چقدر این متن دکتر الهی قمشه ای زیباست
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز براي يادداشت كردن پیدا کنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهد ماند.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید.
میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.
در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
🌟________
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
 ̄ ̄🐬 ̄O  ̄ ̄ ̄
📗خواندنى وجالب📒
🔹«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
🔹و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
🔹و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
🍓🍒
🔹و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
🔹و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
🔹بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
💠خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌐مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
🌸اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟
گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_5780418405752373779.mp3
14.02M
🔊 شب میلاد امام رضا علیه السلام
🔘 هیئت قمربنی هاشم علیه السلام
#مدح_و_مناجات 🎶
🎤 حاج حيدر خمسه
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖❤🌼💖❤🌼💖
🌺🍃دعای شنبه حضرت فاطمه(س)
🌺🍃"پروردگارا!
گنجهاى رحمتت رابراى ما بگشاو ما را مشمول رحمتى قرار ده كه بعد از آن دردنيا و آخرت عذابمان ننمائى.
🌺🍃و از فضل گسترده ات،مارا از روزى حلال وپاكيزه اى،بهره مندگردان،و ما را نيازمند و محتاج كسى جز خودت قرار نده،
🌺🍃وشكرگذارى ما را نسبت بخودت،
و نيز فقر و نيازمان را به تو،وبی نيازى و كرامت نفسمان ازغير خودت را، افزون فرما.
🌺🍃خداوندا!
در دنيا بر ما گشايش عطا فرما، بارالها! از اينكه ما را درحالیكه ديدارت را طالبيم ، ازديدارت منع نمائى،به تو پناه می بريم.
🌺🍃پروردگارا!
برمحمد و خاندانش درود فرست،وآنچه راكه دوست دارى بما عطافرماو آنرا نيرويى قرار ده در آنچه که مادوست می د اريم، اى بهترين رحمت كنندگان".
🌺🍃کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
#داستان کوتاه
"داستان جالب قصر پادشاه"
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند.
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد.
پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم.
پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت:
کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛
"این راز را باکسی در میان نگذار…"
تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد.
او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛
چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت:
برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…!
*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
✹••••••••••••••••••••❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️✨ آدابـــــ همسردارے فاطمے ✨❤️
✨ تقسیم کار در خانه
√ یکی از عوامل شادابی و تکامل خانواده تعیین حدود مسئولیت افراد در خانواده است.
☆ رسول خدا در اولین شب ازدواج علی(ع) و زهرا(س) کارهای آنان را به این شکل تقسیم نمود:
[خمیر کردن آرد و پختن نان و تمیز کردن و جارو زدن خانه به عهده فاطمه(س) باشد و کارهای بیرون منزل از قبیل جمع آوری هیزم و مواد غذایی را علی (ع) انجام دهد]
🍃 پس از آن بود که حضرت زهرا(س) فرمود:
✅ جز خدا کسی نمی داند که از این تقسیم کار تا چه اندازه خوشحال شدم، زیرا رسول خدا (ص) مرا از انجام کارهایی که مربوط به مردان است، بازداشت.
#آداب_همسرداری_فاطمی
🔴بزرگترین و تخصصی ترین کانال مرجع
❥حضرت زهرا«س»درایتا ❥
↪️ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
✅جواب های دندان شکن
حضرت علی (علیه السلام) به کفار
کفار: خدا کیست و در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟
امام فرمود:خداوند وجود داشته قبل از بوجود آمدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته .
كفار گفتند:
چه طور ميشود⁉️
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده❗️❗️
امام على (علیه السلام) فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است ❓
گفتند ٢
امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ❓
گفتند ١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ❓
گفتند هيچ
امام فرمود چطورميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ❓
كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته؟!!
امام فرمود همه جا حضور دارد
وبر همه چيز مشرف است .
گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى⁉️
امام فرمود :
اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟
كفار گفتند همه جا و از همه طرف❗️
امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد❓
كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست ⁉️
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى ⁉️
امام فرمود: خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده ايد؟ باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است،در حالى كه قدرتمند است❓
خداوند خود خالق باد است.
گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن.از چه درست شده ؟
آیا مثل آهن سخت است ❓
يا مثل آب روان ❓
ويا از گاز است و مثل دود و بخار است ⁉️
امام فرمود :
ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ❓
گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم .
امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم بااو حرف زديد ؟
گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ⁉️
امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم وحركت نبود❓❓
گفتند :روح،روح از بدنش خارج شد.
امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد.
حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟
همه سكوت كردند .
امام على (علیه السلام) فرمود: شماکه قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد؛ چطور قادر به فهم و درك ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد؟!!
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📚ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﻧﻈﺮﯼ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_هفت
آن شب همه با هم رستوران رفتیم و جشن گرفتیم. انقدر خوشحال بودم که دلم می خواست با فریاد به همه دنیا اعلام کنم حسین حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار کرد خانه شان بروم قبول نکردم. دلم می خواستت تنها باشم دلم می خواست در رختخواب مشترکمان بخوابم و بوي حسین را به مشام بکشم. دلم برایش سخت تنگ شده بود.فرداي آن شب دیر به دانشگاه رسیدم . آنقدر دیر که کلاس تقریبا تمام شده بود. شادي و لیلا با دیدنم هجوم آوردند تا تبریک بگویند. صورت همدیگر را بوسیدیم سپاسگذار به دوستانم نگاه کردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي و.قتی دید نگاهشان می کنم گفت :- بیخود زل نزن من ناهار بده نیستم.لیلا فوري گفت ك دیگه گفتی باید ناهار بدي .با خنده گفتم : ناهار مهمون من !لیلا دستم را گرفت : خیلی ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اینکه استاد حرفهایی به خانم زدن باید به این مناسبت بهمون شیرینی بدن.
شادي با خونسردي گفت : شرینی نه ناهار !همانطور که به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شیرین می شه . یا الله وقتی همه سوار ماشین لیلا شدیم شادي گفت : راستی خبر دارین آیدا نامزد کرده ؟چشمانمان از تعجب گرد شد : راست می گی ؟ با کی ؟شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقیق نمی دونم ولی مثل اینکه از دوستاي برادرش است.با تعجب پرسیدم : از وضعشون خبر داره ؟شادي با آب و تاب گفت : نه این بار تصمیم گرفتن که قضیه رو نگن فقط خیلی سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همین !لیلا آهسته گفت : خداکنه به خیر بگذره .
آن روز فکرم مشغول خبري شد که شادي داده بود. از ته دل دعا می کردم آیدا هم سر و سامان بگیرد و خوشبخت شود.همیشه با دیدنش دلم می گرفت چرا که به جرم گناه دیگري او را مجازات می کردند. پدرش با آن سن و سال و ادعاي دین و ایمان ذره اي فکر نکرده بود با کاري که می کند آینده فرزاندنش را تباه می کند . بچه هاي بی گناهی که سالها با دستورات و امر و نهی هایی بزرگ شده بودند که حالا خود فرمانده شان آنها ا زیر پا گذاشته و لگد مال کرده بود . آخرهفته مادرم مهمانی گرفته بود و من هنوز نمی دانستم بروم یا نه ؟ دلم نمی خواست با فامیل پر مدعایم روبرو شوم وپشت چشم نازك کردنها و ایما و اشارها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل کنم از طرفی می دانستم اگر نروم مادرم ناراحت می شود و دلم نمی خواست مادرم را بیش از این اذیت کنم .سر دو راهی عجیبی گیر کرده بودم . یک روزمانده به مهمانی در خانه مشغول درس خواندن بودم که تلفن زنگ زد .همانطور که کتاب را نگاه مى کردم، گوشى را برداشتم. -الو؟صداى گرفتۀ حسین بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده...خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزیزم. دل من برات یک ذره شده، حالت چطوره؟ چه کار مى کنى؟صداى شادش در گوشم پیچید: کارم شده دعا کردن تا زودتر برگردم، دارم دیوونه مى شم.با خنده گفتم: برگردى چه کار؟ مهر منو بدى؟ حسین هم خندید: هم مهریه ات رو هم شیربهاتو، دلم برات پر مى کشه، اینجا جات خیلى خالیه، هر جا می رم جا توخالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام!
با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردي؟- خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوري؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن...با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز که على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهیل همه رو شام مهمون کرد. خیلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فامیل رو هم دعوت کرده، به نظر تو برم یا نه؟صداى مهربان حسین بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، میل خودته، ولى برى بهتره، ممکنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممکنه مدتها همدیگرو نبینین، باید از هر فرصتى براى دیدنشون استفاده کنى، در ضمن مادرت براى اینکه دهن فامیل رو ببنده تو رو دعوت کرده اگه نرى، به مادرت توهین مى شه.راست مى گفت چرا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟ آهسته گفتم: خیلى ممنون از راهنمایى ات.وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسین دلتنگى مى کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 توصیههای دوازدهگانه آیت الله حسنعلی نخودکی (رحمةالله علیه)
بخش اول
اول:
آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری
دوم:
آنکه در انجام حوائج مردم، هرقدر که میتوانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.
سوم:
آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هرچه داری، در راه ایشان خرج و صرف کنی و از فقر در این کار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفهای نیست.
چهارم:
از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوا و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجم:
بدانکه انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا میشود و به عکس، انجام مستحبات، مرتبه او را ترقی میبخشد.
از حضرت عیسی علیهالسلام سوال شد:«با چه کس همنشین باشیم» فرمود: «با کسی همنشین باشید که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد، و سخن او بر علم و دانش شما بیفزاید، و عمل او شما را به آخرت ترغیب نموده و مایل سازد»
ششم:
بدانکه در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به فرزندان ارجمند رسول اکرم صلیالله علیه و آله و سلم است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_هشت
دوباره در آینه به تصویرم زل زدم. به نظر خودم شیک و مرتب بودم. یک بلوز و شلوار بنفش با حاشیه هاى گلدوزى شده و یک شال بى نهایت زیبا که لیلا براى روز تولدم هدیه داده بود. آرایش ملایم و اندکى هم داشتم. قرار بود سهیل دنبالم بیاید. صندل هاى مشکى ام را پوشیدم و کمى عطر زدم. سرانجام سهیل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى کرد و من و سهیل ساکت بودیم. دل تو دلم نبود که افراد فامیل چه برخوردى مى کنند. سرانجام رسیدیم. هوا تاریک شده بود ومى دانستم که اکثر مهمانان آمده اند. تصمیم گرفتم خیلى عادى و طبیعى برخورد کنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با دیدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بیایید تو.با اضطراب پرسیدم: همه آمدن؟مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آینۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه کردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسید: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذیرایى راه افتادم. گلرخ فورا کنارم آمد. مى دانستم براى اینکه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى کند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سکوت شد. با صداى بلند سلام کردم و به طرف عمو فرخ که با دیدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمویم به طرف دایى على چرخیدم.
او هم با مهربانى در آغوشم کشید و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتیش پاره!بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز کرد. خاله مهوش هم با صمیمیت صورتم را بوسید: چقدر خوشگل و خانم شدى عزیزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز کرد و به سردى احوالپرسى کرد. مینا حتى دست هم دراز نکرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده کرد. با آرام و مریم هم روبوسى کردم و به امید و پرهام سرى تکان دادم. به دختر قد بلندى که کنار پرهام ایستاده بود، نگاه کردم. یک تاپ و دامن صورتى و خیلى کوتاه پوشیده بود. حتى خودش هم معذب بود.وقتى خم مى شد دستش را بالاى سینه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهیل کنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش کردن بره تو این یک وجب پارچه!صورتش را بزك غلیظى کرده بود. مژه هایش از شدت ریمل، سنگینى مى کرد. موهایش را رها کرده بود. و دایم سر ودستش را تکان مى داد. با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همکاران پدرم هم سلام و احوالپرسى کردم و گوشه اى کنارگلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساکت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت کردند. صداى عموى بزرگم را شنیدم: خوب،مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون کجاست؟
- خوبم عمو جان، حسین هم براى معالجه رفته خارج، که تا چند وقت دیگه برمى گرده.صداى مینا مثل ناخنى که روى تخته بکشند، گوشم را خراشید:- مگه چند سالشونه که براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مینا، مشغول صحبت با آرام که به کنارم آمده بود، شدم. اما این بار پرهام به صدا در آمد:- نه مینا خانم، جناب ایزدى سن و سالى ندارن، ایشون تقریبا فاقد ریه هستن.صداى آهسته گلرخ را شنیدم: مهتاب هیچى نگو، ول کن.تصمیم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم کافى بود، همانطور که سینى شربت را جلوى سهیل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ریه باشه تا فاقد غیرت!پرهام که اصلا انتظار چنین جوابى را از مادرم نداشت، ساکت شد. چند دقیقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما کافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زدید، بیچاره پرهام سوسک شد.
مادرم خونسرد جواب داد: به درك! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چیز تمام هستن، یکى نیست بگه تو کور بودى این دختره هفت رنگ رو گرفتى یا بى غیرت؟ لابد هر دوش!روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مینا داخل آدم هستن؟مامان نفس عمیقى کشید: نه، اما آدم نباید هر حرفى رو بى جواب بذاره.همانطور که ظرفها را بیرون مى بردم تا روى میز بچینم، دختر کوچولو و بى نهایت ملوسى را دیدم که روى فرش مشغول بازى با یک ماشین کوچک است. حتما این هاله دختر امید بود که در بدو ورودم خوابیده بود. خم شدم و با محبت بغلش کردم. بچه اول با تعجب به صورت غریبه اى که او را بلند کرده بود، خیره شد. بعد لب برچید و شروع به گریه کرد. مریم جلو دوید و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خیلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسیدم و گفتم: ماشالله خیلى نازه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662