eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💢❤💢❤💢❤💢 *رمان شهدایی جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم تا ۹شب شروع رزمایش غرفه های ما خیلی شلوغ بودن رزمایش شبیه سازی یه علمیات دغاع مقدس بود توی این دوره از نمایشگاه قراربراین شد علمیات کربلای ۵شبیه سازی بشه ساعت پایان تمامی غرفه ها ۸:۳۰شب بود با بچه ها به سمت محل اجرای رزمایش رفتیم محمد دامادمون و علی پسرعموم هم جزوعوامل اجرایی رزمایش بودن خلاصه اون شب تا ما برسیم خونه ۱نصف شب بود صبح روز دوم خواهر فنقلی مدرسه نداشت با منو فاطمه اومد غرفه تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد عصر تقریبا ساعت ۵-۶بود گفتم برم از غرفه پذیرایی برای بچه ها بستنی بگیرمو بیارم این غرفه پذیرایی فقط مخصوص خود غرفه داران بود تا برگردم حدود ۱۵دقیقه طول کشید وقتی برگشتم دیدم فاطمه و محدثه خواهرام نیستن از ساره پرسیدم پس فاطمه و محدثه کجا رفتن ؟ ساره:زهرا بیا اینجا -مصطفی و خانمش اینجا بودن 😔 فاطمه گفت نمیتونم تحمل کنم دست محدثه گرفت با محمد آقا رفتن یه دوری بزنن زهرا توروخدا اومدن اینجا حالت بد نشها سراغت گرفت گفتم تا یه ربع دیگه میاد از ساره فاصله گرفتم تو دلم با خدا حرف میزدم -خدایا خودت هوامو داشت باش حدودای یه ربع بیست دقیقه زینب صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه تشریف بیارید با قدمای استوار به سمت درب ورودی غرفه رفتم بله حدسم درست بود مصطفی و خانمش بودن -ببخشید بامن کار داشتید مصطفی:سلام خانم صالحی اومدم ازتون حلالیت بگیرم ان شالله خدا بطلبه راهی کربلا ایم پیش خودم گفتم حتما خانمش قضیه نمیدونه برای همین با آرامش گفتم : حلال خوشتون آقای رجبی یاعلی اونا که رفتن ساره برای اینکه حالم خوب میدونست گفت :زهرا گلی میای بریم نماز خونه با صدای خفه ای گفتم آره بریم ساره دستمو تو دستش گرفتو گفت :زهرا حلالیت از اعماق وجود باشها تو خیلی وقت فراموش کردی -اوهوم 😔😔😔 رفتیم نمازخونه نشستیم من که آروم شدم برگشتیم غرفه دیگه تواون پنج روز باقی مانده اتفاقی نیفتاد جز...... ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💢❤💢❤💢❤💢❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_سیـزدهـم ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق ماموریت محمد۷روز طول کشید وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم اما اون یخ بود وقتی اومد نماز بخونه داد زدم محمد خیلی نامردی خیلی من عاشقتم از ۷سالگی تا الان ک ۱۷‌سالمه انقدر گریه کردم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم سرم زدن به دستم مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد رو ازش برگردوندم مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه یسناجان تو از یه چیزای بیخبری بعداز مرگم میفهمی با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢 _محمد بسه حرف مرگ نزن😔 ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️ گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍 نام نویسنده: بانو....ش ادامه دارد🚶 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبح علی اومد خونه من گفتم بریم چادر بخریم علی:من دوست ندارم زنم چادری بشه -چرااااا علی: نمیخام چادری بشی دلیلی هم نداره -اما علی علی:اما و اگر نداره باهاش قهر کردم بحثمون شد حتی برای اولین بار زد تو گوشم 😭😭 اما کوتاه نیومدم بلاخره بعد ده روز ۲۵فروردین ماه چادری شدم 😊 یه چادرلبنانی خیلی خوشگل علی برام خرید اما هنوزم میگفت من راضی نیستم تو چادری بشی خودت سرخود شدی امروز ۲۵فروردین ۱۳۹۵قراره برای اولین بار برم مزار شهدا با حلما سادات و دوستاش لباس پوشیدم چادر سرکردم لباس خوشگل تن امیرعلی کردم سوئیچ ماشین برداشتم به سمت مزار شهدا که آدرسشو از حلما سادات گرفته بودم به راه افتادم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈پايان عمر آدم عليه السلام و جانشين شدن شيث 🌴حضرت آدم عليه السلام در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه بانش به يكتايى خدا و شكر و سپاس از الطاف الهى اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد. 🌴جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم عليه السلام حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد. 🌴شيث عليه السلام جسد حضرت آدم عليه السلام را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(اقتباس از تاريخ انبياء،ص 124 و 125) 🌴فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث عليه السلام آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث عليه السلام تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت. 🌴از آن پس، شيث عليه السلام به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم عليه السلام را به مردم مى آموخت و آنها را به دين خدا فرا مى خواند، و به آنها بشارت مى داد كه: پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح عليه السلام مبعوث مى كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى نمايد، قومش او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى رساند. 🌴بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است. 1- شيث 2 - ريسان (انوش) 3 - قينان 4 - احليت 5 - غنميشا 6 - ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7- برد 8 - اخنوخ 9 - متوشلخ 10 - لمك كه نام ديگرش از فخشد است.(بحار، ج 11،ص 228 و 229) 🌴جنازه حضرت آدم عليه السلام را در سرزمين مكه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال، حضرت نوح عليه السلام هنگام طوفان، جنازه آدم عليه السلام را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد و در آن جا به خاك سپرد.(تاريخ انبياء،ص 125) 🌴هم اكنون قبر آدم عليه السلام و قبر نوح عليه السلام در كنار حرم مطهر اميرمؤمنان على عليه السلام در نجف اشرف قرار دارند. 💥پايان داستان زندگى حضرت آدم عليه السلام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن خرابی رو سخت در آغوش میکشید... مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش. فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت: -دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟ -خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام -پس چرا هیچی نمیگی؟ -چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟ -منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی. فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید -تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا -میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت: -مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید دارد... 📝🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
‍ ❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب ب
‍❤️ 💌 ✍باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود... 📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم... 😍وای..... کلا بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم شعر و بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود.... 💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم) این همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی 😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه... گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش... 😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم.... ☺️نمردیم و یکی ازمون کرد خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد خودش نوشته بود مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستاتی غبار آلود و دود با خزانی خالی از فریاد شور ✍در آخرش نوشته بود بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ 😭خیلی ناراحت شدم و کردم فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود دسخط به این قشنگی... 😒گفتم یکی از شعرهاش کننده بود و در مورد بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟ 😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن... 😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه بگیرم ازش... 😌ظهرش رفت یه دونه از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود. ☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه... ☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه... مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه میگن کلا خانوادش میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده... ☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم گرفتم ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس که......😳 ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🚩 -نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری -هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد با تلخی گفتم -از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟ -اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد -یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم بروبابا بعدم رفتم سمت پله ها -حالا میبینیم بهار خانوم. —---------— رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه ناهارم و خوردم رفتم حموم میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لپتاب کامران و برداشتم خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن عجب ادم مزخرفی بود این کامران اه اه حالم ازش بهم خورد خجالتم نمیکشه باهرکدومشونم عکس انداخته رفتم تو music هاش و اهنگ شادمهر و گذاشتم اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی کنی دلتنگ تر میشم ولی نشنیده میگیری من و هنوز همه حال تورو از من فقط می پرسن و با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت اصلا نمیخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت داشتن تو کوتاه بود اما همونم کم نبود گذشته بودم از همه هیچکس به غیر تو نبود ( این اهنگ و دیروز گوش میدادم و گریه میکردم ) نه بابا سلیقش خوب بود یه چندتا اهنگ دیگم گوش دادم و رو تخت کامران دراز کشیدم با صدای کامران که من و صدا میکردم چشام و باز کردم -بهار پاشو ببینم چرا اینجا خوابیدی؟ رو تخت نشستم و گفتم -هان؟ چشام هنوز بسته بود وقتی دیدم حرف نمیزنه یه چشم و باز کردم ببینم کجاییه که دیدم زل زده بهم رد نگاشو که دنبال کردم دیدم تاپم اومده تا وسط سینه هام سریع دستمو گذاشتم رو سینمو ،پامو بلند کردم و با پام زدم توشکم کامران و گفتم -هویی کجارو نگاه میکنی؟ که با این کارم دامنم رفت کنار دیگه داشتم از خجالت میمردم سریع از تخت پریدم پایین و خواستم در برم که کامران دستمو کشیدو افتادم روش خواستم از روش بلند شم ولی هرکاری میکردم نمیشد محکم گرفته بودم -ولم کن -اینقده وول نخور تا من نخوام نمیتونی بلند شی -ولم کن کامران الان بالا میارم بو میدی -هه هه این کلکا دیگه قدیمی شده -به خدا دارم بالا میارم کامران تورو خدا منو برم گردوند و گفت -به یه شرط -ولم کن نمیخوامممم به لبام که سرخ بود نگاه کرد و گفت -واسه کی این لبارو سرخ کردی؟هان؟ کم کم دستش داشت از زیر لباسم میرفت بالا با ناله گفتم کامران توروخدا ولم کن من حامله ام -خوب من چیکار به حاملگی تو دارم؟ وقتی صورتشو اورد جلو از بوش حالم بد شد تا اولین عق و زدم ولم کرد سریع دستشو وکه زیر لباسم بود زدم کنار و دوییدم طرف دستشویی 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت... خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه می‌انداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه... ولی از اون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود.... گریه‌م گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل می‌کنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا به زور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون می‌کردن... گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتور شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا ش از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟ گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش دکتر...؟ خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه... گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام می‌ترسید باگر اشاره می‌کرد هر 4 تا رو می‌زدم دیگه برام مهم نیست نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم) گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی ، دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود... گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه.... گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه.... گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی... خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمی‌گردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونه‌ست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت... داشتم آجر می‌بردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد می‌کردم درست جلو در می‌ایستاد... با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار می‌کنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بی‌زحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم . بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست امیر :حالا بجا آوردین ؟ طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت -این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید ..... نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن . چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ...... سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم. امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست..... اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست. به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم . امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟ شیرین:بله.چه طور؟ -ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟ شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟! نگاه امیرمتعجب شد . -بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم. خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی ..... حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم. از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید . امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن . شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم . بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست امیر :حالا بجا آوردین ؟ طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت -این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید ..... نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن . چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ...... سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم. امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست..... اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست. به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم . امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟ شیرین:بله.چه طور؟ -ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟ شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟! نگاه امیرمتعجب شد . -بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم. خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی ..... حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم. از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید . امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن . شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌