رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوچهارم
دکتر : سلام خانوم بهتری امروز ؟
-بله ممنونم
دکتر : خب اینم از جواب ازمایشتون ..
اون لحظه برگشتم که فقط صورت هیرادو ببینم ..
-دکتر: تبریک میگم بهتون دارین مادر میشین .. مبارکه
هیراد چشماش اشکی شده بود .. از اتاق رفت بیرون .. مامان و بابا اومدن سمتم
-دختر نازم خیلی خوشحالم .. ایشالا خوش قدم باشه .. هیراد از این شرایط روحی در میاد
-پس چرا گذاشت رفت ؟
بابا: هیجان زده شده بابا جون اصلا نگران نباش خودم میرم الان سراغش
بعد از چند لحظه هیراد و بابا اومدن داخل .. هیراد اومد سرمو بوسید و گفت : خیلی خوشحالم هسلا
-منم هیراد .. خیلی
همراه هیراد و مامان اینا به خونه رفتیم ..
مامان : هسلا باید وقت دکتر زنان بگیرم برات عزیزم .. یه دکتر خوب پیدا میکنم برات نگران نباش ولی باید تو اولین فرصت بریم ..
-باشه مامان جون پس خودتون برام پیدا کنین
-هیراد ؟ امروز شرکت نمیری ؟؟ امروز 5 شنبه اس ..
-نه نمیرم هسلا .. تو خوبی ؟ حالت تهوع داری ؟
-اره هنوزم دارم ولی بهترم ..
-میخوای بریم خونه یا اینجا راحتی ؟
-نه اینجا خوبه .. فردا شب بریم خونه خودمون
مامان: دخترم دیگه استخرم کنسل کن بمون خونه خوب استراحت کن باشه ؟
-حتما مامان
نمیدونم چرا تازگیا هیراد زیاد سرکار نمیره ..
نگرانشم اصلا بهم حرف نمیزنه که چه خبره و داره چه اتفاقی می افته ..
شب هستی و باربد اومدن اینجا ..
هستی : خیلی خوشحالم خواهری برات .. خیلی خیلی خوشحالم
-مرسی عزیزم
هستی : اقا هیراد به شمام تبریک میگم ..
هیراد: ممنونم ..
-هستی پس چرا علی و عرفان رو نیاوردی ؟
-پرستار پیششون بود دیگه گفتیم میایم سریع یه سر به تو میزنیم و بر میگردیم عزیزم .. حالا حالت خوبه ؟ بهتری ؟ کدوم دکتر میخوای بری ؟
-اره بهترم . نمیدونم مامان قراره برام یه دکتر خوب پیدا کنه
-اهان ..
هستی رو کرد سمت مامان و گفت : اره خانم رادمنش دکتر خیلی مهمه .. یه دکتر خوب پیدا کنین من از دکترم خیلی راضی نبودم .. واسه همین میخوام هسلا از دکترش راضی باشه
رفتم سمت دست شویی هیراد پشت سرم اومد و برگشتم سمتش و دیدم چشماش خیسه
-هیراد ؟ داری گریه میکنی ؟
-نه عزیزم چیزی نیست
-هیراد منو ببین !!
-جونم
-چرا ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ من خیلی نگرانم
-نگران نباش
-هیراد چی شده ؟
-هیچی هسلایی شب با هم حرف میزنیم
از دست شویی در اومدیم و رفتیم سمت بقیه ..
هستی : هسلا ما دیگه میریم توام خوب نیستی باید استراحت کنی این روزا خیلی مهمه .. میدونی که امکان سقط هستش .. باید حسابی مراقب خودت باشی
-باشه عزیزم .. پس من میرم بالا شمام مراقب خودتون باشین 2قلو هارو هم ببوسین از طرف من
-حتما عزیزم فعلا خدانگهدار ..
-شب بخیر همگی البته هنوز زوده ولی میخوام استراحت کنم.. هیراد بریم بالا عزیزم
-اره بریم . شب بخیر
مامان : شب خوش مراقب هسلا باشی هیراد ..
بابا : کاری داشتین صدامون کنین
هیراد: حتما بابا
-هیراد ؟
-جونم هسلا
-میگم خدا بهمون عیدی داده
-اره .. عیدی داده .. روزیشم خداکنه بده
-هیراد مگه ما وضعمون بده ؟ برو خدارو شکر کن خونه به اون بزرگی داریم .. پول داریم عشق داریم صفا داریم صمیمیت داریم
-هسلا باید با هم حرف بزنیم
-خب ؟ بگو من میشنوم عزیزم
-هسلا نگران نشو خودم درستش میکنم
-چیو ؟ چی شده ؟
-من از شرکت اومدم بیرون
-راست میگی هیراد؟ خد اروشکر .. من که بهت گفته بودم بیا بیرون خیلی خوشحال شدم عزیزم .. این که خبر خوبیه با محمدرضا کار نمیکنی
-اره خبر خوبیه . ولی من هیچ جای دیگه بهم کار نمیدن .. اگرم بدن حقوقش خیلی پایینه
-واسه چی ؟ تو که هم مدرک ارشد داری هم لیسانس هم سابقه کار
-اره ولی خب الان از مهر تا حالا دارم دنبال کار میگردم اما هیچ جا بهم کار نمیدن
-چرا ؟ تو که حتی کارت پایان خدمتم داری هیراد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوپنجم
-اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پیدا نمیشه .. اگه میبینی این همه ماه به هم ریختم واسه اینکه کار ندارم . اگه میبینی زود میام خونه واسه همینه .. اگه میبینی بعضی روزا خونه ام واسه همینه
-هیراد ؟؟؟ از مهر تا حالا بی کاری و من الان باید بفهمم ؟ واسه چی بهم نگفتی ؟
-نمیخواستم نگران بشی
-خب الان که داریم بچه دار میشیم که بیشتر نگرانم .. پس این همه مدت از کجا میاوردیم ومیخوردیم ؟
-بابا کمکمون میکنه
-وای خدا باورم نمیشه ..
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو اتاق .. اصلا باورم نمیشد ..
-هیراد همش تقصیر محمدرضاست . لابد اون کاری کرده که تو نتونی جایی کار پیدا کنی .. اره حتما تقصیر اونه خدا ازش نگذره
هیراد
حالا به هسلا چی بگم ؟؟؟ چطوری قضیه رو بگم ؟؟؟ وای خدا اگه از کس دیگه بشنوه چی .. منو ترک میکنه میره ..خدایا چطوری خودمو از این گرفتاری نجات بدم ؟؟ خودت کمکم کن
بعد از حرف زدن با هسلا انقدر به محمدرضا بد و بیراه گفت که خوابش برد .. خدایا من چطوری کار پیدا کنم حالا
من چجوری شکم زن و بچمو سیر کنم .. تا کی بابا خرجمو بده ؟
انقدر فکر و خیال کردم که منم کنار هسلا خوابم برد ...
هسلا
صبح بیدار شدم .. امروز جمعه بود .. حوصله اینجا موندن رو دیگه نداشتم دلم میخواست برم خونه ..
خونه خودم ..
-هیراد ؟ هیراد بیدار شو
-ها ؟ چیه ؟ جونم ؟ چی شده هسلا خوبی ؟ حالت بده ؟
-نه نه خوبم اروم باش .. هیراد بیا بریم خونمون
-الان ؟ واسه چی ؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم اینجا بمونم خسته شدم دلم خونه خودمون رو میخواد
-باشه عزیزم بیا الان یکم دراز بکش مامان اینا که بیدار شدن میریم
حدودای ساعت 11 بعد از صبحونه با کلی زور و زحمت راه افتادیم بریم خونه خودمون ..
تو فکر این بودم فردا برم دم خونه محمدرضا اینا ... باید باهاش حرف بزنم .. اونی که دم از عشق و عاشقی میزنه چطور دلش میاد منو بدبخت کنه .. هیراد مگه دوست صمیمیش نبود .. چطوری میتونه
هرطور بود جمعه رو با کلی فکر و خیال گذروندم .. فردا صبح بعد از رفتن هیراد بلند شدم و اماده شدم ..
سوییچ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت خونه محمدرضا اینا .. همیشه وقتی میرفتم خونشون به دیدار شیدا میرفتم اما حالا ...
اگه شیدا بود نمیزاشت محمدرضا اینکارو بکنه ..
وقتی رسیدم ماشینو روبه رو خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ..
عه این که ماشینه هیراده ...
دره خونشونم بازه ..
اروم رفتم داخل ..
صدای هیراد و میشنیدم .. خیلی داد میزد .. خدایا چی شده ؟ چرا اومده اینجا
از پله های توی حیاط گذشتم و رسیدم به در ورودیشون .. صدای محمدرضا بود : تقصیر خودته ... بی خود کردی با هسلا ازدواج کردی .. توام بهم نارو زدی .. من بهت گفتم ازدواج نکن .. گفتم نامزدی رو بهم بزن
بهم زدی اما الان ازدواجم کردی
هیراد: اصلا همش تقصیر توئه .. واسه چی تو زندگیم دخالت میکنی ممد ؟؟؟
محمدرضا : دخالت میکنم چون تو حقی نداشتی هسلارو عقد کنی حقی نداشتی باهاش ازدواج کنی میفهمی؟
هیراد: به تو چه اخه ممد .. به تو چه ربطی داره من با هسلا ازدواج کردم ؟ دوسش دارم دلم خواسته ازدواج کنم
محمدرضا: هیراد ببند دهنتو ..
هیراد : تو ولی الان بهم نارو زدی .. تو الان بیچارم کردی .. تو میدونستی من به این اسونیا نمیتونم جایی کار پیدا کنم .. میدونستی
محمدرضا : به من چه ؟ من فقط از شرکت بیرونت کردم .. همین .. جلوی کار پیدا کردنتو که نگرفتم
هیراد : اما میدونستی جایی بهم کار نمیدن اگرم بدن انقدر حقوقش کمه که واسه یه لباس هسلا هم نمیشه ..
محمدرضا: الان اومدی اینجا التماس کنی رات بدم تو شرکت ؟
هیراد: از گشنگی هم بمیرم نمیام منت توئه نارفیق رو بکشم .. محمدرضا بدجور بهم خنجر زدی ..
محمدرضا : جمع کن بابا .. میخواستی نری زندان الان بهت کار میدادن همه جا .. اصلا واسه شرکت منم خوب نیست یه ادمی مثل تو که سابقه زندان داره تو شرکتم باشه
چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیراد ؟؟؟ زندان ؟؟؟
زندان ؟؟؟؟
رفتم داخل داد زدم
-هیراد ؟؟؟؟؟؟ زندان ؟؟ تو کی زندان بودی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستان_کوتاه_خواندنی
🌼🍃لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
🌼🍃ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
🌼🍃ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر
ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
🌼🍃ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ...
🌼🍃ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
🌼🍃ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
🌼🍃ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!
👌بهشت را به بها دهند نه به بهانه..
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰این کلیپ تقدیم به تمام عزیزانی که #مادرشون به رحمت خدا رفته...😔
روحشان شاد و
یادشون گرامی...🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت چهاردهم
#فصل_دوم
خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه…گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود…
دیگه هم حرفی به یاسرنزدم…میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه…
دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم…
یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی..
گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم…ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه…منصرف میشدم…
به پنجره ی اتاق خیره شدم…#ماه خودنمایی میکرد…
خیلی زیباوقشنگ بود…
به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم…
یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم…حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم…
این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش…
دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم…دلم ارامش میخواست…یه اعتمادقلبی…
ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم…
#دلمیهتغییراساسیمیخواست
یاسر
امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن..
هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان ..
+کجامیری؟
ابرویی بالاانداختم وگفتم…
_به به مهسوووخانم…منورکردید حضرت والا…آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟
+ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟
_نه نه نه…خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو..
+لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟
_یه جلسه ی کاریه…من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن…خیالت راحت باشه..
+مراقب خودت باش یاسر…دیگه ازرانندگی میترسم…
لبخندارومی زدم و گفتم
_چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده
+خیییلی بدی…
*
++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه…
_آره،خودمم توفکرش بودم..
++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟
_پس چی؟نذرآقاجونه ها…زمین نبایدبمونه…
+پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی…دیرشده ها…
_آره،حتمایادم بنداز داداش..
****
_همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم…وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم…
متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده…
من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم…
یکی ازهمکارهاگفت
++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟
_آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره…وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم…
#درچشمتودیدمغمپنهانشدهاترا
#مخفینکنآنحسنمایانشدهاترا
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت پانزدهم
#فصل_دوم
مهسو
_توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که…
+مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟
_کوفت..
خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد…
همون لحظه پسراواردخونه شدند.
یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود
+نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم…
+اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم…
+قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی
کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه…
+سلام مهسوخانم و طنازخانم…
همه چی درامن وامانه؟
_سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟
ناخنکی به سالاد زد
امیرحسین گفت
+حاج حسین بنک دار بود…
یاسر پقی زد زیرخنده
من و طناز همزمان گفتیم
_+کی بووود؟
یاسر باخنده گفت
+حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم…
الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات…
_هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟
+آره..
_خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟
با خنده گفت
+خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست…
قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم…
نذرکه میدونی چیه؟
قیافمو توی هم کردم و گفتم…
_بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم…
ابرویی بالا انداخت و گفت..
+خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا…
_حالاهمون…گیرنده…
باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن
یاسر
ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون…
دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد..
+چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه…
لبخندی زدم و گفتم
_خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا…
خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت
_الان خجالت بخورم یا چای سبز؟
مشتی به بازوم زد وگفت
+عهههه یاسراذیتم نکن دیگه…
خندیدم و گفتم
_چشم ارباب…بشین ..
روی صندلی نشست
_خب منتظرم..
+منتظرچی
_حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی…
وازصبح منتظرگفتنشی…
چشماش گردشد
+توذهن خونی؟
_نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو
+راستش…چیزه…راستش…
_راشتش چی؟
با حرفی که زد شوکه شدم اساسی…
+میشه برام از اسلام بگی…..
#بهنامعشقکههرچیزخوبیعنیتو
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت شانزدهم
#فصلدوم
مهسو
با چشمای گردشده نگاهم میکرد…
+شوخی میکنی؟؟؟
_نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟
+نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم
لبخندغمگینی زدم و گفتم
_نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم…
لبخند عجیبی زد و گفت…
+هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه…
_ممنون…حتماسراغت میام
+امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن
_اخه…من..بلدنیستم بخونمش…
+بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون…
_مطمئنی؟
+شکنکن…
کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم…
یاسر
همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟
خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست..
**
توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم
_چی شده؟طوفانه؟
+بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین…
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_بشین..آروم باش…حرف میزنیم…
روی صندلی نشست و گفت
+منتظرم
_همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟
+بله…
_چرااونوقت..
+هزارتادلیل دارم..
_خب یکیش
+مثلا نصف بودن دیه ی زن…
مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست…
_کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم
#دیرآمدیبهدیدنماماخوشآمدی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت هفدهم
#فصل_دوم
مهسو
منتظرتوضیحاتش بودم
+ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است…چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار…اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی…ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره…مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره…
همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره…
تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟
_خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم
لبخندارومی زدوگفت
+شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده…مثلا بحث حجاب…کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟
خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش…میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه…یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود…مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس…
از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم…
+من اونموقه حجاب کرده بودم…حجاب چشممورعایت میکردم…چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان…این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود…
زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده…چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه…من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم…چون باید پیش پای اون دختر زانو زد…اینقدرکه مقامش بالاست…
متوجه شدی عزیزدلم؟
_آره….
#راهیستراهعشقکههیچشکنارهنیست
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت هجدهم
#فصلدوم
یاسر
متوجه بودم که محو حرفهام شده…وتشنه ترازهروقت دیگه ایه…
+خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده…چه اشکالی داره؟
_ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره…مثال میزنم برات…بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی…من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم…یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم…اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط…توباورمیکنی؟
+خب مسلما نه…تابلوئه داری دروغ میگی..
_دیدی…پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟
سکوت کرد…
_خب؟
+یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده…چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده…
_سوال خوبیه…مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه…ولی گناه کنیم عذابمون میده…
ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره…نمیگه ازش بعیدبود…ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم…اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد…مجازات کارتو باید ببینی…
#دستموبگیر
#نذاراشتباهبرم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📔#داستان_کوتاه
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد
پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی است
*یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود
*نه هر گرسنه ای فقیر است!
*ونه هر بزرگی بزرگوار!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴 داستان جذاب شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
@dastanvpand
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6