#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوهشتم
فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد .
رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیوا س .
همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون .
به ،آقای رابین هود ،چه عجب !
یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم .
نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم .
بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟
امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره .
سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد .
آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست.
انقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد .نمی دونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟
به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه
کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ما ه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم .....اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه .
باز چهره امیر اومد جلو چشمم .
....اه ... این اینجام ول کن من نیست .
سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتو ام رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که
این دفه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!!
فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته
بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
-سلام شیوا
-سلام
دوباره مشغول کارش شد
-شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم .
نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟
یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم
کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی
ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
گفت:تکلیفم رو روشن کردم
-خب ؟
-همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده
-شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهونهم
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
هی بسوزه پدرت عاشقی ..
**
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
بذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
-منظور؟
-همینطوری گفتم
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
-یه وقت خجالت نکشی ها
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه
-رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
- با ما نمیایی
-نه ،ممنون
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
درد ...واسه من هندل میزنه
-امیر تو کارت تموم شد
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم
امیر:چطور مگه ؟
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
بعد هم در رو پشت سرش بست .
ننه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتم
شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
-خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی
-نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
شیوا :فکر نمیکنی زود باشه
در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست
به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
نیما با لبخند گفت:چشم
بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا انجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
شیوا دستم رو گرفت گفتم:چرا دستت اینقدر یخه !
-میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
-چرا باید این کار رو کنه
-نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
-نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
شیوا کمی جلو تر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلو تر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه
-گفتم که کارم انقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
-راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده
-طوری که نه
همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم ...فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخه ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..
صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد
-ازدواج کنی ؟
-آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ....
امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی !
-آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
-کمک؟!
-آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی
-من ؟!!....من این وسط چه کارم
شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره ا ش تشویش و نگرانی بود .
امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره
-شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد
بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .بطرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
نگاهی با امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما
شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم
امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم ...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_شصتم شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم. نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتویکم
رو به امیر که پشتش به طرف من بود و به طرف در میرفت گفتم:پس شما هیچ کمکی نمیکنید ؟
با این حرفم ایستاد و به طرف من برگشت .چشمهاش رگه های قرمز داشت .عصبانی بود اما سعی میکرد آروم باشه .یه طرف لبش با حالت پوزخند بالا رفت:فال گوش وایسادن کار خوبی نیست ؟این رو حتی یه بچه دبستانی هم میدونه
بعد هم بی اعتنا به طرف در برگشت .از این که میخواست اینقدر من رو نادیده بگیره ،خون خونم رو میخورد
گفتم :هنوز جواب من رو ندادید ،آقای درس اخلاق .دوستتون خیلی رو کمک شما حساب میکرد ،حالا رو چه حسابی من موندم !
شیوا دستم رو گرفت و انگشتش رو روی بینی اش گذاشت .مثل اینکه اون هم مثل من پی برده بود امیر خیلی عصبانیه .اما من لجوج تر از این حرفها بودم .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:شیوا ،تو رو بخدا ،ایندفه نمیخواد طرفداری کنی .مگه نمیبینه مثل طلبکارها میمونه .
امیر به سرعت به طرفم برگشت و سریع به طرفم قدم برداشت .طوری که شیوا چند قدم عقب رفت .اما من از جام تکون نخوردم .ترسیدم تکون بخورم کنترلم رو از دست بدم ،شلوارم رو خیس کنم .
من هم مثل اون راست راست تو چشم هاش زل زدم ...اما من دیگه خیلی سنگ پا بودم .چون امیر نگاهش رو طرف دیگه کرد و با عصبانیت گفت:من از کسی طلبکار نیستم
-نگاهتون که عین طلبکارها س.
دوباره نگاهش رو معطوف من کرد .صورتش منقبض شده بود .از حرکات فکش مطمئن بودم دندونهاش رو بهم فشرده .
نیما جلو اومد و گفت:بهتره تمومش کنید ....خودمون یه جوری قضیه رو حل میکنیم .
گفتم:میخوام بفهمم اگه ایشون درخواست شما رو قبول میکردن ،چی از ایشون کم میشد .
با شکستن چیزی مثل یه تیکه چوب نگاهم به دست امیر کشیده شد .قلم راپید تو دستش دو تیکه شده بود و جوهرش روی شلوار کرم رنگش پخش شده بود .حتم داشتم دوست داشت به جای اون راپید الان گردن من رو اونجور شکسته بود .از این تصور ،آب دهنم رو قورت دادم که صداش سکوت اونجا رو شکست .
صدای آروم اما خش دار امیر تو گوشم پیچید :باشه قبول ،صحبت میکنم ...فقط بگو کی ؟
ناباورانه نگاهش کردم .سرش پایین بود .به نیما نگاه کردم .سری از تاسف برام تکون داد .با اینکه میدونستم جو خوبی نیست ،اما از انجا که خیلی پرو بودم گفتم:هر چه زودتر بهتر
پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟
با بی تفاوتی گفتم:خب معلومه
بعد رو به شیوا گفتم:دیگه خودت میدونی که ایشون کی با خانواده ات صحبت کنه
شیوا گفت:امیر اگه دوست نداری با بابا یا مامانم در این مورد صحبت کنی من هیچ اصراری ندارم
بزنم خرد و خمیرش کنم ها ،دو ساعت ما اینجا با شجاعت کاذب در برابر این هرکول وایسادیم اونوقت این میگه من هیچ اصراری ندارم .
چشمهام رو درشت کردم و گفتم:چی میگی شیوا ،مگه ندیدی خودشون گفتن در مورد ازدواج تو و آقا نیما با خانواده ات صحبت میکنن.
بعد هم یه چشم غره بهش رفتم یعنی بعدا به خدمتت میرسم .
شیوا :آخه ...
اما با صدای قهقهه امیر حرفش قطع شد و نگاههای ما به سمت امیر کشیده شد .
وا ...کی این رو قلقلک داد !!!!
امیر همچنان که میخندید گفت:باورم نمیشه ....خدا جون ...
دست به سینه شدم وگفتم :اگه جوکی رو که برای خودتون تعریف کردید ,اینقدر خنده دار بوده به ما هم بگید , شاید ما هم خندیدیم .
همونطور که میخندید گفت:دختر تو چقدر بلایی...
جانم .!!!
یه دفه خودش هم متوجه حرفش شد .خنده ا ش قطع شد و راست ایستاد
امیر : ببخشید .منظورم این بود که .....یعنی اصلا نمی خواستم این حرف رو بزنم .
من که هنوز خشکم زده بود با خنده نیما و شیوا به خودم امدم .به طرف اونها برگشتم که هنوز میخندیدن
نگاهم به سمت امیر که هنوز داشت با لبخند نگاهم میکرد کشیده شد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:نگفتید به چی میخندیدید .
لبخندش رو حفظ کرد و شونه هاش رو انداخت بالا
-این که چطور تونستم شما سه تا رو اینطور دست بندازم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
شبتون مملو آرامش
#تمناي_وجودم
#قسمت_شصتودوم
روز بعد..
سلام عروس خانوم .
شیوا: سلام عزیزم خوبی
-ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری
-اون که معلومه
خندید .
شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
-چطور ؟
-قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
-همه یعنی کی ؟
-یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
-راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش
داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم
-خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام
-آفرین حالا شدی دختر خوب .ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
-یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیان انجا دنبالم .
-باشه آدرس بده
من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ....
بلاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم .برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از امدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....انقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم .
دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یکهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم .
شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی
یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم .نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم بخاطر دیشب تبریک بگم .
امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟
به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید
به تو چه ؟فضول...
میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم ،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...
شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
-پس این چیه ؟
-همین یه پالتو ...
-پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم
نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده
-اون بالا کجاس .
-ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم
به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید .شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخویم بریم اون بالا .
-خب انقدر ها هم سرد نیست ...
-جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم
-تو که پوتین پوشیدی .پاشنهاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن .دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه .
نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
چاره نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام
نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .
موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوسوم
به طرف دوستاشون حرکت کردیم .که البته متوجه شدم دوستهای مشترک امیر هم هستن.نیما ما رو به هم معرفی کرد .راحیل و بهمن که با هم نامزد بودن, شایان و علی که از همون برخورد اول فهمیدم جز خندوندن بقیه کار دیگه ای نداره .
راحیل خیلی خونگرم بود .از همون برخورد اول ارتباط صمیمی بین من و شیوا و اون بر قرار شد .ما خانومها جلوتر حرکت میکردیم و آقایون پشت سر ما .اما نیما و بهمن بیشتر وقتها نامزد بازیشون گل میکرد و میومدن کنار خانومهاشون قدم میزدن و معلوم نیست در گوششون چی میگفتن که اونها غش میرفتن از خنده .
البته همین موضوع باعث شده بود ،امیر و شایان و علی اونها رو زن ذلیل خطاب کنن .
بخاطر کفشهام مجبور بودم آهسته و با ملاحظه راه برم برای همین بعضی وقتها که اونها سرشون به نامزداشون گرم بود من عقب میموندم .
امیر و بقیه هم به من میرسیدن اما با این حال فاصله رو رعایت میکردن .بیشتر هم مشغول صحبت و شوخی با خودشون بودن .این وسط من احساس میکردم اضافی ام .
شیوا ، خدا بگم چکارت کنه .تو که میخواستی هی با نامزدت لاس بزنی من رو چرا با خودت آوردی ...ای کاش باهاشون نمی امدم ....
به تله کابین رسیدیم و قرار شد همین چند ایستگاه رو که امدیم و با تله کابین برگردیم .چون خدا رو شکر همه گرسنه شون شده بود .
راحیل و بهمن و شایان با یه تله که به اندازه سه نفر جا داشت اول سوار شدن .من و شیوا و نیما به همراه امیر و علی هم سوار یه تله شدیم .
من کنار شیوا که تقریبا تو بغل نیما بود نشستم و امیر و علی هم رو بروی ما نشستن .تله کابین که حرکت کرد مسخره بازیهای علی هم شروع شد .همش مثل این دخترها جیغ میکشد و با ادای دخترونه ر و به امیر میگفت:وای امیر خان من میترسم تو رو خدا بغلم کن .
امیر هم دستهاش رو باز میکرد و میگفت:جیگرت و ،بیا بپر بغل عمو
بی حیا بودن دیگه ....نیما و شیوا که از خنده اشکشون در اومده بود .اما من دلیلی نمیدیدم که به این مسخره بازیهاشون بخندم .اه اه اه ...
بنابرین با موبایلم ور میرفتم و الکی پیام میدادم ...حالا چی و به کی ...الله و علم .بعضی وقتها هم که واقعا سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم .بنابر این سعی میکردم فقط یه لبخند کوچولو بزنم اما انقدر سرم رو پایین نگاه میداشتم که انگار در حال نشستن ,رکوع رفتم .
موقع پیاده شدن بعد از شیوا خواستم پیاده بشم که بخاطر کف تله کابین که خیس بود پام سر خورد اما سریع و به موقع دستم رو به دیواره تله گرفتم و خودم رو کنترل کردم .
راحیل نزدیکم اومد و کمک کرد که از تله بیام پایین .شیوا هم که خدا بده برکت اصلا حواسش به من نبود .
ساعت نزدیک دو و نیم بود و هیچ کس دیگه نا نداشت تا به پایین بریم و غذا بخوریم ،بنابراین با توافق همه به یکی از کافه تریای بزرگ اونجا رفتیم .
سر یه میز طویل نشستیم .من سمت راحیل و بهمن که آخر میز بود بود نشستم . شیوا ی
ندید بدید ,کنار نیما و روبروی مانشست .علی هم کنار نیما و امیر هم سر میز و سمت اونها نشستن .
من که حسابی یخ کرده بودم .خدا رو شکر هوای سالن متبوع و گرم بود .مخصوصا با سوپی که همه خوردیم ،گرم گرم شدم .
علی هم که مشغول مزه پروندن و شیطنت بود .تا اون موقع با من شوخی نکرده بود که اون هم زیاد طول نکشید .
داشتم با راحیل حرف میزدم ،دقیقا یادم نیست راجع به چی بود که خندیدم .علی هم همون موقع گفت:مثل اینکه بالاخره یخ شما هم آب شد .
دیدم نگاهش با منه گفتم :با من بودید ؟
دستش رو مثل این بچه مدرسه ای ها بالابرد و گفت:خانوم اجازه ،بله .
همه زدن زیر خنده من هم از طرز حرف زدنش خندم گرفت .حالا ول کن نبود که, هی مزه میریخت .اما خدایی خیلی کارا ش بامزه بود .
بعد از غذا نیما گفت:بچه ها با قیلون چطورید؟
همه موافقت کردن .راحیل پرسید :مستانه تو چه طعمی میخوای ؟
-چی رو ؟
شیوا گفت:قیلون دیگه ؟
با حالت تعجب پرسیدم :قیلون؟!
علی:حتما ایشون فکر کردن درباره طعم کیک ازشون پرسیدی ؟
همه خندیدن .شونه هم رو بالا انداختم و گفتم:آخه من نمیدونستم .
شیوا: حالا چه طعمی ؟
- تاحالا نکشیدم .
-خوب این دفه رو امتحان کن .
-نه .برای خودتون بگیرید من نمیکشم .
شیوا :از اولش هم میدونستم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوچهارم
همون موقع راحیل و بهمن هم از پله های کافه تریا که اون رو از سطح زمین متمایز کرده بود ، بیرون اومدن و به تقلید از شیوا گلوله برفی درست کردن .
سرم رو بالا گرفتم و به پنجره همونجایی که ما نسشته بودیم نگاه کردم .از اونجا کاملا میتونستم امیر و شایان و علی رو ببینم که باهم حرف میزدن و میخندیدن .
من هم اگه جایی تو بودم میخندیدم و حال میکردم ...
با برخورد گلوله برفی که به پام خورد ،فحشم رو که میخواستم به امیر بدم یادم رفت ...فکر کنم این یکی تکراری نبود اما این شیوا ی ورپریده تمرکزم رو بهم زد .
یادم باشه برم تو اینترنت یه چند تا فحش جدید سرچ (search ) کنم....
یکی درست کردم .چشمم خورد به همون دختره که حالا با دوستهاش پشت سر نیما بیرون اومده بود .چند تا از اون برفهای که حالا یخ زده بود و سفت شده بود رو قاطی گلوله برفی کردم وصورتش رو نشونه گرفتم و با شدت پرت کردم .خورد به هدف .
دیگه تو نشونه گیری استاد بودم.این هنر رو مدیون هستی بودم که وقتی دعوامون میشد بهم متکا پرت میکردیم ...
طفلک دکورش ریخت به هم .من هم به روی خودم نیاوردم .یکی دیگه درست کردم و این دفعه به طرف نیما پرت کردم .دیدم دوستهاش و خودش مثل ببر زخمی نگاهم میکنن اینه که فیلم بازی کردم و با یه حالت متاسف گفتم :وای شرمنده من میخواستم به ایشون بزنم .
و با دست نیما رو نشون دادم .
اونها هم که فکر کردن من عذاب وجدان گرفتم ،به تکون دادن سر کفایت کردن و رفتن . اما نیما هم نامردی نکرد و به کمک شیوا رفت .
گلوله برفی بود که به طرفم پرت میشد .نا کسا مهلت نمیدادن از خودم دفاع کنم .
من هم دیدم چیزی نمونده که آدم برفی بشم ،فرار و بر قرار ترجیح دادم و به طرف دیگه دویدم .البته دویدن که چه عرض کنم .از بس که برف بود هی بوگسباد میکردم
نیما هم هی داد میزد :اگه راست میگی وایسا و مبارزه کن ....
اما من که همچنان گلوله های برف به پشتم میخورد بر نگشتم و به سمت مخالش همچنان میرفتم .
وقتی مطمئن شدم دیگه از گلوله برفی خبری نیست .وایسادم .یه کم که نفسم سر جاش اومد برگشتم .دیدم نیما داره بر میگرده پیش بقیه .از فرصت استفاده کردم و یه گلوله برفی بزرگ درست کردم و آروم رفتم پشت سرش .یک دفه یقه کاپشنش رو کشیدم و گلوله برفی رو انداختم تو یقه اش .از خوشحالی که پیروز شدم دستام رو زدم بهم و گفتم :بفرمایید این هم سهم شما
بیچاره دادش رفت هوا .
اما همین که برگشت نفسم بند اومد .اون نیما نبود .فقط کاپشنش مثل نیما بود .با دستپاچگی گفتم:ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم .
پسره یه لبخند زد و گفت:عیب نداره ...حالا چرا اینقدر هول شدی؟
-شرمنده ،آخه من فکر کردم شما یکی از دوستام هستید .
با پرو یی گفت:خب ،با هم دوست میشیم .اونوقت من هم میشم یکی از اون دوستهات .
حالتم عوض شد .اخمهام رو کردم تو هم و از بغلش رد شدم .اما یه دفه بند پالتوم که باز شده بود رو کشید و گفت:حالا کجا ؟چقدر هم ناز داری ملوسک خانوم .
به طرفش برگشتم و گفتم چکار میکنی ؟
و بند پالتوم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون .
گفت:مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
-من که معذرت خواهی کردم
-همین !
-پس باید چکار میکردم
-مشگلی پیش اومده
به طرف صدا برگشتم .فقط همین رو کم داشتم .این دیگه از کجا پیداش شد ؟
امیر با ابروهای در هم کنارم ایستاد و منتظر جوابم شد .
از نگاه عصبانیش داشتم سنکوپ میکردم .
پسره جواب داد :نه آقا مشکلی پیش نیومده .خانوادگیه ,لطفا مزاحم نشید.
امیر با همون حالت به طرفش نگاه کرد .با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفتم :
فقط یه سو تفاهم بود ،همین ...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوپنجم
بعد بطرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام
اینقدر که پرو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما .ممنون از حمایتتون .
امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی .
بعد هم یه دفه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن .
صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند .
من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟
راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده ؟
روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم .
گفتم:حالم خوبه
ولی تمام وجودم میلرزید .
-آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی .
راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم.
هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن .
وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟
همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی!
گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن .
رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد .
شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده .
دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدا م دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن.
راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم .
چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم .همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن .
فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست .
علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیوفته .
همه خندیدن ،جز من و امیر .
زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پوک محکم بهش زد.سرم رو پایین
انداختم و گفتم :ببخشید ،من با عث شدم ،امروز خراب بشه .
نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد
بچه خر میکرد ...
شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال
علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی
شیوا :بادمجون ؟!
-آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد .
همه زدن زیر خنده
اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی
امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی
علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم .
بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم
شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن .
راحیل گفت: حالت بهتر شد
-آره
شیوا : بریم مستانه ؟
بلند شدم و گفتم:بریم
نیما رو به امیر گفت:بریم امیر
-شما برید من خودم رو به شما میرسونم
نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من
تکون نمیخورم گفت: چی شد؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوششم
آهسته گفتم :من الان میام ،میخوام از ایشون معذرت خواهی کنم
-معذرت خواهی برای چی ؟مطمئن باش از دست تو ناراحت نیست .
-میدونم ،اما بلاخره بخاطر هیچی در گیر شد
-هر جور ملیته.ما دم در منتظریم .
بعد هم به طرف در رفت .وقتی راحیل بیرون رفت به خودم جرات دادم و به طرف امیر نگاه کردم .سیگارش تو دستش بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد .هنوز هم قیافه اش گرفته بود.یه لحظه پشیمون شدم پیشش برم .
به خودم جرات دادم و چند قدم برداشتم و جلوی میزش قرار گرفتم .متوجه من شد و نگاهش رو از بیرون گرفت و به من نگاه کرد .انقدر اخمهاش تو هم بود که یادم رفت چی میخواستم بگم .مخصوصا که همونطور خیره شده بود به من .
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم :به خاطر این اتفاق متاسفم
هیچی نگفت .دوباره سرم رو بالاکردم .همونطور نگاهم میکرد .کم مونده بود گریه ام بگیره .نگاهش مثل این بود که به یه مجرم نگاه میکنه .با صدایی که سعی میکردم نلرزه ادامه دادم :مقصر من نبودم ...یعنی بودم اما فقط یه اشتباه بود ،همین .من فکر کردم اون آقا نیما س.
نمدونم چرا داشتم برای اون توجیه میکردم ...!
پوکی به سیگارش زد .برای لحظه ای دود سیگار رو تو دهنش نگه داشت.
دیدم اصلا خیال نداره حرف بزنه برای ختم حرفهام گفتم:به هر صورت ...من معذرت میخوام که
با عث شدم شما درگیر بشید .
و دوباره نگاهش کردم .
چشمهاش رو کمی تنگ کرد و دود سیگارش رو داد بیرون و گفت:بیرون منتظرتون هستن .
و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد .
همین ....!!!!
ناخودآگاه اخمهام رفت تو هم ...
مستانه میگم خری میگی نه این آدمه...ببین چطور سنگ رو یخت کرد ...مگه تو به این پسر شجاع گفته بودی،ادای سوپر من رو در بیاره و مثل گوجه سبز اونجا سبز بشه که حالا اینطوری برات قیافه گرفته ...نکنه فکر میکردی الان بهت میگه ،خواهش میکنم ،این چیزها ممکنه برای همه پیش بیاد .اصلا خودتون رو ناراحت نکنید ....وای مستانه با این حرفی که الان زد یعنی ،تو اصلا برام مهم نیستی .اصلا من بخاطر این موضوع اینجا نشستم ,فقط خواستم یه سیگار بکشم ..همین .
وقتی از سر میز بلند شد تازه متوجه شدم که هنوز همونجا ایستاده ام .از کنارم که رد شد گفت:تا فردا میخواین همینطور وایستید و به روبرو خیره بشید.
دستم رو از حرص مشت کردم و بهم فشردم .
ای لعنت به تو مستانه ،لعنت .
وقتی از در خارج شد ،بغض من هم شکست .برای اولین بار خرد شدنم رو دیدم .اون هم جلوی کی یه کوه غرور .به همین سادگی شکستم .
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دستشویی رفتم .هر چه قدرمیخواستم اشک نریزم ،نمیشد .دونه دونه و پشت سر هم پایین میومدن .......
مستانه باید به خودت مسلط باشی ...برای چی گریه میکنی؟
واقعا که ...آخه گریه نداره که ......آفرین یه نفس بلند بکش ....بعد اون اشکت رو پاک کن و برو بیرون ...۳،۲،۱...
همین که نفس عمیق کشیدم ،از بوی گند توالت نزدیک بود به اغما برم .همین هم با عث شد
گریه ام بند بیاد .قبل از این که کار به تنفس مصنوعی بکشه ،اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون .
وقتی رفتم بیرون سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم .خوشبختانه امیر و شایان به همراه علی جلو تر داشتن میرفتن .این چهار نفرم که سرشون به عشق خودشون گرم بود .اینکه کسی متوجه نشود من گریه کردم .
اون سه تا هم وقتی متوجه ما شدن قدمهاشون رو کند کردن تا ما بهشون برسیم .دوباره علی با حرفهاش و کارش همه رو به خنده انداخت .تنها کسی که نمیخندید من بودم .
چقدر احمق بودم من که فکر میکردم امیر به خاطر اون موضوع ناراحته ...تو رو خدا نگاهش کن .اصلا انگار نه انگار ...
ادامه دارد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتوهفتم
یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم .
اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن .
از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم .
هوا هم که رو به غرو ب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم ...دستم شده بود یه تیکه یخ
ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم .
از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که با عث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم
مستانه بخدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه .....
دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون .
به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد .
بچه پرو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها
خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود .
ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ...
هنوز وقت نکرده بودم که بخاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا .
یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین .
یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم .
شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفه؟
مثل این گیجها فقط نگاهش کردم .
-با توام ...
با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جایت درد میکنه ...تو چی امیر ؟
سرم رو به حالت نه بالا بردم .
شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟
امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه .
شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟
متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو .
و به دستم اشاره کرد .
به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم .
زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود .
امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه .
با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم .....
وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها .
شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو
ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم .
هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ....راستی چرا امیر ؟!
یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد .
چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ...
چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتونهم
نه ،اما الان از امیر میپرسم
تا لحظه ای که شیوا برگرده ،به مامان زنگ زدم و خبر رو دادم .این هم اخلاق خوب ما خانوم هاس که یه لحظه هم نمیتونیم حرف تو دلمون نگه داریم .
قرار شد بعد از تعطیلی شرکت با مامانم بریم برای خرید پارچه .
شیوا در اتاق رو بست و گفت:امیر گفت خودت باید بری ازش بپرسی نه این که من رو بفرستی ...
بلند شدم و روسریم رو درست کردم .این قلب عاشق ما هم که برای خودش بندری میزد .به طرف در رفتم .شیوا دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:وا ...چه عجب تو ایندفه به این پسر خاله ما بد و بیراه نگفتی .
بی توجه به حرفش در زدم و وارد شدم .
امیر پشت میزش نشسته بود .به محض این که من وارد شدم از جاش بلند شد و سلام کرد .
از اول هم میدونستم عاشق چه آدم محترم و نمونه ای شدم ...خدا حفظت کنه مرد ....بنشین عزیزم ،خجالتم نده
اما همین که فهمیدم برای دادن نقشه ای از سر جاش بلند شده ،حسابی خیط شدم
من نمیدونم عاشق چیه این آدم شدم ...
امیر نقشه رو به طرفم گرفت و گفت:خانوم صداقت ،این نقشه احتیاج به بررسی داره ،من خیلی سرم شلوغه زحمتش با شما .
بدون اینکه نگاهش کنم .نقشه رو ازش گرفتم و سریع زدم بیرون .یعنی اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم غش میکردم
شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بخاطر این که دیروز انداختیش زمین دعوات کرد ...آخه رنگت خیلی پریده
توجهی نکردم و به اتاقم رفتم .فکر کنم یه علامت سوال از اون گنده هاش بالای سرش روشن شد .
اونقدر کار نقشه زیاد بود که وقت نکردم برم نهار .این شیوا هم که میخواست با این نامزد درپیتش بره که من ترجیح دادم به کارم ادامه بدم .
کارم ساعت چهار تموم شد .رفتم پیش شیوا دیدم اون هم همش حواسش به s m s دادن به این نامزدشه.
دلم لک زده بود امیر رو ببینم از صبح ندیده بودمش .دیدم که اونجا الاف نشستم واسه همین تصمیم گرفتم برم از امیر اجازه بگیرم برم خونه بلکه به کار و زندگیم برسم .
سعی کردم ایندفه مسلط باشم .یه نفس بلند کشیدم و در زدم .وقتی گفت ،بفرمایید همه شجاعتم رو از دست دادم .اما دیگه باید میرفتم .در رو باز کردم .نگاه از نقشه جلوش گرفت و به سمت من برگشت .
یه دفه دلم هری ریخت پایین .وقتی دید من همونجور دارم نگاهش میکنم اومد نزدیکتر .باز هوا کم آوردم .وقتی که مستقیم تو چشم هام نگاه میکرد .همه چیز یادم میرفت .نگاهم رو معطوف وسایل توی اتاقش کردم و گفتم:ببخشید ....میشه ..من امروز ...زودتر برم.
یه نگاه بهش انداختم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاهم میکرد .حتما داشت میگفت ،این چرا برای این یه جمله اینقدر تته پته کرد .
نگاهم رو به زیر انداختم ،اینطوری فکر میکردم اعتماد به نفس بیشتری دارم .
امیر : مشکلی پیش اومده ؟
اره ،یه مشکل که فقط خودت میتونی حلش کنی
نگاهم رو فقط تا یقه اش بالا بردم و گفتم :نه
و نگاهم رو همونجا ثابت نگه داشتم
نگاه به یقه اش کرد .فهمیدم خیلی تابلو نگاه کردم .دوباره نگاهم رو به پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه گفت: مشکلی نیست ،میتونید برید
حتی تشکر هم نکردم .دوباره مثل صبح پریدم بیرون .
شیوا :دنبالت کرده بود ؟!
به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم .اومدم بیرون گفتم : من دارم میرم کاری نداری
- مثل این که تو هم بله .حالا کجا به سلامتی ؟
میخوام برم امروز با مامان پارچه بخرم
-باشه .میگم حالا یه مدل ندی که اینقدر افتض باشه آدم روش نشه نگات کنه
دستم رو به عنوان خداحافظی تکون دادم و گفتم .نگران نباش ،خدا حافظ
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
.#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادم
انقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بلاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی برق بود .
سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد .مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در خوچه و خیابون دنبال پارچه بریم .
داشتم به غرغرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی
-سلام ...چی خوش اخلاق شدی ؟
-و مگه من بد اخلاق بودم
-کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه .
دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم
-الو مستانه قطع شد
نه ...خب چکار داری زنگ زدی
-هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی .
-اره
مبارکت باشه .انشاالله بریم یه روا باهم پارچه عروسیت رو بخریم
قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من .
مستانه خوبی یا بیدار ؟
-حواسم نبود
-ای دختر پرو .نکنه دلت ضعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان .
-ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه .
-باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم
-عالیه .پس تا فردا خداحافظ
*****************
فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیق به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن
اینها هم به درد کار کردن نمیخورن .
از خستگی روی صندلی ولو شدم .
شیوا :قیافه اش رو .
-روت برم .هر چی کار بود ریختی سر من .
-و هر چی کار نیما بود ریخته سر من .
با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم .
نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان
دستش رو بالا برد و گفت:انشالله
خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم .
شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره
امیر : جایی قراره با مامان برین ؟
اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله .
شیوا :اره قراره خیاطه خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه
-پس همون گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره
شیوا : وظیفته
بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته
امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس
-حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره
امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ...
یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برداری ببینمش ....
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••