🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ حکایت جوان باتقوا
💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله
🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد.
می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود.
🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.
🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم.
🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.
🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.
🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.
🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.
❣(انّ الله یحبّ المتّقین)
«همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.»
🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود.
❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین)
«همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد.
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🌺
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت نوزدهم
#فصل_دوم
مهسو
وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم…
لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده…
ارامش خاصی بود…
برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم…
پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو
و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…
زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود…
اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم…
یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت…
زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و….
باترس چشمام رو بازکردم…
رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام…
سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد…
با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد….
دراتاق باز شد و کسی وارد شد…
پشتش به من بود…
ناخوداگاه نالیدم..
_میلاد….
#ای_عشق_بمیری_که_خرابم_کردی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیستم
#فصل_دوم
یاسر
باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم…
چشمام از اشک پرشده بود…
نزدیکتررفتم…
اشکهاش چکید روی گونه اش…
+یاسر؟میلاااد؟
باناباوری بهم زل زده بود…
_آروم باش مهسو..برات توضیح میدم…
کامل برات توضیح میدم..
+من چم شده…چم شدددده لعنتیا…
دستاشوآروم کرفتم وگفتم
_آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم…
وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم…
_مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن…
اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟
مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید…
خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه….
#من_طاقت_یعقوب_ندارم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و یکم
#فصل_دوم
مهسو
باتعجب محوحرفهاش شده بودم…
+من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده…
مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه
_چییی؟من که عموندارم…
+داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده…
مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن…
پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم…
پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو…
لبخندی زدم…
_یادمه…یادمه میلاد…
اهی کشید وادامه داد
+پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسمداشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود…
#دوست_داشتنت_گناهباشد_یا_اشتباه
#گناه_میکنم_تو_راحتی_به_اشتباه
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت بیست و دوم
#فصل_دوم
یاسر
کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم
_روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت…
۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود..
دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت…
منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد…
تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن…
وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند…
+چراپدرمن؟
_میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه…
_برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی…
+چچچچی؟
_آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود…
قصدکشتنتوداشت…ولی…
+و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟
با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم
_من متاسفم
+پدرومادرم چی؟کار مادرته؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم…
#مگهمیگذرهآدمازونیکهزندگیشه
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت بیست و سوم
#فصل_دوم
مهسو
امروز روز اول محرم بود…
دیروز از بیمارستان مرخص شدم…
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود…
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره…
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود…
روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود…
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم…
+عه..چیزه…اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا…
آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست…
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید…
متوجه شدم…
خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد…
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا…
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان…
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان…
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد…
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم…
زمزمه کردم
_مهسو….!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر…
گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم …
بلندشدم و به چشماش خیره شدم…
_کاش همیشگی بشه…
+شایدبشه…
دیگه توی دلم قند آب میشد…
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم…
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
#چادرتدلمیبردازمردپاکوباخدا
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستوپنجم -اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پید
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوششم
محمدرضا : هه نگفتی ؟؟؟ نگفتی ؟؟ بهت گفته بودم هیراد همون سال پیش که میخواستی ازدواج کنی همون موقع که فهمیدم .. هسلا همون ادمه .. همون موقع خواستم جلوی ازدواجتون رو بگیرم توام فهمیدی و خودت ازش جدا شدی حالا ازدواج کردی و بازم نگفتی !! تو نامرد ترین ادم روی زمینی هیراد
محمدرضا رو به من گفت : دیدی گفتم هنوز هیرادو نمیشناسی ؟؟؟ دیدی گفتم از گذشته اش خبر نداری ؟
هیراد: ببند دهنتو محمدرضا .. خفه شو
-هیراد این چی میگه ؟ واسه چی زندان رفتی ؟ چرا بهم نگفتی به چه جرمی ؟
هیراد: هسلا توضیح میدم .. همه چیو توضیح میدم تو اروم باش
محمدرضا : اره زندان رفته به جرم قتل
دیگه هیچی نشنیدم .. فقط حس کردم پایین پام داره خیس میشه ..دیدم هیراد داره میاد سمتم ..
هیراد: محمدرضا این حاملس .. تو که خبر داری واسه چی دروغ میگی من کسیو نکشتم نامرد ...
هسلا .. هسلا ... هسلا ....
هیراد
خدایا .. بالاخره فهمید .. فهمید من زندان رفتم .. ای خدا بدجور فهمید ..
وقتی رسیدیم بیمارستان خون زیادی ازش رفته بود .. رفتم سمت پرستار و گفتم : حاملس .. بهش شوک وارد شد
بردنش توی اتاق و درم بستن ..
بعد از 1 ساعت دکتر اومد بیرون ..
-دکتر ؟؟؟ چی شد ؟ هسلا ؟؟ بچه
دکتر : متاسفم .. مادرو نجات دادیم .. ولی بچه رو از دست دادین . خون زیادی از دست رفته بود همین که مادر سالمه برید خدارو شکر کنین .. یکم دیر تر میرسیدین مادرو هم از دست می دادین
نه .. امکان نداشت ... نه .. همش تقصیر منه .. نمیتونم باور کنم بچمونو از دست دادیم ..
رفتم تو اتاق کنار هسلا ..هنوز بی هوش بود .. دستشو گرفتم .. بوسیدم .. هسلا منو ببخش .. باید بهت زودتر میگفتم که من زندان رفتم اما .. اما من کسیو نکشتم .. هسلا
هســـلا
وقتی چشم باز کردم دیدم هیراد داره حرف میزنه .. اروم و بی حال گفتم : بچم ..
-هسلا خوبی ؟
-هیراد بچم ..
-هیس اروم باش عزیزم .. با گریه گفت: خدا ازمون گرفت
-نه نه .. نگرفت .. تو گرفتی .. تو حتی زندیگه منم نابود کردی .
-هسلا اروم باش
ولی من دیگه نمیتونستم اروم باشم .. هیراد بچمو گرفت ازم .. اون باعث سقطش شده .. اون بهم نگفته زندان رفته اون پنهون کرده ..
-هیراد برو بیرون نمیخوام ببینمت ..
-هسلا توروخدا اروم باش .. توروخدا
جیغ زدم : گمشو بیرون قاتل ... تو هم بچتو کشتی هم یکی دیگرو ..
ادامه دادم : تو منم کشتی هیراد ... منم کشتی .. من که دوست داشتم چرا نگفتی ؟؟ از اول میگفتی بهم .. اون وقت شاید کمکت میکردم نامرد ...
انقدر حالم بد شد که دوباره اومدن بهم ارام بخش زدن و به خوابی عمیق فرو رفتم ..
دوباره که به هوش اومدم .. مامان و بابا و هیراد پیشم بودن
مامان : دخترم
-برین بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم ..
بابا : دخترم گوش بده .. هیراد راست میگه .. هیراد بی گناهه
-برید بیرون .. جیغ زدم و دو باره دکتر و پرستار اومدن بهم امپول زدن .. خیلی جیغ و داد کردم و بازم اون حالت گنگی بهم دست داد و بازم از هوش رفتم
نمیدونم چند وقت از اون روز لعنتی که بچمو از دست دادم میگذره . چشمامو باز کردم دیگه نمیخواستم بخوابم ..
پرستاری کنارم بود و مشغول در اوردن سرم از تو دستم بود ..
-خانوم پرستار
پرستار : عه به هوش اومدی هسلا خانوم ؟
-الان کی هستش ؟ چندمه ؟
-امروز 5 روز از عید گذشته خانوم بسه دیگه باید بیدار شی .. تو این چند وقت تو همش جیغ و داد میکردی مام بهت ارام بخش میزدیم و میخوابیدی .. اما الان دیگه باید اروم باشی چون دیگه نمیشه بهت ارام بخش زد . دیگه برات ضرر داره
-شوهرم کجاست ؟
-اون بیچاره هم انقدر نگران تو بود و چیزی نمیخورد که مریض شده .. پاشو اینقدر نگرانش نزار .. پاشو برو کنارش .. باید بهم قوت قلب بدین .. بچتونو از دست دادین اما همو دارین .. دوباره میتونین بچه دار شین
-هیراد کجاست ؟
-نگران نبااش الان میگم به هوش اومدی میاد
رفت بیرون .. نمیدونستم باید به چی فکر کنم با اینکه از هیراد به شدت دلخور بودم اما قلبم هنوز براش میتپه ..مریض شده الهی براش بمیرم ..
در به شدت باز شد و هیراد و بابا اومدن داخل
-هسلا عزیزم ! خوبی ؟؟ هسلای من
چقدر رنگش زرد بود . چقدر لاغر شده ..الهی براش بمیرم .. هیرادم چی شدی اخه.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوهفتم
ولی نمیتونستم کارشو ببخشم ..
تا اومد حرف بزنه دکتر وارد اتاق شد و گفت : خب اقا هیراد دیگه میتونی خانومتو ببری خونه
تا زمان ترخیصم اصلا با هیراد حرف نزدم فقط نگاهش میکردم .. خیلی دلم شکسته بود .. واسه چی بهم نگفته زندان رفته .. واسه چی کسیو کشته ؟
دیگه ازش میترسم .. اما همه ی اینا یه طرف عشقی که بهش دارم یه طرف دارم نابود میشم از عشقش .. دلم براش یه ذره شده .. برای ارامشی که همیشه بهم میده
رسیدیم خونه مامان و بابا یکمی پیشمون موندن اما بعدش دیگه رفتن .. شاید چون بی محلیه منو دیدن گذاشتن رفتن ..
هیراد : هسلا بیا یه چیزی بخور .. دوباره مریض میشی
-نمیخوام ..
-هسلا نکن توروخدا نکن
-هیراد میفهمی ؟ من بچمو از دست دادم .. شوهری که عاشقش بودم و از دست دادم
-هسلا من اینجام .. درسته بچمونو از دست دادیم اما ما همو داریم
-همو ؟؟؟ دیگه مایی وجود نداره هیراد .. من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم
-هسلا این حرفو نزن توروخدا هسلا
داشت میومد سمتم که داد زدم : هیراد اصلا سمت من نیا بشین سر جات
هیراد سر جاش وایساد و نگام کرد کنارم رو صندلی نشست و جوری که صورتش روبه رو صورتم قرار گرفت و گفت : هسلا نکن .. توروخدا .. قول میدم جبران کنم
-اول از همه هیراد .. به سوالام جواب میدی وگرنه میزارمت میرم
-چشم هسلا چشم ..
-کی رفتی زندان ؟به چه جرمی ؟
-تقریبا 5 سال پیش بود .. مرداد ماه .
- به چه جرمی
-قتل
-گمشو حالا
-هسلا باور کن من نکشتم ..
-کی کشته پس ؟ توضیح بده هیراد همه چیو
-باراد اخرای اسفند که ما همه رفته بودیم مسافرت برای اینکه سال تحویل اونجا باشیم ماشینو بر میداره میره بیرون .. اون هنوز اون موقع 16 سالش بود گواهی نامه نداشت ..
میره بیرون .. یه خانوم و اقایی پیاده داشتن میرفتن .. میزنه بهشون جفتشون فوت میکنن .. باراد فرار میکنه
وقتی میاد خونه خیلی نگران میشیم .. چون همش میگفت من کشتم من کشتم ..
تا مرداد ماه باراد بیمارستان بستری میشه .. من میرم خودمو جای باراد معرفی میکنم . چون پلیسا پلاک ماشینو پیدا میکنن و ردمونو میزنن ..
من خودمو معرفی میکنم ..
طرف خانواده ایی که زده بود بهشون رضایت میدن .. اما رضایت دادنشون تا اسفند سال دیگه طول میکشه .. من یه مدتی از مرداد تا اسفند تو زندان میمونم .. واسه همین جایی کار نمیتونم خوب پیدا کنم
محمدرضا دوستم بود با اون شریک میشم که دیگه بقیه شو میدونی
-همشو گفتی ؟ یعنی باراد زده ؟
-اره .. باور کن هسلا .. دروغ نمیگم .. من نکشتم ....
-همه چیشو گفتی ؟
هیراد فقط نگاهم کرد .. میدونستم که همه چیو نگفته بلندتر از همیشه سرش داد زدم و گفتم : هیراد راستشو بگو .. همه چیو بگو اگه خودم یه چیزایی رو بفهمم که بهم نگفتی اون وقت دیگه منو نمیبینی
-هسلا اینطوری نکن ..باشه بهت میگم
-بگو هیراد زود باش
-هسلا .. من تحقیق کردم ... رفتم پیش وکیلم .. تقریبا 2 سال پیش بود که رفتم تازه باهات اشنا شده بودم
رفتم پیشش و گفتم اسم اون شخصی که باراد زده چیه و فامیلیشون و اینارو بهم بگه
-چرا ؟ واسه چی ؟
-چون من به فامیلی تو شک کردم .. چون من تورو ندیده بودم چون تو و هستی خودتون رو قایم کردین و گفتین نمیخواین منو ببینین همش به جای خودتون وکیل میومد
نمیفهمیدم منظورش چیه ... هیچی از حرفش نفهمیدم با گنگی نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی الان این حرفت ؟ هان ؟
-وقتی شک کردم و رفتم پیش وکیلم پرونده ای که مربوط به اون سال بود رو در اورد .. بهم داد بازش کردم
دیدم .. همه چیو دیدم
هیراد نزدیک اومد و دستمو گرفت گفت : اون خانواده ای که باراد پدر و مادرشونو گرفته شما بودین .. تو و هستی
از جام بلند شدم امکان نداشت ...
رو کردم بهش و گفتم : هیراد .. امکان نداره این اتفاق واسه من افتاده باشه اخه چرا ؟ خدایا واسه چی ؟ واسه چی من باید با قاتل پدر و مادرم ازدواج میکردم
رو کردم دوباره به هیراد و گفتم : محمدرضا .. اره محمدرضا میدونست .. اون واسه همینه همیشه سعی کرد منو از تو دور نگه داره واسه همین همش گفت ازدواج نکنم واسه همین همش گفت من ازت طلاق بگیرم .. اره هیراد اون ادم خوبی بود اما من چون عاشق تو شده بودم نمیخواستم ببینم که داره حقیقت رو بهم میگه .. من همش میگفتم داره دخالت میکنه اما اون همش به فکر من بود .. اخ خدایا این چه مصیبتی بود .. چرا باید هیراد رو جلوی راه زندگیه من قرار میدادی اخه مگه من چیکار کردم که اینجوری مجازاتم میکنی
هیراد: هسلا واسه همین سال پیش از هم جدا شدیم چون من نمیتونم باور کنم نمیخواستم .. من عذاب وجدان داشتم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉