💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که #جلواورابگیرند.✋
❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...☺️✌️
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍
_اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.😐
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 @
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺🍃🍃🌺
#آموزنده
❣تا بحال به مأمور های خداوند بر روی زمین دقت کرده ای؟
🌼🍃یکبار عنکبوت،🕷 پیامبر را در غار حفظ می کند. «الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
🌼🍃 کلاغ، معلّم بشر می شود. «فبعثه اللّه غرابا»
🌼🍃هدهد🕊، مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس می شود. «اذهب بکتابی هذا»
🌼🍃 ابابیل، مأمور سرکوبی فیل سواران می شود. «و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
🌼🍃 اژدها،🐲 وسیله ی حقّانیّت موسی می شود. «هی ثعبان مبین»
🌼🍃نهنگ،🐬 مأمور تنبیه یونس می شود. «فالتقمه الحوت»
🌼🍃موریانه 🐜وسیله ی کشف مرگ سلیمان می شود. «تأکل منساته»
🌼🍃 سگ🐶 اصحاب کهف مأمور نگهبانی می شود. «و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
🌼🍃 چهار پرنده سبب اطمینان ابراهیم می شود. «فخذ اربعة من الطیر»
🌼🍃 الاغ🐎، سبب یقین عُزیر به معاد می شود. «و انظر الی حمارک»
@dastanvpand
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند
شبتون آروم❤️
@dastanvpand
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊جمعه مبارک
🌹 در این روز معنوی
🕊دعا می کنم حاجات تون رو
🌹از دستتان پر برکت و مهربان
🕊باب الحوائج حضرت امام
🌹جواد علیه السلام بگیرید .
🕊و روز پر برکتی داشته باشید
🕊شهادت امام جواد تسلیت🕊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#قسمت_دوم #نامه_شماره_سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣١- شوهر بي منت
از اين ميترسيدم به من هم بخواهد بگويد «بانو!» آن وقت بود که ديگر دنيا روي سرم خراب ميشد. منتظر بودم که شعله پاهايش را بکوبد زمين و بساط آه و گريه راه بيندازد. گوشهايم را منقبض کردم -آنشکلي نگاه نکن! مادرت بلد گوشهايش را منقبض کند- اما شعله دستي زير موهايش کشيد و آخرين جفت جوراب را به دست سامان داد و درحاليکه از اتاق خارج ميشد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سينک آشپزخونس» بابا هم هميشه ميگفت در زندگي شل کنيد که هم عضلاتتان الکي در راه سفتي هرز نرود هم زندگي شيرينتر شود؛ اما اين مادر و پسر ديگر شل نگرفته بودند، کلا از دنيا بريده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرويمان ايستاد. بازويش را جلو آورد تا بگيرمش که اميد کنارم زد و دستش را در بازوي سامان قلاب کرد.
به خانه که رسيديم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگير هميشگياش، درحاليکه لقمهاي هم گوشه دهانش ماسيده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روي زمين انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!» اميد از همديگر جدايشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بديد!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون اينکه حرفي بزنيم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و اميد پشت سر سامان دويدند و گرفتنش. دلم پيچ رفت. ازدواج با اين سرعت و صميميت پرزهاي معده آدم را نابود ميکند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «همسر آيندهام حالا ميخواي متانتتو بيشتر کني؟ ما يه حلقه نداريم هنوز اينطوري جو ميدي!» سامان يکجور گشادي بدون اينکه دندانهايش معلوم شود خنديد. دستش را توي يکي از جيبهاي شلوار شش جيبش کرد و گفت: «اتفاقا يه حلقه واسه اين موقعها داشتم. پيداش کردم. بفرماييد» جعبهاي از جيبش در آورد و بازش کرد. واقعا يک حلقه بود. بدبخت از من آمادهتر بود. اميد جعبه را از دستش قاپيد و گفت: «يعني از ۵ سالگي که گازش گرفتي تو حالت آماده باش بودي با اين حلقه؟» احساس ميکردم همين الان است که از شدت نگنجيدن در پوستم رباطهاي صليبي بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «يعني ازدواج کنيم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچي شما بگيد» يک قدم نزديکتر شدم و ادامه دادم «يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم و پيش مامانم اينام زندگي کنيم؟» با سرش تأييد کرد و جواب داد« بله باز هر چي تو صلاح ميدوني» چند قدم ديگر نزديک شدم و گفتم«يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم، پيش مامانم اينام زندگي کنيم و تو از عشقت به من سه دنگ آرايشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند مليحي تحويلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لاي دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالي است. سامان حلقه را جلويم گرفت و گفت: «بفرماييد» باز دلم پيچ رفت و گفتم: «دوستم داري؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما ميگيد دوستتون دارم!» همه چيز براي يک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو ميداني سامان پدرت نيست، پس چه شد؟! حال ميکني چطور دورت ميزنم؟ تا تو باشي اين سوال را نپرسي که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برايت بگويم….
تا بعد_ مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۲- همه مردا همينن!
قرار بود امروز آخرين نامهاي باشد که برايت ميفرستم. من و سامان ميخواستيم با هم ازدواج کنيم اما اتفاقي افتاد که همه چيز عوض شد. از صبح همان روزي شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهايم را از زير پتويم بيرون کشيدم و خودم را کشوقوس دادم. يادم افتاد ديگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلي خوابيده است. از ذوقم شانههايم را لرزاندم. هنوز کلهام زير پتو بود که نگاه سنگيني را روي خودم از همان زير حس کردم. پتو را کنار زدم و شيوا با تابلويي مقوايي که به چوب وصل کرده بود بالاي سرم ايستاده بود. شيوا دخترخاله مامان بود که وقتي به سن بلوغ رسيد و متوجه فرق بين زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتي هم برگشت کت و شلوار تنش ميکرد و موهايش را آلماني ميزد. از زير پتو بيرون آمدم و دستي روي چشمهايم کشيدم و گفتم: «به به شيوا مَردي شدي واسه خودت» تابلويش را کوباند توي سرم و گفت: «يعني خاک تو سر بدبختت!» هميشهاش همين بود. از تختم بيرون آمدم. شيوا با آن چشمهاي گود رفتهاش به من خيره شده بود و آنچنان دندانهايش را روي هم فشار ميداد که دور لبهايش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جويده شدهام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردي هنوز؟» تابلويش را روبرويم چرخاند. رويش نوشته بود: «وابستگيات را از مردان برهان اي زنِ ضد زن» به تابلو نزديکتر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگيام را چيکار کنم؟!» در عرض دو ثانيه، بيست و پنج بار پلک زد و گفت: «احمق بِرَهان. يعني جدا کن. تو داري آبروي ما زنهارو ميبري» پيژامهام را بالا کشيدم و درحاليکه داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، گفتم: «ديگه من فردا پس فردا دارم ازدواج ميکنم. نميتونم برهانم! شرمنده» شيوا دسته تابلويش را به زمين کوبيد و شبيه بختکي که خودش را زور چپون کرده باشد، روي زندگيات گفت: «ديگه نميتوني. انداختيمش بيرون» کلهام خورد به در اتاق. شيوا از جيش يه طومار چند متري بيرون کشيد که نميدانستم تهش دقيقا به کجايش وصل بود که مثل دستمال توالت به بيرون ميکشدش. دنبال نوشتهاي گشت و با صداي بلند شروع به خواندن بيانيهاش کرد. «بهدليل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگيات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبني بر ضعيف و بدبخت بودنت ميباشد که همه محله و فاميل را از قصد پوچ و سطحيات با خبر کردي و غرورت را لگد مال نمودي، ما مدافعين حقوق زنان تو را لکه ننگي در جامعه ميبينيم و وظيفه داريم از لجني که در آن در حال کرال زدن هستي، بيرونت بکشيم. باشد که آدم شوي.» يک مشت آبي که در دهانم طي اين سخنراني جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقي که سامان در آن خوابيده بود، دويدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شيوا برگشتم و دستم را دور گلويش انداختم که سنگي به شيشه اتاقم خورد. شيوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نميشد اما يک مشت زن به علاوه دايي اميدت و پدربزرگت با تابلوهايي شبيه تابلوي شيوا در کوچه ايستاده بودند و شعار ميدادند. شيوا در کمدم را باز کرد و درحاليکه وسايلم را وارسي ميکرد، گفت: «قانون اول؛ زن نبايد راه به راه بگه شوهر ميخوام.» جعبه آدامسهاي بادکنکيام را از جا جورابي پيدا کرد و پرت کرد توي سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جويدن و به اين شکل باد کردنش در شأن يک زن نيست» يقه شيوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهايش را به زمين ميکوباند که جيغ زدم «شوهرم کجاست؟» شيوا خندهاش گرفت و گفت: «بهش گفتم بايد تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشي؛ اونم گفت باشه هرچي شما صلاح ميدونيد. ديوانه بود!» به محض اينکه شيوا را ول کردم، دستهايش را مشت کرد و گارد گرفت. روي صندلي گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست ميگي حالا؟ زشته يعني؟» شيوا روبرويم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟» دمپاييام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا اينقدر فحش ندي؟» شيوا به حريف خيالياش که حتما مرد بود در هوا دو مشت ديگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زنهاي مغرور گنداخلاقن.» برايم عجيب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپاييام را طرفش پرت کردم و گفتم:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره -٣٢ همه مردا همينن!
«مردا که عاشق زنهاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعرهاي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آنطرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگيام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نميبينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزهتان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطهاي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نميدانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش ميکرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفهاي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذرهاي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم ميريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع ميکنم. خدافظ!»
شيوا به شانهام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نميدانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد…
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662