش روی زمین مالیده شده بود و دهانش باز مانده بود و از دماغ یا دهنش صدای گربه پا به ماه درمیآمد! کیفم را برداشتم تا از اتاقش بیرون بروم که با صدای خوابآلودش گفت: «وایسا! جلسه بعدی کی میای؟» ریش بزی کم پشتش را که میدیدم به دلم میافتاد دیگر سر و کلهام در مطبش پیدا نشود که روی زمین نشست و شروع کرد به تکان دادن خاک لباسهایش و گفت: «نمیشه که نیای عزیزم! حیف نیست نیای با اینهمه مشکل روانی؟» بعضیها روانی صدایم میکردند اما من فکر میکردم روانی یعنی همان بانمک و اگر دوبار باعث طلاق مامان و بابا شدم تا خانه هیجان بگیرد، نمک ریختهام. دوباره روی صندلیام نشستم. خیز برداشت سمت میزش و ادامه داد: «جلسه بعدی فردا، اما در کافیشاپ!» از خوشحالی مثل غنچه شکفتم. کافیشاپ یعنی شوهر. یعنی در فرهنگ خانوادگی ما اگر میگفتند برویم کافیشاپ فردایش میرفتیم خرید آینهشمعدان. تا این حد جدی! حتی عمه زهره همینطوری با شوهرش ازدواج کرد. شوهرش الواط سر کوچه بود و یکبار به عمه تیکه انداخت «خانمی ببرمت کافیشاف!» و خب الان با چه فضاحتی شوهر عمه ماست.
دکتر کمی گره کراواتش را شل کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. آویزک هیپنوتیزمش را در جیبم گذاشتم و بلند شدم و روبهرویش ایستادم و گفتم: «یعنی ازدواج دیگه؟»
چانهاش را خاراند و دهنش را کج و کوله کرد.
سرم را جلوتر بردم و دوباره پرسیدم: « ازدواج دیگه؟!»
«به شرط ۱۲۶ جلسه دیگه! اجاره مطب در بیاد بعد!»
آخرین کلمهاش بیرون نیامده بود که ماسماسک هیپنوتیزمش را از جیبم بیرون آوردم و جلویش چپ و راست و محض اطمینان بالا و پایین هم میکردم که سرش داد کشیدم: «همین الان ازدواج کنیم؟»
عین خرس سنگین شده بود و زیر لب گفت: «آره!»
نیشم تا بناگوش باز شده بود اما یک مشکلی بود. تا آویزک را پایین میآوردم یاد درمان و ۱۲۶ جلسه میافتاد و زیر بار ازدواج نمیرفت. اینکه مجبور بودم کل زندگی آن وسیله را چپ و راست کنم تا شوهر داشته باشم سخت بود مگر اینکه از پشت گوشش به جلوی پیشانیاش وصلش میکردم که کردم! یعنی تا روز خواستگاری توانستم هیپنوتیزمش را نگه دارم اما روز خواستگاری دکتر تنگش گرفت و خواست برود دستشویی! صدبار بزرگترهایمان گفتهاند وقت قضای حاجت پایین را نگاه نکنید، دیدن ندارد، اما دکتر فرداد با آنهمه دک وپز ناغافل کلهاش را پایین گرفت و آویزک هیپنوتیزم از کلهاش به سیستم فاضلاب پیوست و بعد یک ساعتی فهمیدیم از پنجره دستشویی فرار کرده است. همان شب چشمم دوباره به آن تکه کت کنده شده لای در تاکسی افتاد و فردایش یک مرد معمولی در خانه را زد…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_پانزده «عشق یا آدامس نعنا»
دیگر شوهر نمیخواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. میگفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر میکند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز اینکه شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلنها را عوض کردم و پوست تخمههای ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغالهای ته کیفم تکهپارچهای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی میکردم که مامان از ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمهاش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دمکنی کرد! بیخیالش شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند.
«درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و موهای طلایی موجدارش را انداخته بود گوشه پیشانیاش! باورت میشود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطهای را نگاه میکند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آنموقع شروع شد که دیدم چشمهایش هم بین آبی و سبز موج میزند، اما انگار آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم میخواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان داشت به مشامم میرسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت میفرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش را کتک میزند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دمکنی شده بود و سعی میکرد با پاهایش دمکنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاقهای پیدرپیشان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلیام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلنها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمهها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمیدانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده بودم که پشت در بود و بیمقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشمغرهای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز یک گندی به کنتور آب میزدم و میآمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت میکرد و همه چیز درست میشد! نمیدانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آنقدر سرش وقت نگذاشته که یک پیچیدگیهایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمیگیرد، مگر به لطف یک قرار کافیشاپی! میدانی، پیدا کردن کنتور آب کافیشاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسختر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نرهغولی با لباس مامور آب کلهاش کوبیده شد به زنگولک جلوی در و وارد کافیشاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نرهغول بلند شد که کدام بیهمه چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقهای درستش میکرد!» کلهاش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!» زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نرهغول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش. الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک میکنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانهام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش توردوزی شده بود، با یک گل پارچهای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام🌼
سه شنبه تـون زيبــا
امیدوارم 🌼
ماه جديد بارانی ازخوبیها
شادی های خاص
عشق های پاک🌼
دوستی های ناب
و رزق و روزی فراوان
بر روی زندگی تان ببارد🌼
💐 تقدیم به دوستان خوبم
💐 ان شاء الله کامیاب باشید ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5863860467738347370.mp3
6.37M
هرروز یک موزیک تقدیم کن به کسی که دوستش داری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
شیوانا از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او نگاه می کنند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم پرسید:” چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟”
یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت:” استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست و رذل است. او باج گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شر اذیت های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم او را بزند!”
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:” من اعمال این مرد را تائیدنمی کنم. او اگر سالم بود شاید لایق مجازاتی بسیار بدتر می بود. اما الان آنچه مقابل شماست انسانی است زخمی که عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونی خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانی خود را زیر سوال برده اید. اگر شما راست بگوئید و او واقعا آدم نادرستی باشد بدانید در این لحظات با جمع کردن شما دور خودش و وادار سازی شما به کمک نکردنش باعث شده است که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزش های انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد.
پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید و درمان کنید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بردنش بیایند. با اینکار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمنده این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود. “
تعدادی از مردم متوجه اشتباه خود شدند بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک شیوانا مرد زخمی را سوار تختی روان کردند و نزد طبیب بردند. از قضا آن مرد توانست از زخم جان سالم بدربرد و بعد از چند ماه مجددا سالم و سرحال سوار اسب شود. می گویند از آن به بعد جاده های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیت کامل بر آن دیار حاکم شد. همه می گفتند مرد درشت هیکل به طور شبانه روزی از آن جاده نگهبانی می کرد تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد.
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💐حكايتى زيبا از بهلول💐
روزی «بهلول» نزد «هارون» میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود
بهلول نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید:
نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفتهاست!»
حکایت آشناييست براى ما🤔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💐#طلبه_ای_که_یک_شبه_پولدارشد😳
فقیه و اصولى بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجة الاسلام شفتى مشهور به سید ، در ابتداى تحصیل در نجف اشرف به سر مى برد ، از نظر فقر و تهیدستى و ندارى و تنگدستى به او بسیار سخت مىگذشت . اكثر براى یك وعده غذا مشكل داشت ، ماندن در نجف براى او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان براى ادامه تحصیل ، خود را به حوزه اصفهان كه در آن روزگار از حوزه هاى پررونق و علمى شیعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختى زندگى و تنگى معیشت دچار بود .
روزى مقدار كمى پول از محلى براى او رسید ، به بازار رفت كه براى خود و اهل بیتش غذا تهیه كند ، با خود فكر كرد كه با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بیتش غذاى ارزانى تهیه نماید .
از مرد قصابى یكدست جگر خرید و به جانب خانه روان شد ، در حالى كه از خرید خود خوشحال بود .
در میان راه گذرش به خرابه اى افتاد ، مشاهده كرد سگى ضعیف و لاغر روى زمین افتاده ، در حالى كه چند بچه او به سینه اش چسبیده و مطالبه شیر مى كنند ، ولى در پستان سگ گرسنه ضعیف شیرى وجود ندارد .
حالت سگ و ناله بچه هاى او ، سید را كنار خرابه متوقف كرد ، در عین اینكه خود و اهل بیتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولى خواهش و میل نفس را توجهى نكرد ، تمام جگر را به آنان خورانید ، سگ دمى حركت داد و سرى به جانب آسمان برداشت ، گویى در عالم حیوانى خود از حضرت حق گشایش كار آن ایثارگر را درخواست كرد .
سید مى فرماید : زمان زیادى از ترحم من به آن سگ و توله هایش نگذشت كه از منطقه شفت ، مال هنگفتى نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندى از آن دیار ثروتش را جهت معامله نزد امینى نهاده بود كه گفته بود منافعش را جهت سید شفتى بگذارید ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سید ببرید ، منافع مال مربوط به شخص سید و اصل مال را در مصارفى كه معین شده خرج نماید !
سید آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاكى تهیه كرد ، از منافع آن املاك و منافع تجارت ، علاوه بر رسیدگى به وضع مستمندان ، و پرداخت شهریه به اهل علم و حل مشكلات مردم ، مسجد باعظمتى را بنا نهاد كه امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سید است ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نیز در كنار آن مسجد در مقبره اى آباد قرار دارد .
🔹#نشر_صدقه_جاریه_است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔘 داستان کوتاه
#حق_الناس
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ، ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 #حکایتی_از_کشکول_شیخ_بهایی
👈 طمع گرسنه
شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست. آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می كرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟ شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رساند؟ اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او بر می داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد.
@dastanvpand
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـل ویـکـم
(درخـواسـت عـجـیـب)
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ..
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و دوم
(مــهـمــانــے شــام)
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و سـوم
(مـتــاسـفـم)
بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...
- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و چــهـارم
(مـــرد کـوچـک)
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓