#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_یک
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت.
چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید.
چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹معجزه استغفار
✴️⇦شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد.
حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن».
💠⇦شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
✳️⇦فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید.
حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
💭⇦حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
🌼⇦فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم.
همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
💟⇦«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
🔔 از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح
#حکایت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیباترین فیلم پیشکش نگاهتون
از ✨حرمینِ شریفینِ✨
🍃قصد زیارت کنید بعدا ببینید
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨ اطلاعات اسلامی ✨
💎💎اولین تیر انداز اسلام : سعد ابن ابی وقاص (رضی الله عنه)
💎💎اولین قاری قرآن مدینه :مصعب ابن عمیر (رضی الله عنه)
💎💎اولین موذن در مکه مکرمه :بلال (رضی الله عنه)
💎💎اولین دانشگاه اسلام :خانه ارقم بن ابی الارقم (رضی الله عنه)
💎💎اولین ملائکه ای که آدم را سجده نمود :اسرافیل
💎💎اولین مسلمانی که به دار آویخته شد : خبیب بن عدی (رضی الله عنه)
💎💎اولین ایرانی که مسلمان شد :سلمان فارسی (رضی الله عنه)
💎💎اولین زنی که از مکه به مدینه هجرت نمود : لیلی بنت حشمه (رحمه الله علیه)
💎💎اولین زنی که اسلام راپذیرفت :حضرت خدیجه (رضی الله عنها)
💎💎اولین مولود مهاجرین در مدینه : عبدالله بن زبیر (رضی الله عنه)
💎💎اولین زنی که به پیامبر شیر داد : ثویبه کنیز ابولهب
💎💎اولین قاتل ومقتول : قاتل قابیل مقتول هابیل
💎💎اولین شهری که پس از طوفان نوح بنا شد :صنعا
💎💎اولین کسی که در مسجد الحرام منبر ساخت :امیر معاویه (رضی الله عنه)
💎💎اولین مردی که صادقانه مسلمان شد سیدنا ابوبکرصدیق(رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین نوجوانی که مسلمان شد سیدنا علی مرتضی (رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین گردآورنده ی فقه اسلامی حضرت امام ابوحنیفه (رحمه الله علیه)بود.
💎💎اولین حاکم اسلامی که لقب امیرالمومنین گرفت سیدنا عمرفاروق (رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین کسی که مردم را به تلاوت مصحف واحد فرا خواند: سیدنا عثمان بن عفان (رضی الله عنه)
💎💎اولین قاضی صحابه در شام : سیدنا ابو دردا (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه ای که حق بر او سلام کرده وروز قیامت مصافحه اش می کند : سیدنا عمر بن الخطاب (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه ثروتمند که وارد بهشت می شود : سیدنا عبدالرحمن بن عوف (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه که وارد بهشت می شود: سیدنا ابوبکر صدیق : (رضی الله عنه)
💎💎اولین دختر صحابه ای که پیاده از مکه به مدینه هجرت کردند: سیده ام کلثوم بنت عقبه (رضی الله عنها)
💎💎اولین صحابه ای که در غزوه دریایی مسلمانان وفات نمود : سیده ام حرام (رضی الله عنها ).
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖
📙حکایت كوتاه 📘
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و
فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده
🍖
باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما
شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی
طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد
طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم
🍖
موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖
#داستان کوتاه
╭✹••••••••••••••••••••💜
💜 ╯
"به امید کرم"
"جوانى" از کویى مى گذشت.
"صیدى" را بر شاخه درختى دید.
"تیرى" انداخت تا آن را "شکار" کند، ولى تیر به "قلب فرزند" صاحب باغ نشست و "او را کشت."
عده اى را در اطراف باغ "دستگیر" کردند.
جوان "تیرانداز" وارد معرکه شد و گفت چه خبر است؟
گفتند؛ این جوان به تیر تیراندازى کشته شده.
گفت تیر را نزد من آورید تا "نظر دهم."
"تیر را آوردند."
گفت: اگر نظرم را بگویم، اینان که دستگیر کرده اید را "رها مى کنید؟"
گفتند؛ "آرى."
گفت: براى شکار صیدى، تیر از "دست من" رها شد ولى به قلب این جوان آمد.
"قاتل منم،" هر چه مى خواهید انجام دهید.
پدر داغ دیده گفت: جوان، "خطایت" را دانستم، "اعتراف و اقرارت" براى چیست؟
گفت:
"به امید کرم تو که چون اقرار کنم، از من گذشت مى کنى."
"گفت: از تو گذشتم."
* اکنون اى "اکرم الاکرمین،"
ما به "امید" این که با "کرم بى نهایتت" از ما "گذشت مى کنى..."
"خاکسارانه..."
به تمام "گناهان و خطاهایمان" "اعتراف" مى کنیم و به "معاصى و خلاف کاری هایمان" اقرار" مى نماییم.*
╭✹•••••••••••••••••••💜
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
“منطق مورچه ای”
╭✹••••••••••••••••••••🎀
🎀 ╯
مورچهها منطق فوق العادهای دارند 👌
🐜«یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقفشان کنید، به دنبال راه دیگری میگردند. بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند. آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
🐜«مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند»
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است پس مورچهها وسط تابستان، در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند.
آینده نگری اصل مهمی است و باید در تابستان، فکر طوفان را هم کرد باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید، به فکر سنگ و صخره هم باشید.
🐜«مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند»
در طول زمستان، مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت. در اولین روز گرم بیرون میآیند. آنها برای بیرون آمدن، نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
🐜و اما آخرین بخش،
یک مورچه در تابستان، چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟ «هر چه قدر که در توانش باشد»
پس بیاییم و مورچه ای فکر کنیم:
هرگز تسلیم نشویم
آینده را ببینیم (زمستانی بیاندیشیم)
مثبت بمانیم (تابستان را به خاطر بسپاریم)
و تا حد توان بکوشیم و حرص نزنیم 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
╭✹•••••••••••••••••••🎀
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥قضا شدن نماز صبح
مردي تصميم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق عليه السّلام که رسيد درخواست استخاره اي کرد، استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراواني هم برد💰
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد و عرض کرد:
😧يابن رسول الله ! يادتان هست چندي قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد، استخاره ام براي سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراواني کردم به من خوش گذشت.
🌷امام صادق عليه السّلام تبسّمي کرد و به او فرمود: در سفري که رفتي يادت هست در فلان منزل خسته بودي نماز مغرب و عشايت را خواندي شام خوردي و خوابيدي و زماني بيدار شدي که آفتاب طلوع کرد⛅️.... و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد : آري .
🌷حضرت عليه السّلام فرمود : اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمي شد.
🙇وااای بر ما! با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها😨😭
📗 جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🌸
✅ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ مىﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مراميست ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : من به اين سكه ها نيازي ندارم چون كارشان را كردند !!
و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪﺍﺳﺖ .
_اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.چون برايش بهايي پرداخت كرده بوديد
_ﺩﻭﻡ اينكه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ كردم
چون در جيبم پول بود
در دنیای امروز
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662