#تمناي_وجودم
#قسمت_نودوپنجم
-با این که مجبور نیستم اما میگم ....درست دو سال پیش وقتی شرکت من داشت به جاهای خوب خوب میرسید سرو کله تو پیدا شد .یه جوجه مهندس که خبره ها رو دور خودش جمع کرده بود .اولش دست کم گرفتمت اما وقتی دیدم سرمایه گذارهای بزرگ کارهاشون رو دیگه به ما نمیدن و در عوض میدن به شرکت تازه تاسیس شما به خودم امدم . چک هام داشت برگشت میخورد و من انقدر سرمایه نداشتم که اونها رو پاس کنم .کم کم به این نتیجه رسیدم که یه جورایی تو شرکت تو استخدام بشم و سر از کارهات در بیارم و خب یه جورایی هم از خجالتت در بیام .آخه درست نبود تو جوجه مهندس با شرکت تازه تاسیست همه ما رو دور بزنی .
اگه یادت باشه چند تا از قرار های شرکت بهم خورد بدون اینکه خودت خبر داشته باشی .در عوض من انها رو برای خودم دست و پا کردم .دیگه قرار بود کارت نداشته باشم اما این خانوم کوچولو نذاشت.( به من اشاره کرد ) من از قبل به شرکت ...زنگ زده بودم و قرار ۳ ماه رو به جلو انداخته بودم اما این خانوم کوچولو خود شیرینی کرد و اون نقشه ها رو جور کرد .
خیلی هم هوای شرکت رو داشت مهندس .حتی حاضر نشد نقشه هایی رو که ازش خواسته بودم به من بده .....بگذریم ....قرار بود این بار ضربه آخر رو بزنم و نقشه ها ی برج شفق و هدایت رو بعلاوه ساختمان تجاری کسری رو سر به نیست کنم که حسن آقا کار خرابی کرد و حالا در خدمت شما هستیم .
امیر :خیلی پستی مهندس خیلی ...چقدر به این نگهبان دادی که اینطور گند زد به زندگیش
قهقهه ای زد و گفت : تو غصه اون رو نخور مهندس ...راستی اصلا تصورش رو نمیکردم این خانوم کوچولو با تو سر و سری داشته باشه .از اول هم معلوم بود بچه زرنگی هستی خوشم اومد
اما میترسم تنها تنها از گلوت پایین نره ....
امیر داد زد: خفه شو عوضی ،اون دهن کثیفت رو ببند
خودم رو به امیر چسبوندم و نگاهم رو از وحدت که با نگاه کثیفش سر تا پای من رو نظاره
میکرد ،گرفتم .
وحدت کمی نزدیک شد و گفت : فعلا گرفتارم بعدا در خدمت هستم خانوم کوچولو .
امیر با پاش لگدی به مچ پای وحدت زد که دادش به هوا رفت .خودش رو عقب کشید و با عصبانیت یک کشیده به صورت امیر زد و گفت : خدمت تو هم میرسم بچه.اما به موقعش .
بعد هم لنگ لنگون از در خارج شد .پیشونیم رو روی شونه امیر گذاشتم و با گریه گفتم : من میترسم امیر، میترسم ....اگه اون ...یه بلایی سرم بیاره... من خودم رو میکشم امیر ....
دهنم رو به بازوهای امیر فشار دادم وصدای هق هق گریه ام رو خفه کردم .
امیر سرش رو روی سرم گذاشت و گفت : نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه .
اما من میترسیدم ....حتی از صدای امیر هم معلوم بود که به گفته خوش ایمان نداره
حالا دیگه گریه ا م قطع شده بود هیچ کدوم حرفی نمی زدیم .فقط صدای نفسامون سکوت انجا رو میشکست .
کم کم سردم شده بود .یک ساعتی بود که اونجا بودیم و کسی سراغمون نیومده بود .دستم هم که از پشت بسته شده بود حسابی درد گرفته بود
همون لحظه در باز شد .من و امیر این یکی رو دیگه باور نداشتیم ....
-سلام مهندس ...به به خانوم صداقت
امیر گفت : خانوم سرحدی تو هم .
-من چی مهندس ...
-تو دیگه چرا سرحدی ؟
-میتونی رویا صدام کنی ،مهندس .در جواب سوالات باید بگم که من خیلی وقته معشوقه مهندس وحدت هستم ..انتظار نداشتی که باهاش همکاری نکنم ...البته تو میتونستی همه چیز رو عوض کنی .اما زیادی چشم و گوش بسته بودی مهندس .
بعد به طرف من اومد و چونه من رو توی دستش گرفت .با نفرت صورتم رو پس کشیدم .خنده بلندی کرد و گفت : فکرش رو هم نمیکردی اینطوری همدیگر رو ببینم
انگشتش رو روی پوشونیم زد و گفت : تو رو هم را ه میندازم .بابت تو خوب پولی گیرم میاد .
امیر با صدای وحشتناکی داد زد : دهنت رو ببند .هرزه عوضی ...
رویا : چیه مهندس نکنه از این که نتونستی تو اول استفاده اش رو ببری پشیمونی
امیر : خفه شو ...
رویا سرش رو بالا داد و خندید .یکدفعه به روسری من چنگ زد و اون رو از سرم کشید که همزمان چند تار موی من هم کنده شد .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_نودوششم
بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش .
با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالیت میکردم
رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود .
رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟
نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت .
در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد .
دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو
بلند شدم .
-حالا برو طرف اون صندلی
-میخوای چکار کنی
-میخوام دستات رو باز کنم ...برو ...
پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت .
نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم .
پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی .
- فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیفته عوضی...
با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی .
بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند امد ب تیشرت چنگ زد که....
صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه
وحدت : رویا ،بیا پایین .
داد زد : نمیام .تو بیا بالا
نفسم بند امد ...
وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا .
-اه ،لعنتی .
گفت : بر میگردم .
.وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد .
اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم .
خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن ....
صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست
-مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم .
سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای .
-مستانه الان وقت گریه کردن نیست .
-پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم ..
با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ...
آهسته گفت :الان دست تو بازه
-گفتم : که چی ؟
-مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده .
دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی .
گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر
سریع صاف نشستم. .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن .
روش رو اونطرف کرد.
همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود .
یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد
گفتم : روتو اونور کن
-من که هنوز نگاه نکردم
-نه تو رو خدا نگاه کن
-خیل خب بابا زود باش
جون به جونتون کنن همتون خلین ...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💠اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج 💠
🍀السَّلامُ علیکَ یا بقیه اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🍀
💠السلام علیک یااباعبدالله💠
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
💠السلام علیک یاامام الرئوف💠
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
✨سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يارَبَّ العالَمين✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
🔽💎دعای غریق💎🔽
💎دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان💎
🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸
🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷
🔸ثبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸
🔴انهم یرونه بعیداونراه قریبا🔴
✦🔸
✨✦ 🔸
🔶✧✨🔸✦✨✧🔸✨✦✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌾
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#_سه_شنبه_۱۵_مرداد_ماهتون_بخیر
برایتان یک دنیاشادی
یک دشت آرامش✨
یک دریاخوشبختی
یک اسمان آرزوی زیباو🌸
یک عمربا عزت از پروردگار
خواستــارم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند
در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همهٔ حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری
آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید
در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید
استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که
اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی
ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود
و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز مؤفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست
بلکه استفاده از بیامکانی به عنوان نقطهٔ قوت است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#ویلای_نحس
یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود.
نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد...
اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن.
دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه
گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون...
با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد.
خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود...
گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد.
صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم...
وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد.
گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس...
خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد..
🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
🍒 #حكايت_جالب👌
🍒🍃قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.
🍒🍃از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد
مرد عاقلی در قافله بود، او گفت:
من داخل چاه می شوم.
@Dastanvpand
🍒🍃او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد.
مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت:
🍒🍃اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.
موجود بد شکل گفت:
التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی.
مرد عاقل گفت: سوالت چیست؟
🍒🍃🍃گفت: کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟
🍒🍃مرد عاقل در دل گفت: من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که:
این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.
🍒🍃پس گفت:
" بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش! "
آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم!
🍒🍃تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت ، همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.
❣آنكس كه عاشقانه كلامي را در سخت ترين زمان جاري ميكند؛بي شك قلب او خانه پروردگار است.
داستان و مط🍒الب زیبا
@Dastanvpand
🍒🍒🍒
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
@dastanvpand
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وشش
تک تک جملات یوسف...
چون نت موسیقی🎼 بود بر روح ریحانه... نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را #بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت.
ریحانه_ ولی یوسفم... من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو😭نمیدونم...خدا #به_پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده..😭تو بخاطر من.. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم..😭
ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد.
یوسف گیج شده بود....
حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد...؟! ناراحت شد.😒میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد.
یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟😍
ریحانه اشکش را پاک کرد.
_هرچی شما بگی😢
💖یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد..😭ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست..😭خواندند... زیارت جامعه کبیره✨ را. که هر فرازش با بند بند وجودشان،😭😭 متصل میشد،به اهلبیت.ع.✨
زیارت تمام شده بود..
صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت.
یوسف_ #غیر از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم.😒✋
بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.!😔
یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم😍☝️
دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد....
✨_بند اول، #شرم_وحیای_زهرایی، که من خیلی میخامش.
دست گذاشت روی بند دوم انگشت
✨_بند دوم #حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم.
ریحانه گونه سیب کرد.🙈☺️ نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.
و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر #معذب شود.😊
یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت.
✨_بند سوم #عفت و #پاکدامنی ات.
✨بند چهارم #خانمی شما.
✨بند پنجم #اخلاقت.
✨بند ششم #احترام_به_بزرگتر بلدی.
✨بند هفتم #صداقتت
✨بند هشتم #اصالتت
✨بند نهم #خانواده ت
✨بند دهم #تربیتت
✨بند یازدهم #ایمانت
✨بند دوازدهم #تفکرت
✨بند سیزدهم نوع نگاه و #دیدت به اتفاقات
✨بند چهاردهم #پاکی نیتت
✨بند پانزدهم #درس_خون بودنت
بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت.
✨_بند اول #دلبری برای من
✨بند دوم نوع #نگاه کردن وحرف زدنت با #نامحرم
✨بند سوم #زیباییت
✨بند چهارم #سلیقه لباس پوشیدنت
✨بند پنجم #طرزبیان با پدر و مادرم
✨بند ششم #فعالیتهات
✨بند هفتم #احترام_به_من
✨بند هشتم #تواضع و فروتنی ات
بسه یا بازم بگم..!؟😉
ریحانه از ابتدا،...
دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید.☺️🙊 مگر #مردان هم #دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..!
هرچه نقطه قوت بود در من میدید.
«خدایا #به_پاداش کدام کارم او را به من داده ای..»
با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد.😢
یوسف سربلند کرد.
_حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁
دستانش را بالا برد..
_خدایا منو #شهیدم_کن از دست این #حوری نجاتم بده...😩😍
ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود.
نمیدانست،...
الان گریه کند،😭از #دعای مردش..
یا بخندد، از طنز جمله اش..!☺️🙊
از دور علی را دیدند..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهفت
از دور علی را میدیدند...
ریحانه، علی را که دید، چادرش را #جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت.
علی دلش لک زده بود،...
برای اذیت کردن یوسف.😁 به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد.
_میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم.😁😜
یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد
_واقعا میتونستی؟!😳
_آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!!😆😜
یوسف،سریع خم شد...
تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. 😱🏃یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. 😁
یوسف، پیش بقیه رسید...
#چشمش_مدام_پی_خانمش_بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد.
_چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم!😁
_چی..هان...نه...ینی آره... ؟!😅
کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد.😂
_جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟
_نمیدونم😅
خیلی شاد و پرانرژی شده بود...😍☺️
دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و...
نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش.😊
فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند...
یوسف نگاهش را پایین برد.
فتانه_سلام یوسفی خووبی..! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد.!😕
باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد.
ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش.😌
نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد.
مهسا_اهلش؟!🙄
جایی برای #حیا کردن #نبود. باید #دفاع میکرد از #غرورمردش،از #پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد.
_آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش.😌
یوسف دست به سینه #باغرور ایستاده بود. #باعشق زل زده بود به بانویش.😍
فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟!😠
مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.!😏😠
ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! 😌شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم😇😍
سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد
سهیلا_ این👈 یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته😭
ریحانه نقاب بی تفاوتی زد...
دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت:
_بریم عزیزم؟!😌
یوسف هرلحظه...
چیزی میدید بیشتر#خداراشکر میکرد.. ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.😍 این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل..!😍 #خدایاشکرت
دختران...باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند..
یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد...
یوسف _خب میفرمودید..😍 که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟😍عزیزم..؟؟؟😳☺️آقامووون؟؟😳😎
ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد..🙊☺️🙈
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😉😜
ادامه👇🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓