eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... ☕️❣"سلام" زندگي... "سلام دوستان خوب ☕️❣"سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد.. صبحانتون پر از مهر☕️❣ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! 👇👇👇 @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📙 حکایت واقعی در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم‼️ پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد. منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌿گاهی خدا انقدر زود به خواسته هامون جواب میده که باورمون نمیشه از طرف خدا بوده🌺🌿 🍃اینجاست که میگیم عجب شانسی آوردم!!! 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 21 صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز
‍ شبتون نورانی رمان قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد -می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد -آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست -شام هست اگر می خوری بریزم نیما راه اتاقش را در پیش گرفت -نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم ..... با تعجب بلند شد -شب نیستی؟ !! همانجا میان راه ایستاد و برگشت موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند -آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد -نمی ترسی که اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت -نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود. **** در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد.داشت آرام به سمت پذیرایی می رفت که دستی دور کمرش نشست -چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.کنارش نشست و دامن کوتاهش را که به زور روی رانهایش می امد را کمی پایین داد.خود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت -نمی خوای حرف بزنی داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه لختش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد -ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت -نیما....لوس نشو دیگه...قرار بود امشب یه شب عالی باشه نتوانست نیشخند نزند ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand ❤️
رمان قسمت 23 -ما فقط قرار بود با هم حرف بزنیم..... چشمش روی میز وسط هال بود.جنون به سمتش آمده بود هر طرف را نگاه می کرد. ..فاخته را می دید کا با چشمهای غمگینش به او زل زده. سعی کرد فکرش را متمرکز مهتاب و لوندیهایش بکند بلکه این تصویر مسخره از جلوی چشمش پر بکشد.دوباره صدای آسمان بلند شد و مهتاب کمی از جا پرید -وای ...چه صدایی. ..آدم سکته می کنه. . خوبه تنها نیستم....چه خوب که امشب پیشمی دوباره تصویر جلوی چشمش جان گرفت.مهتاب بیست و نه ساله از رعد و برق می ترسید و او فاخته کوچک را در خانه تنها گذاشته بود و باز هم داشت در دریای وسوسه رابطه با مهتاب غرق می شد. -می ترسی از تنهایی?هه....واسه همینه دائم یکی پیشته مهتاب مثلا دلخور شد -خواهش می کنم نیما .....قرار شد از گذشته چیزی نگیم ...من اشتباه کردم اما اشتباهم تو هشیاری نبود. ..من اونشب خیلی مست بودم چشمایش را مالید عصبی بود و تصویر متحرک فاخته هی جلوی چشمش رژه میرفت و اعصابش را بهم میریخت.خالی از هر گونه حسی به سبز خوشرنگ چشمهایش نگاه کرد -تو دور از چشم من مهمونی مبتذل راه می ندازی. مست و پاتیل معلوم نیست چه غلطی می کردی. تو رو با اون فضاحت با اون الدنگ گرفته بودنت.....دیگه خرم صداش در می یاد... دستانش را روی لبهای نیما گذاشت -نگو .. دیگه اینقدر این مساله رو نگو بلند شد و دست نیما را با خود کشید و از جابلندش کردو به سمت اتاق خواب کشاند.چراغ را زد.همان وسط ایستاد و دست در گردن نیما انداخت.داشت وسوسه بوسیدنش به سراغش می آمد اما تصویر فاخته نشسته در روی تخت داشت به ریش نیمای خر می خندید.باز هم داشت تمام اشتباهاتش را از سر می گرفت .همانطور ایستاده بود و روی تخت را نگاه می کرد. باید با مهتاب اینجا سر می کرد روی تختی که تن مرد دیگری روی آن خوابیده بود.....نمی شد امکان نداشت.. این طناب زیادی پوسیده بود.مج دستان مهتاب را که داشت دکمه هایش را باز می کرد گرفت -نکن....مهتاب دیگه نمیشه ؛نکن... من....من نمی تونم مهتاب با حرص دستهایش را به کمر زد -تو چه مرگت شد یهو دکمه های لباسش را بست و به هال رفت.داشت می رفت که بازویش کشیده شد -کجا داری میری.....باشه بمون هیچ اتفاقی نمی افته دستش را پس کشید -دنبال خونه باش مهتاب....بزار به خاطر یه سال و نیمی که حالا چه خوب چه بد با هم بودیم ،بدون دلخوری بریم پی کارمون.تو هم هر جور دوست داری بدون سر خر زندگی کن سریع پا تند کرد تا خود را از مهلکه مهتاب نجات دهد.به سمت در رفت و بدون ت وجه به صدا کردنهای مهتاب در را پشت سرش بست **** عجب باران سیل آسایی می آمد.با کلی مصیبت و ترافیک بالاخره به خانه رسید.برایش مهتاب تمام شده بود.همان روزها که دیگر دلش برایش تنگ نمیشد باید او را کنار می گذاشت.خریت که شاخ و دم نداشت.او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید -کیه -باز کن منم نیما ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
💐 داستان زیبای آلزایمر مادر چمدونش را بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،🌸 کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. 🌷اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،🌸 راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت🌺 گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: 🌷“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”😔 اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،😊 شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!” @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 👉@dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_بیستوهفت دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….
🚩 بعد از اون دیگه نیازی به عینک که نداره پرههام- انشالله که نه نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحتخوشحال از اینکه از دست عینک راحت میشم یا ناراحت که دیگه کسی رو ندارم خودمو نمی تونستم گول بزنم مدتی بود که هر روز به امید دیدن شهاب شبا خواب نداشتم و تا صبح لحظه شماری می کردم که صبح بشه هر وقت یاد اون بغل گرم می یوفتادم تمام وجودمو لذت شیرینی می گرفت دلم می خواست ساعتها به اون لحظه فکر کنم حتی اگه چند ساعت طول بکشه پرهام – خوب یه چندتا قطره هم هست براش می نویسم دادگر- دو تا چشمشو همون روز لیزیک می کنی یا باید جدا جدا این کارو کنه پرهام – نه اگه خودش مشکلی نداشته باشه دوتاشو یه جا لیزیک می کنم کلا بیاد و بره یه ساعتم طول نمی کشهکارش که تموشد برام نسخه نوشت و به شهاب دادبه جناب احمدی بزرگ هم سلام برسون …… بیشتر از اینام بهمون سر بزن جناب سروان دادگر- باشه تو هم کمتر فک بزن با قدمای سست دنبالش راه افتادم همش بغضمو قورت می دادم منتظر یه تلنگر کوچیک بودم که گریه کنم سوار ماشین که شدیم خواست حرفی بزنه ولی وقتی سکوت منو دید ترجیح داد فعلا چیزی نگه ماشینو که روشن کرد ضبط رو هم روشن کرد فضای داخل ماشین برام غیر قابل تحمل بود اهنگ ملایم و غمگینی گذاشته بود معنی جمله ها و کلمه ها ی تو شعرو تو اون لحظه ها نمی فهمیدم ولی خوب با دل من می خوند *دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرمجدایی سهمدستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرم خداحافظشده اینقصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تومیرمجدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرمخداحافظشده این قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره دارم میرم ، چهقدر این لحظه هاسختهجدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقتهدارم تو ساحلچشمات ، دیگه آهسته گم میشمبرام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشمدیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیستبه غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیستباید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرمسکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرمخداحافظ…. به جلوی دارو خونه رسید و از ماشین پیاده شد که بره داروها رو بگیره پیاده شد با کوبیدن در برای بستنش تلنگربهم وارد شد و برای اولین بار برای دلم گریه کردممی دونستم دیگه وجودم براش معنی نداره دیگه براش استفاده ای ندارم پس بهتره برم اره گربه خانوم تو تا صد ساله دیگه هم بگذره همین گربه ای بودی که هستی کسی تو رو دوست نداره برو برو پی زندگیت……….. خودتم به کسی اویزون نکنتا حالا هم هر کاری برات کرده از سر ترحم بوده با بردنت پیش دکتر هم خودش قانع کرده که دیگه باهام کاری نداشته باشه و جبران کارامو بکنه …..اره همینهکاش مثل مژی و فریده مسخره ام می کرد ولی اینکارو با من نمی کرد.چرا اینجا نشستم منتظر چیم اینکه بیاد و بگه بیا دباغ اینم قطره هات بزن به چشات که چشات باز تر بشه تا بفهمی هیچ کس تو رو برای خودت نمی خواد ………….اخه بد بخت چی داری که بقیه تو رو برای خودت بخوانبی معرفت تو که می خواستی بیایو بری ………………..چرا با من این بازی رو شروع کردی چه خریم من اون اگه از من خوشش می مد حداقل یه بار می پرسید لامصب اسم واموندت چیهکه انقدر دباغ دباغ نکنماشکایی که از سر و صورتم می بارید با استین مانتوم پاک کردم …..تیکه کاغذی از لایه دفترم کندمخودکارو تو دستم گرفتم دستام می لرزید می خواستم بنویسم ولی نمی شد انگار جسارت نوشتن هم نداشتم به در داروخونه نگاه کردم از بیرون هم معلوم بود توش شلوغه….. بینیمو بالا کشیدم و با دستای لرزون شروع به نوشتن کردم سلام نمی دونم چطور شروع کنم خودمم نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط می دونم که باید بنویسم …بنویسم که شاید کمی اروم بشم البته شاید بلد نیستم حرفای خوب و رمانتیک بزنم یا درست و حسابی حرف بزنم حتی یه بیت شعر به درد بخور هم حفظ نیستم …………….می دونم جای تاسف دارهولی خجالت نمی کشم که اینارو برات می نویسم .چون دارم واقعیتو می نویسم …. تو حرفام دروغ نیست همون طور که از روز اول حتی یه دونه دروغم بهت نگفتم…. ولی تو راحت دروغ گفتی از اول تا اخر خیلی راحت بهم دروغ گفتی تو این ۲۲ سال از زندگیم …..تو تنهایی بزرگ شدم… بدون اینکه بفهم معنیه زندگی چیه….. بدون اینکه بفهم بابا داشتن ،مامان داشتن چه مزه ای داره همیشه سر خودمو شیره مالوندم که قسمتم همین بوده… صبر داشته باش بلاخره روزای خوش هم میاد خدا هیچ کسو تنها نمی ذارهاوایل هر وقت کسی منو مسخره می کرد به خدا گله می کردم که مگه چیکار کرده بودم که منو اینطوری افریدی که مورد تمسخره دیگران باشم ..کم کم گله هامو فراموش کردم برای اینکه فهمیدم کسی دوسم نداره…
پس نباید انتظار زیادی داشته باشم.تا اینکه یکی امد یکی که با دیگران فرق داشت برام احترام قائل می شد . به حرفام گوش می کرد .مسخره ام نمی کرد .فکر کردم بلاخره کسی پیدا شد که ببینه منم وجود دارم و می تونم اسمی به جز اسم دباغ داشته باشمولی خیلی خام و ساده بودم مثل همیشه خیلی راحت گول خوردم مثل همیشه دباغ بازیچه شد …..برای رسیدن دیگران به چیزای دلخواهشون گله ای نیست اگرم هست از خودمه …..که چرا انتظار زیادی داشتم .نمی دونم اخرین بار کی منو به اسمم صدا کرد………. نمی دونم اخرین بار کی بهم گفت چه اسم قشنگی تنها چیزی که یادم میاد همین بوددباغ دباغ دباغ حالم از این کلمه بهم می خوره………… از زندگی………….. از ادما… از خودم…………. از زشتیم………. .از خجالتی بودنم …………..از نفهمیم………. از همه چیزمبرای اخرین بار بابت همه چیز ممنون…………. ممنون جناب سروان شهاب احمدی برای همیشه خداحافظ دستوپاچلفتی ترین دختر دنیا ژاله*********برگه رو گذاشتم رو داشبورد و از ماشین پیاده شدم و فقط این اشک بود که رو صورتم می بارید دلم می خواست برم یه جا دور دور …..تا بعد از مدتها یه دل سیر گریه کنم دلم می خواست تنهای تنها باشم به پشت سرم نگاه نمی کردم ………می ترسیدم…….. می ترسیدم که نگاه کنم و باز گول بخورمخودمو به این کوچه اون کوچه می زدم از خیابونا رد می شدم بدون اینکه بدونم کجا می خوام برم. به اینو اون تنه می زدم و به راهم ادامه می دادم نمی دونستم باید کجا برم کجا رو داشتم که برم جز خونهیعنی دنبالم میاد؟ نه تازه از دستم راحت شده………. شاید بخواد باز براش کاری کنم نه خونه نمی رم .پس کجا برم هوا تاریک شده بود و من هنوز داشتم راه می رفتم گشنم بود از صبح تا بحال چیزی نخورده بودم.به یه مغازه ساندویچی رسیدم کیف پولمو در اوردم کل پولم ۶ تومن بود امشبو نمی خواستم برم خونه با خودم گفتم خوبه هوا سرد نیست وارد مغازه شدم یه دختر و پسر نشسته بودن و باهم حرف می زدن تا سفارشون اماده بشه- ببخشید یه ساندویچ کالباس می خواستم صاحب مغازه که می خورد ۲۰ ساله باشه طور خاصی نگام کردو گفت پول داری؟تا این حرفو زد نگام افتاد به اون پسر و دختر که نشسته بودن که با حالت مسخره ای بهم نگاه می کردن و زیرزیرکی بهم می خندیدن اولین بار بود که خجالت نمی کشیدم نمی دونم چرا……….
🚩 با عصبانیت هرچی پول تو کیفم بود در اوردمو پرت کردم طرف پسرکانتظار چنین حرکتی رو از من نداشت و حسابی جا خورد – بگیر اگه کمه بازم بده پسرک- من که چیزی نگفتم خانومدست و پاهام می لرزید خشم بود که وجودمو گرفته بود پسر و دختر هم دیگه نگام نمی کردن فقط گاهی زیر چشمی یه نگاهی می کردنو و دوباره با هم حرف می زدن یاد چند شب پیش افتادمچه بی خیال دنیا نشسته بودم کنارشو با اشتها ساندویچ می خوردم لبخند تلخی رو لبام نشست…..چقدر زود خوشیام تموم شد.خانوم ساندویچتونم اماده استبعد از گرفتن ساندویچ از مغازه زدم بیرون کسایی که از کنارم رد می شدن یا نگام نمی کردن یا انگار اولین باره که یه ادم می بیننحالا که ساندویچ دستم بود دیگه اشتهایی نداشتم کم کم به اخر شب نزدیک می شدم و خیابونا خلوتر می شد. به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ شده بود .پاهام درد می کرد گشنم بود ولی میلم به خوردن نمی کشید نمی دونم کجا بودم خسته بودم دلم می خواست بخوابم بهتره برم خونه اگه هم به خونه سر زده باشه مطمئنا تا الان رفته باید یه ماشین می گرفتم و تا خونه می رفتم اینطوری تا خود صبح هم به خونه نمی رسم اما دیگه پولی برام نمونده گربه جون برای یه بارم که شده خودتو بزن به بی خیالی تو که چیزی برای ازدست دادن نداری بعد از کمی گشتن بلاخره یه اژانس پیدا کردم – اقا ماشین دارید؟کجا می رید؟بهش ادرسو دادم- بفرماید سوار شید الان راننده میادتو ماشین که نشستم سرمو تکیه دادم به شیشه خوابم میومد می خواستم همه چی رو فراموش کنم همه چی رو……. کار ……….بایگانی………… قفسه ها …..زونکنا ….مژی … شرکت … فلش مموری … اقا خسرو…. خونه… اخر ماه ..تخلیه خونه…اطلاعات مرکزی……..رئیس …سبیلام ………عینکم ………دکتر ….. لیزیک (بسه دیگه همه فهمیدن چقدر بد بختی )…….به دستم نگاه کردم هنوز ساندویچ تو دستم بود چشامو رو هم گذاشتم ***خانوم خانوم بیدار شید رسیدیم چشامو باز کردم درست دم در خونه بودیم .چقدر زود رسیده بودیم چقدر شد اقا؟۱۵ تومنکیفمو نگاه کردم ۲ تومن توش بیشتر نبود ……تازه یادم امد پول دیگه ای ندارم وای الان بفهمه پول ندارم کل محلو رو سرم خراب می کنه خوبه به بهانه پول اوردن برم خونه…….. بعدشم هر چی در زد درو براش باز نمی کنمخوب بعدش چی؟بعدشو نمی دونم راسته که می گن خنگی خوب چیکار کنم پول دیگه ای ندارم شاید تو خونه جایی پول گذاشته باشم شاید ولی نه دیروز هر چی بودو برداشتم برم از نرگس خانوم قرض بگیرمنه بابا این موقعه شب اون که خوابه…… تازه هم بیدار باشه مگه اون خسیس به من پول می ده راننده با متلک ………چی شد خانوم نکنه کیف پولتونو زدن – نخیر پول همراه هست ولی کافی نیست اجازه بدید برم داخل خونه الان براتون میارم راننده – پس سریعتر من تا برگردم خیلی طول میکشه – الان میارم صبر کنید ای خدا حالا چیکارش کنم مجبوری بودی اژانس بگیری همین دیگه می خوای غلطای گنده کنی که بهت نمیاد اخرشم اینطوری عین خر می مونی تو گل از ماشین پیاده شدم دو قدمی خونه ساندویچو پرت کردم گوشه ی دیوار کلیدو در اوردم خواستم دروباز کنم چه عجب خانوم بلاخره تشریف اوردن به پشت سر م نگاه کردم شهاب بود نا خود اگاه لبخند به لبم نشست ولی با یاد آوری ظهور دوباره دپرس شدم و اخم کردم و بدون توجه به حضورش درو باز کردمشهاب – قبلا جواب سلاممو می دادی- قبلا فکر می کردم باهام رو راستی شهاب – چیکار کردم که دیگه فکر می کنی باهات رو راست نیستم- مثل اینکه تو هم مثل بقیه فهمیدی من یه خنگم نه….تو توی تمام این مدت منو به بازی گرفتی شهاب – ولی داری اشتباه می کنی- من دیگه با شما حرفی ندارمشهاب – ولی من باهات حرف دارم – لطفا مزاحم نشیدراننده اژانس- خانوم این پول من چی شد نکنه باید تا صبح منتظر باشم به راننده نگاه کردم …پول این ایکبیری رو از کجا بیارم – الان میارم اقاشهاب – اقا حساب خانوم چقدر میشه به شهاب و راننده نگاه کردم نمی تونستم مانعش بشم چون پولی نداشتم جالب بود بعد ظهری اصلا دلم نمی خواست ببینمش ولی حالا فقط می خواستم بشینم و یه دل سیر ببینمش (ژاله جون بشین یه دل سیرم باهاش کله پاچه بخور هههه)راننده که پولشو گرفت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد حالا من مونده بودم اونپامو گذاشتم تو حیاط و درو بستمو به در تکیه دادم شهاب – این مسخره بازیا یعنی چی؟شهاب – خوب می خواستی از روز اول که امدم بگم ببخشید من فلانی هستم برای انجام ماموریتی امدم اگه میشه لطف کنید و بهم کمک کنید…اره؟……خودت فکر کن خنده دار نیستبا خودم گفتم اره خنده داره که از یه خنگ هم برای رسیدن به اهدافت کمک گرفتی شهاب – برای چی جوابمو نمی دی چند بار به در ضربه زد ولی باز نکردم شهاب – درو باز کن تو دلم گفتم نه باز نمی کنم شهاب – باز کن وگرنه مجبور میشم از بالای در بیام توبازم با خودم گفتم از تو بعید نیست روی میمونم بردی جونمشهاب 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
– صدای منو انقدر بالا نبربازم با خودم گفتم بالا هست جناب سروان من توی تن صدات کاره ای نیستماون بد بخت پشت در زجه می زد و فریاد ….منم با خودم حرف می زدمیعنی از بالای در میاد تو چه خوب میشه مثل این فیلما یعنی براش مهم بودم که تا الان منتظرم بودنه دیونه ترسیده که بری کاراشو به بقیه لو بدی اره همینهشهاب – تا سه می شمرم باز کردی که کردی باز نکنی از یه راه دیگه میام به درک برام مهم نیست چرا مهم هستا ولی دوست دارم بدونم می خواد چیکار کنه (به خدا این دختر عقل نداره)پس چرا نمی شمره حتما داره تو دلش می شمره منم می شمرم۱…. ۲….۲٫۲۵…..۲٫۵…..۲٫۷۵…..شهاب – تو که پشت در نشستی چرا درو باز نمی کنی -وای تو از کجا پیدات شدشهاب – گفتم که دروباز نکنی از بالای در میام- تو با چه اجازه ای وارد خونه ی من شدیدرو باز کردم- برو بیرون وگرنه داد و بیداد می کنم مردم بریزن اینجاشهاب – خوب داد بزن – داد می زنما شهاب – بزن ….کی رو می ترسومی ….هان؟ ….مگه خودت نگفتی ادمای اینجا خیلی زود برای ادم حرف در میارن شهاب – اره داد بزن بذار همه بیان بعد منو اینجا تو خونت ببینشهاب – بعدش اولین چیزی که می گن چیه؟خوب فکر کن شهاب – این کیه؟………………… اینجا….. تو خونه تو…….. داد بزن…………. داد بزن دیگهدرو محکم بستم و دوباره پشت در نشستم – باشه داد نمی زنم فقط بروشهاب – تو چرا نمی خوای به حرفای من گوش کنی – شما که فلشو به دست اوردی دیگه با من کاری نداری…. نگران نباشید به کسی نمی گم چیکاره ای دستاشو کرد تو جیب شلوارش و تو حیاط کمی راه رفت بعد اروم امد کنار من نشست شهاب – شاید باید زودتر ازاینا بهت می گفتم ولی باور کن نمی تونستم با هزار بد بختی وارد شرکت شدم .شهاب – نمی تونستم به خاطر یه اشتباه کوچیک همه چی رو خراب کنم- گفتن اینکه شما چیکاره ای یه اشتباه بود؟شهاب – تو کار من اره …. نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم ولی شرایط طوری بود که نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.- من که با اینکه نمی دونستم کی هستی هر کاری هم که کردی به کسی چیزی نگفتم.شهاب – می دونم – می دونستی و ازم سوء استفاده کردی شهاب – من از تو سوء استفاده نکردم چطور بهت حالی کنم- باشه باور کردم حالا برو بیرون خوابم میاد می خوام بخوابمشهاب – یعنی داری بیرونم می کنی ؟- اره یه همچین چیزیشهاب – اگه نخوام برم چی – خوب نرو منم می رم تو اتاق درو قفل می کنم و راحت می خوابم شما هم تا هر وقت دلت خواست بمون بلند شدم و به طرف پله ها رفتم از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش کشید به چشام خیره شد و منم بهش خیره شدم همونطور که خیره بودم با خودم گفتم قربون اون چشات گردنم درد گرفت انقدر بالا رو نگاه کردم تو چرا انقدر قد بلندی حالا چرا حرف نمی زنی زود باش یه چیز بگو دیگه ……دارم از بی خوابی و پا درد می میرم نخیر این خیره شدنش تموم شدنی نیست که نیست -ببخشید دستم دیگه داره بی حس می شه میشه دستمو ول کنی اما حرفی نزد نمی دونم چی می خواست بگه که هی سر زبونش میومد و دوباره قورتش می دادنفسشو داد تو و دوباره داد بیرونشهاب – من فردا نمیام ای مرض این که انقدر نگاه کردن و بی جون کردن دستمو نداشت – خوب نیا چیکار کنم چشاشو بستو باز کرد شهاب – پس فردا منتظر باش بیام دنبالت باهم بریم دکتر- من دیگه دکتر نمیامشهاب – انقدر رو حرف من حرف نزن- اهان چون سروانی نباید رو حرفتون حرفی بزنمشهاب – نه – پس چیشهاب – تو چرا انقدر بر خلاف قیافت لجبازی چیزی نگفتمشهاب – پس من پس فردا میام دنبالت دستمو به زور از دستش کشیدم بیرون- باشه اگه بگم باشه ولم می کنی ….. من پس فردا منتظر شما هستم حالا با خیال راحت و وجدانی اروم برید بذارید منم راحت برم کپه مرگمو بذارم زمینشهاب – چرا اینطوری حرف می زنی- من همیشه همین طوری حرف می زنم با ناراحتی بهم شب بخیر ی گفتو به طرف در رفتقبل از بیرون رفتن برگشت و بهم نگام کرد-باشه باشه می دونم درارو هم قفل می کنم که خدایی نکرده کسی پیدا نشه یه گربه رو بدوزدهولی اون هنوز خیره بود وا چرا انقدر بد نگاه می کنه خوب حرف دلشو زدم دیگه…. مگه نمی خواست همینو بهم بگه من که کارشو راحت کردم شاید م از اینکه گفتم کپه مرگمو می خوام بزارم زمین ناراحت شد…. من که کپه اونو نگفتم کپه خودمو گفتم خوب وقتی می خوای بخوابی کسی نیست بوست کنه……….. کسی نیست نوازشت کنه ….حتی کس نیست بهت یه شب بخیر ساده بگه میشه کپه مرگ دیگهیعنی اینم نمی فهمه (من کشته مرده این تحلیل کردناتم ژاله )هنوز نگاش می کردم که بدون هیچ حرف دیگه ای رفت(اگه این نگا کردنا نبود می خواستیم تو رمانا چی بنویسیم )امروز تنهام با اینکه چشم دیدنشو ندارم ولی دلم می خواست اینجا بود.هنوز وقت اداری تموم نشده بود و من داشتم وسایلمو جمع می کردمهی هی دباغ فریده بود که داشت صدام می کردچیه؟سرشو از لایه در اورد تو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈
🚩 عادت همیشگیش بود هیچ وقت وارد اتاق نمیشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور می کرد فریده – می دونستی اخر این هفته … همه مهمونی اقای رئیس دعوتیم- وای راست می گی یعنی منم دعوتمفریده – تو نه- چرا؟فریده – تو کارمند جزی کی تو رو ادم حساب می کنهاخمام تو هم رفت- پس برای چی امدی بگیفریده – هیچی خواستم بدونی…تازه فرض کن دعوت هم باشی با این سر و وضع می خوای بیای مثل بچه ها پرسیدم مگه سرو ضعم چطوریهفریده – بگو چش نیست…….من که جات بودم اگه دعوتم می کردن که عمرا دعوت نمی کنن نمی یومدم …..اونجا فقط ادم حسابیا میان تو دلم گفتم حتما یکی از اون ادم حسابیا هم تویی- تو هم دعوتی؟فریده – پس چی من هر سال دعوت می شملبخند تلخی زدم – پس بهت خوش بگذره فریده – نمی گفتی هم خوش می گذشت چیزی نگفتم و اونم بدون حرف دیگه ای رفت کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون که همزمان فریده و مژی هم امدن بیرونمژده دیگه مثل سابق سر به سرم نمی زاشت ولی هنوز خنده های تمسخره امیزشو می زد .فریده- هی دباغ می خوای بیای مهمونیخوشحال شدم…… اره دوست دارم بیام ولی چطور من که دعوت نشدمفریده – خوب یه راه هست که می تونی بیایذوق کردم…. راست می گی چه راهینگاه معنی داری به مژی انداخت و در حالی که مثل همیشه با تمسخر بهم می خندیدنفریده – اگه دوست داری بیای راهی نداره جز اینکه به عنوان یکی از کارگر بیای اونجا برای کار کردن و پذیراییو بعد بلند زد زیر خندهاز نارحتی سر جام وایستادم بازم رو دست خورده بودمچند قدمی که جلوتر از من رفته بودن که فریده برگشت و گفت بابا خودتو خیلی تحویل می گیری دباغ …. حرص نزن فکر نکنم برای اون کار هم تو رو قبول کنن….. مردم که گناه نکردن موقعه پذیرایی از دست یه خدمتکار زشت لیوان شربت بگیرن و باز خندید.زبونم لال شد و نتونستم جوابی بهش بدم ….عادت کرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدماره ولی گناهم نکردن با یه خرس پاندا همنشین باشنبا ناراحتی و دلخوری از شرکت زدم بیرون و به طرف اتوبوسای واحد رفتم مژی و فریده که جلوتر از من رفته بودن و تو صف وایستاده بودن دستام تو جیب مانتوم بود و به صف و ایستگاه نزدیک می شدم که صدای بوق ماشینی نظرمو به خودش جلب کرد برگشتم دیدم شهابه وقتی دیدمش تازه فهمیدم قد یه دنیا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره کرد که برم و سوار بشم منم که دوتا پا داشتم ۱۰ تا دیگه هم قرض گرفتم که خدایی نکرده از سرعتم کم نشه در جلو رو برام باز کرد و منم زودی سوار شدم – سلامشهاب – سلام خسته نباشی- تو که امروز نمی خواستی بیای شهاب – حالا بده امدم شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار که دیشب اون همه اتفاق افتاده باشه داشت ماشینو دور می زد که چشمم به مژی و فریده افتاد که دهن دوتاشون از تعجب به اندازه یه بولدوزر باز شده بود (ژاله جان بولدوزر کجا و دهن این بد بختا کجا تو که منو دیونه کردی با این مثل زدنای بی نقصت ) الهی دهنتو باز بمونه که بسته نشه انقدر دل منو می سوزونید (اگه عرضه داری اینا رو رو در روشون بگو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شهاب- با دکترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت …..وقتش ازاده می تونیم به جای فردا امروز بریم.- چرا اینکارو برام می کنی جوابی نداد- فقط برای تلافی کارامشهاب- نه- پس چی؟شهاب- به عنوان یه دوست…. اشکالی داره برای دوستم کاری کنم-با این کارت من بیشتر احساس حقارت می کنم (نه بابا از این حرفا هم بلد بودیو ما نمی دونستیم )شهاب- احساست الگی احساس حقارت می کنه یه دوست خوب برای یه دوستش هر کاری که از دستش بر بیاد انجام میده – ولیشهاب- انقدر ولی نیار باشهچیزی نگفتم و به منظره بیرون نگاه کردم همین طور که داشتم بیرون نگاه می کردم یه دفعه برگشتم طرفش- ببین درد که ندارهشهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگیتو فراموش نکردی سرمو با شرم انداخنم پایین – ببخشیدشهاب- نه درد نداره – مگه خودت لیزیک کردی؟شهاب- نه – پس داری بچه گول می زنیشهاب- مگه تو بچه ای….. نترس پرسیدم درد نداره تازه قطره بی حسی می ریزه تو چشت دیگه اصلا متوجه نمی شی- هزینه اش خیلی زیاده ؟در حالی که دنده رو عوض می کرد…. تو به این چیزاش کار نداشته باش- خوب شاید خواستم یه روز پولتونو پس بدمنفسشو بیرون داد و چیزی نگفت منم فکر کنم با سکوتش بهم فهموند که تا مطب خفه شم و منم همین کارو کردم ****هنوز خانوم طاهری به من به چشم قاتل باباش نگا می کرد و من به اون به عنوان ابدارچی نگاه می کردم ما اخرین نفر بودیم بنابراین کسی جز ما تو مطب نمونده بود.کمی می ترسیدم رو صندلی راحتی دراز کشیدم دکتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با یه چیزی که نمی دونم چی چی بود پلکای چشممو باز نگه داشت و شروع به کار کرد فکر کنم تا روی دوتا چشمم کار کنه نزدیک یه ساعتی شد تو این مدت چند باری تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون برای جواب دادن بیرون رفت دکتر دیگه کارش با چشای من تموم شده بود. چند بار چشامو باز و بسته کردم چشام شروع کردن بودن به خارش به مهتابیه اتاق که نگاه کردم انگار دورش یه هاله بود دکتر- چیه چشات دارن اذیت می کنننه یکم چشام می خارنطبیعیه چندتا قطره دیگه برات می نویسم بگیر و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت یه سر بزن تا ببینم که دیگه مشکلی نداره شاید هنوز کمی تار ببینی ولی تا فردا دیدت بهتر می شه به مرور بهترم میشه ولی زیاد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده کن اگر هم دیدی خیلی چشات دارن اذیت می کنن زودی بیا دکتر داشت حرف می زد که شهاب وارد شد شهاب – چی شد تموم شد دکتر پرهام – اره شهاب جان تمومه یعنی کار من دیگه تمومه به من نگاه کرد مشکلی که نداری- نهشهاب – پس برو بیرون تا من بیام از اتاق دکتر که امدم بیرون خانوم طاهری رو دیدم که رو مبلی نشسته و یه پاشو انداخته رو اون یکی پاش و یه مجله می خونه به اطرافم نگاه می کردم باور نمی شد که بتونم یه روز هم بدون عینک همه چی رو ببینم (کسایی که بعد از یه مدت عینکو از چشاشو بر می دارن می دونن چی می گم خیلی حس خوبیه دیگه چیزی رو صورتت نیست و احساس سنگینی نمی کنی … ولی تا یه مدت دنبال یه گمشده می گردی به اسم عینک و هر بار که دنبالش می گردی می فهمی دیگه بهش نیازی نداری وکلی ذوق مرگ میشی …. شایدم من خیلی بی جنبه ام که اون موقعها زیاد ذوق مرگ میشدم …..بچه ها من دباغ نیستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم یوهاهاهاهاهاهاهاها) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺 گفتم: +امیر، راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم، دلیل اصرارمم همین بود..... راستش، امشب راجع به مریضیت دروغ گفتم😔 سرش پایین بود و با ناخن پشت لپ تاپ نقاشی میکشید، یک دست هم زیره چانه اش بود گفت: +خب،راستش رو به خودم بگو حداقل،بدونم چی شده، موندگاریم یا که رفتنی...😊 بغضم شکست، اشک یواش یواش از رو گونه هام سر میخورد،گفتم: +خیلی نامردی،این همه حرف زدم و این همه گفتی دوست دارم، الآن میگی شاید رفتنی شدی؟ تنها مگه من میزارم جایی بری.. 😔😢 معلوم بود بغض کرده،صداش رو صاف کرد گفت: +منظورم موندگار پیش تو بود، رفتنی هم پیش دکتر، این اشکا هم فک کنم پیاز خورد کردی باز 😂😂 خندیدم و نگاهش میکردم، با دست روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد،ادامه داد: +اینجوری یه بار دیگه ببینم اشک میریزی، میرم عضو داعش میشم😂😂 خندیدم گفتم : +تورو منِ فقط تحویل میگیرم، داعش از جونش سیر نشده که تو سربازش بشی😂😂 +فاطمه، دیدی خندیدی؟ دیگه فیلم هندی بسه،بگو چی شد تو بیمارستان؟ خنده ام رو جمه کردم ادامه دادم: +ببین، امیر، دکتر بهم گفت، تو مبتلا به یه بیماری شدی که باید درمان بشی،دارو بهت تزریق بشه... مکث کردم و باز گفتم: بیماری دیگه 😔 ابرو هاش به هم گره خورد، گفت : چه بیماری فاطمه جان، اسم بگو.... سرم رو پایین انداختم گفتم: +چجوری بگم،از این مریضیا که آدما وقتی دارو میخورن کچل میشن...😔 حتی بردن اسم سرطان هم اذیتم میکرد،تپش قلبم تند شده بود، امیر چرخید رو به روی صورتم، گفت: +اوه اوه،سرطان گرفتم؟ مریضمونم از این مریضیاس که همه میگیرن،چی میشد از این اسم با کلاسا میگرفتم...😂 شروع کرد به خندیدن، توی دلم میگفتم: این چرا اینجوری میکنه،خوش حال شده از سرطان؟؟ خدایا خودت به خیر کن😕 با اخم و جدیت گفتم: +امیر،؟؟؟😡 به چی میخندی؟ میشه به منم بگی؟بیچاره کچل میشی،.... بازم بغض کردم و با بغض ادامه دادم: +من امیره ورزشکارم رو میخوام،امیره خوشگلم رو، امیره لاغر رو دوس ندارم، بازوی لاغر رو چجوری بگیرم آخه؟...😔 دست هام رو گرفت و فشار میداد توی دستش گفت : +فاطمه جونم، اولا که مو چاره داره، میرم کلاه گیس میزارم،ریش هم با ماژیکِ نازنین زهرا (دختر برادرش) میکشیم،بازو هم برات پنبه میزارم، تازه نرم تر هم هست😂 همین جوری با خنده بغضش ترکید ادامه داد: +قسمت این بوده، بعدش هم دنیا به آخر نرسیده که، فردا باهم میریم پیش دکتر،ببینیم چیکار باید بکنیم،اگرهم قرار به شیمی درمانی باشه،خُب انجام میدم، بعد با قشنگی و احساس گفت: +توکل بهترین چیزه خانم جونم، میخواستی اشکال آقاتو ببینی،که دیدی،حالا هم خواب بهترین گزینه برای بنده هستش،مریضم مثلا😂 فقط نگاه میکردم و از این سرخوش بودن، مات و مبهوت شده بودم، هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید،فقط گفتم: +ببین امیر، من به هیچ کس چیزی نگفتم،جز فهیمه، خودمون میریم شیمی درمانی،به هیچ کس چیزی نمیگیم،باشه؟ یکم مکث کرد گفت : +ببین چیزیه نیست که پنهان کنیم،شاید آقاجانت داماد سرطانی نخواد خب،😊 با دست به سینه اش زدم گفتم: +حتی شوخیش هم قشنگ نیستا😕 خندید، ادامه داد: +فاطمه،همه چیز درست میشه، حالا بزار فردا بریم دکتر ببینیم چی پیش میاد برامون.، حالا هم بنده میخوابم، شما مختاری 😊😊 بلند شد و تشکش رو روی زمین انداخت و پتو رو کشید روی سرش،😕 از زیره پتو صدا زد: +فاطمه، دستت درد نکنه، هر کار میخوای انجام بدی توی تاریکی انجام بده،اتاق روشن آدم خوابش نمیبره،با تشکر شب بخیر 😊😊 خندیدم گفتم،میخواستم قرآن بخونم که نوره گوشیم هست،تو بخواب شبت آروم،صبح بیدارت میکنم بریم....😊 حدودا نیم ساعت بعد سکوت قشنگی توی فضای خانه حاکم بود، نور سفید گوشی موبایل روی صفحات قرآن جیبی کوچکم تماشایی بود، مطمئن بودم امیر از درون بهم ریخته،ولی برای اینکه من ناراحت نشم چیزی نمیگفت و ماجرا رو به شوخی رد میکرد، فکرم درگیره فردا هم بود، یک خط قرآن رو تلاوت میکردم چند دقیقه مکث و به صفحه قرآن خیره میشدم، +يعنی فردا دکتر چی میگه؟ +امیر درمان میشه؟ +خانم زهرا کمکم میکنن باز؟ +وااای اکر مادرش بفهمه که خیلی ناراحتی میکنه... +کاش همه چیز مثل فیلم باشه... با هر کیفیتی بود پنج صفحه قرآن رو تلاوت کردم و بلند شدم، اتاقم جوری نبود که بشه کنار امیر بخوابم،روی تخت دراز کشیدم، همیشه هِدسِت رو زیره بالش میزاشتم،دست بردم و هِدسِت رو برداشتم، وصل کردم به گوشی موبایل و مداحی که امیر دوست داشت رو پخش کردم، مداحی بنی فاطمه که همیشه زمزمه ی روی لبش بود، +(کشتی ِ به گل نشسته اومده.... باحال خسته اومده....) دلم شکست،همون لحظه توی دلم ناخودآگاه گفتم: +حسین جان، جانه مادرتون درست بشه همه چیز،مرسی😊 ساعت گوشی رو تنظیم کردم روی ساعت هشت صبح و یواش یواش خوابم برد،... 👇 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
🍃🌺 ۲ ...... موبایل امیر برای اذان صبح زنگ داشت، صدا پیچید داخل اتاق و بلند شدیم و نماز صبحمون رو باهم اقامه کردیم، این دفعه من خوابیدم و امیر بیدار نشست که زیارت عاشورا تلاوت کنه.... بعد از حدودا نیم ساعت امیر هم خوابید.... *صبح روز بعد.... هشدار موبایلم بلند شد،بیدار شدم، با چشم های نیمه باز به اطرافم نگاه کردم،امیر هنوز خواب بود، بلند شدم، یواش یواش، جوری که امیر از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم،رفتم صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم برای صبحانه، خانم جون و آقاجان هم سره کار بودن، چایی دم کردم و صبحانه آماده، روی میز چیدم، امیر رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم، راه افتادیم سمت بیمارستان برای تشکیل پرونده... توی مسیر امیر چیزی نمیگفت، من هم نمیخواستم اذیت بشه حرفی نزدم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت، داخل راهروی بیمارستان بهم گفت: +خانم گلم،احساسی برخورد نمیکنیم و منتظر میمونیم دکتر راه حل بهمون بده.... +باشه امیر جان، حواسم هست 😊 پشت درب اتاق دکتر منتظر نشسته بودیم تا دکتر تشریف بیارن، بعد از حدودا یک ربع ساعت دکتر تشریف آوردن و ما داخل اناق رفتیم و مشغول صحبت با دکتر شدیم.... امیر قبل از هر صحبتی گفت:..... ..... 🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ..... امیر قبل از هر صحبتی گفت : +آقای دکتر،من و همسرم هیچ واهمه‌ای نداریم،سرطان هم یه نوع بیماریه،خداروشکر درمانش تا حدودی محیا شده، لطفا بدون اینکه بخواین رعایت حالم رو بکنید،بگین چیکار باید انجام بدم.... 😊 دکتر مات نگاه میکرد،خودم هم نمیدونستم چی باید بگم،اگر تایید میکردم حرف امیر رو دلم آشوب بود،اگر تایید نمیکردم،اون قدرتی که امیر از من توی ذهنش داشت بهم میریخت....😢 ترجیح دادم چیزی نگم،...😕 دکتر برگه های پرونده امیر رو بالا و پایین میکرد، از این برگه به اون برگه سر میزد، همونجوری که به برگه آخر نگاه میکرد گفت: +شما،مبتلا به سرطان شدین،خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیم هستش،باید تحت درمان قرار بگیرین،شیمی درمانی و پرتو درمانی.... به صورت امیر نگاه میکردم،هیچ علامتی از ضعف یا استرس داخل صورتش ندیدم،من هم وانمود میکردم عین خیالم نیست و خونسردم....😕 امیر چرخید و رو به دکتر گفت: +خُب آقای دکتر برای شیمی درمانی از کی باید شروع کنیم؟😊 دکتر با تعجب پرسید: +آقای احمدی، مطئنی آمادگی داری؟🤔 امیر با لبخند و نگاهی به من ادامه داد: +بله آقای دکتر، انشاءالله که خیر باشه و بتونم از پسش بر بیام..😊 مطمئن بودم توی این راه،روی کمک من هم حساب کرده، خیلی از این موضوع خوش حال بودم که به عنوان تکیه گاه میتونم برای همسرم باشم😊 دکتر نفس عمیق کشید و خودکار توی دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، در همان حال حرفم میزد؛ +آقای احمدی،داروها رو مینویسم،تهیه کن،اگر در طول شیمی درمانی اول بدنت مقاومت داشت، ادامه میدیم،اگر نه مجبوریم از روش دیگه استفاده کنیم،قرارمون هم برای فردا صبح ساعت هفت صبح باشه برای شروع 😊 با دستش دفترچه امیر رو بست و به سمتش دراز کرد ادامه داد : +بیا جوون،انشاءالله زود خوب بشی و سلامت،این دارو هارو هم از داروخانه نزدیک تهیه کن....😊 امیر بلند شد و همونجوری که دفترچه رو از دکتر میگرفت میگفت : +ممنون از همکاریتون آقای دکتر،انشاءالله 😊 پس تا فردا یاعلی 😊 روبه من ادامه داد: بریم خانم😊 بلند شدم و از اتاق دکتر خارج شدیم، با پرستار بخش برای هماهنگی فردا صحبت کرد و از بیمارستان خارج شدیم..... توی ماشین بهش گفتم : +امیر امروز کار داری؟ برنامه ای؟🤔 یکم فکر کرد گفت : +آره،ولی کار داری تو؟😊 +هیچی،فقط میخواستم تا شب بریم بیرون بچرخیم 😂 با خنده گفت: +لابود حس ترحم و این داستانا دیگه،آره؟😂 با جدیت گفتم : +نه به خداااا، عجب آدمی هستیا،خواستم کناره هم یکم بستنی بخوریم،حرف بزنیم و اینا ❤️😊 دنده ماشین رو عوض کرد و باز شروع به خندیدن کرد گفت : +موارد شکم رو خوب بیان میکنی..😂 توی این یک سال اینقدری که این چیزارو خوردی پول جمع کرده بودیم، الآن توی فرمانیه همسایه بابات اینا بودیم😂 با دست به بازوش زدم و با قهر گفتم : +اصلا نمیخوام، من رو بزار خونه، یک سالم هیچی نمیخورم ببینم میتونی خونه بخری یا نه،اصلا مثله این فیلما من رو این بغل پیاده کن...😊😂 با خنده و یکم لحن منت کشی گفت: +حالا شما قهر نکن،میریم تا شب بیرون،فقط من زنگ بزنم اطلاع بدم که نمیام، بعدش به خورد و خوراک تو برسم😊 رفتیم سمت یک رستوران، ماشین رو نگه داشت گفت : +اول بریم اینجا،یکم غذا بخوریم، بعدش بریم امامزاده علی اکبر چیذر؟ یکم فکر کردم جواب دادم: ااووووممم،باشه ناهار و بخوریم اول،بعدش بریم،میخوای بری سره خاک شهدا؟ + آره فاطمه،بریم اونجا،بعدشم که بریم بچرخیم به قوله شما😕 قبول کردم و رفتیم ناهار بخوریم، امیر معمولا سر میزد به شهدا و از اونا کمک میگرفت، خیلی خوب بود این کارش کت حتی روی من هم تاثیر داشت،... 😊 بعد از صرف ناهار نزدیک امام زاده که شدیم گفت: +ماشین رو اینجا پارک کنیم، برم گلاب بگیرم دو تا شیشه، تو برو داخل تا زیارت کنی من هم اومدم،...😊 پیاده شدم و وارد امام زاده، سره ظهر، همیشه آرامش خاصی داشت امام زاده، حدودا پنج دقیقه بعد امیر هم اومد و باهم سره خاک شهدا نشستیم و قبرهای آشنا رو با گلاب میشست، همونجور که روی نیمکت سبز و کوتاه، زیره سایه درختِ بزرگ، گوشه امام زاده نشسته بودیم شروع به حرف زدن کرد، حرف هايی که تا حالا نگفته بود بهم....😢 +فاطمه،حرفایی که میزنم برات اتفاقاتی هست که قبل از محرم شدنم با تو افتاد، چیزی نگو، برات آبمیوه و کیک و شکلات هم خریدم اگر احیاناً گشنه شدی میل کنی😊 +با دست به بازوش زدم و با اخم گفتم: +نامرد خان،من شکمو ام؟حالا چون خریدی میل میکنیم، اصراف نشه😂 خندید و به قبر شهید خیره شد و شروع به صحبت کردن کرد: +ببین،روزای اول که توی دانشگاه دیدمت،موضوع رو با سینا دوستم در میون گذاشتم،چون معمولا تمام مسائل ما باهم بود،اون بهم گفت: +امیر غمت نباشه،راجع به این دختر که میگی، خیلی نرم برات تحقیق میکنم... گفتم: ....... 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما ک
🍃🌺 ۲ ...... +سینا، نری آبرو ریزی کنی، ما یکم کج راه بریم، خطای مارو میزارن پای همه بچه مذهبیا، حواست باشه، 😊 با دست روی شونه ام زد و با لحن لاتی گفت؛ +غمت نباشه داداش، به من میگن سینا بی سیم چی😂 خلاصه،تا قبل از حذف و اضافه، سینا راجع به تو تحقیق کرد و هرچی که تونسته بود بفهمه به من گفت،از جمله کلاستون که ظرفیت خالی هم داشت😊 من سریع با گوشی موبایلم،انتخاب کردم درس رو و فردای اون روز سره کلاس شما حاضر شدم، اون روز وقتی سره کلاس دیدمت،با خودم گفتم : +امیر، پسره مذهبی توی دانشگاه زیاده، گند نزنی یهو😢....دختر چادری چند تا بیشتر نیستن توی دانشکده، بی احترام نشن یه وقت...😕 خلاصه با خودم کلنجار میرفتم هِی،نمیدونستم باید چیکار بکنم، تا اینکه کلاس تموم شد، دسته بر قضا تو که از کلاس خارج شدی راهرو خلوت بود،جز سینا هم کسی دور و برم نبود، خواستم بهت ابراز علاقه کنم، توی ذهنم گفتم: +امیر، هیچ وقت یه پسر مذهبی مستقیم به نا محرم ابرازه علاقه نمیکنه، ولی توی همین فکرا بودم که صدات زدم 😕 جواب که دادی،هول کرده بودم اصلا نفهمیدم چی گفتم،جوابت رو که شنیدم فهمیدم گند زدم😔، اومدم گند خودم رو جمع کنم بدتر حرف زدم راجع به حلال شدنت با خودم 😕😕 خندیدم گفتم: +امیر این حرفارو چطور تا حالا نگفته بودی؟ 😂😂 ادامه بده جذاب شده تازه😂 با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد: ....... ... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سلام به زندگی که برای بودنش زنده ایم سلام به مهربانی ڪه همه بهش محتاجیم سلام به شما روزتون بی نظیر صبح زیباتون بخیر وشادی❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 📕 ⚫️امام سجاد (ع)، تخريب كعبه و پيدايش مار 🏷ابان بن تغلب كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّك بردند. و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد و مردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد. چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس ‍ بالاى منبر رفت و گفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاع كامل دارد؟ پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امر مهمّ آگاهى دارد. حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤال كنيم . پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزد حجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود: اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْك حكومت تو است ؟! اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئى كه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند. حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجرا درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه برده بودند، باز گرداندند. پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند و مار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آن كه به اساس كعبه رسيدند. بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيار فرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد. و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود: داخل آن را از خاك پر نمائيد. و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند و تكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد به وسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند.(1) 📚كافى : ج 4، ص 222 بحارالا نوار: ج 46، ص 115. 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
‍ رمان قسمت 24 صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس ار تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد -مگه نگفتم کلید پشت در نزار -خب گفتی نمی یای شب. کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گا نه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد -ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد -خیلی تاریکه چی کار کنیم کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند -موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن صدای متعجب فاخته آمد -چی بیارم!!؟؟ بیشتر حرصش در امد -موبایل فاخته ....موبایلت -ای بابا...موبایلم کجا بود عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد -همینو کم داشتیم. ..آخ فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد -وای چی شد نیما احساس کرد دست فاخته روی بازویش است -این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه هینی کشید -چی کار کنیم حالا -گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی -آره حتما تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید -بپا پات رو چیزی نره -حواسم هست چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد -بالاخره پیداش کردم آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید -وای دست تو خیلی بد بریده کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید -یه دستمال کاغذی بیار سریع بلند شد -باشه الان می یارم دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد -وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود. -پانسمان کنم برات -هوم نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .اوامشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد -بلدی پانسمان کنی نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید -آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست. -دست تو بده....با اون یکی دست تم چراغ قوه رو بگیر چراغ قوه را دستش داد -امر دیگه نگاه گذرایی به نیما انداخت -هیچی گفت هیچی اما در دلش غو غا بود.داشت دیگر از ترس سکته می کرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود. ادامه دارد... @dastanvpand❤️
‍ رمان قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد -دستت درد نکنه وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد -می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه طلبکار نگاهش کرد -مگه یه دختر بچه زر زرو ی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه -کی گفته دخترا لو سن اخم کرد -لو سن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه می ندازن سعی کرد انکار کند -من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد -اوهوم تو راست می گی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود -یه چی ندارین من بخورم....گ شنمه سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد -آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد -آستین کتم رو می کشی گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت -بفرما نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد -می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی فاخته مات به نیما چشم دوخته بود -خب باید چی کار کنم این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد -ای بابا....مسخره شو در آوردن بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت -مگه می خوای اینجا بخوابی فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت -شوفاژ اتاق من آب میده بست مش.خیلی سرده امشب خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی" -مطمئنی نمی ترسی خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد -تو چرا هی فکر می کنی من می ترسم.تازه من از سو سکم نمی ترسم بلند خندید -باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد. خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش می گذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید ادامه دارد... ❤️@dastanvpand❤️
🍃🌺 ..... با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد : +راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕 بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت: +گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂 نیم نگاهی بهش انداختم گفتم: +پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕 خندید و باز گفت: +امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊 یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕 با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔 موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت : +امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊 با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم: +چاره چیه سید؟ با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت : +چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊 خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود : +سلام،امیر خوبی؟ +سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟ با استرس گفت : +امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢 از جا پریدم و با بغض گفتم: +سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕 +نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢 بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔 خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢 با ذوق گفتم : +خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂 خندید و ادامه داد: +پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂 صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم: +ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊 راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد : +از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊 امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن: +فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت: +خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟ سرم رو پایین انداختم گفتم : +غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱 خندید و گفت: +پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂 قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم: +به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕 بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد: +باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊 خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت: +خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺 ۲ .... ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن، بعد با جدیت گفت: +اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡 سریع جواب دادم : +نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊 من زدم زیره خنده گفتم،: +امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂 قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت: +آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊 دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم: +تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊 خندید، +بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂 همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم: +خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄 خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت : +قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊 بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،.... *اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب: +امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢 ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢 به زور و با نفس نفس فقط گفت: +فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣 سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،... افشین با صدای خسته جواب داد: +سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟ بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم: +آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢 افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت : +فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد پیامک فرستادم : +اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞 تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم: +امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢 فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢 بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت: +من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔 معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢 رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢 فهیمه دستم رو گرفت گفت؛ +فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔 خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت: یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢 مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد... +فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊 به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم : +چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔 افشین با تعجب گفت: +از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕 لال بودم فقط گفتم: +آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢 در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :..... ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم: +سلام مادرجون،خوبین؟ +سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟ +نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕 ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت: +فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕 نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم: +مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢 +باشه مادر،خداحافظ افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید : +دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید.... همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم: +الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢 با خوشحالی جواب داد: +خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊 خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم: +خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟ همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد: +زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔 به صندلی تکیه دادم سریع گفتم: +وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه.. بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر : +بله، بفرمایید.... 😊 +سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟ یکم فکر کرد و جواب داد؛ +لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج +پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔 بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم: +آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔 افشین با خنده گفت: +من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،.. به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد: +امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊 با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم : +آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊 با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊 فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت: +فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔 این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔 پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن... به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم: +الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕 +لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد: +آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊 بعد با جدیت پرسید: +راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟ ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم: +به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔 +فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟ بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن: +چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔 آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت: +خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔 معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد: +خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟ رو به سمت پدرش: +باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊 من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید : +تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔 با لبخند جواب دادم: +فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺 ۲ توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت: +فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊 مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد : +سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳 پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد، افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت: +نباید میگفتم،؟😕😕 فهیمه با طعنه جواب داد : +شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒 با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔 سریع به مادره امیر جواب دادم: +مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔 ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت: +همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔 روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔 ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم: +آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔 فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت: +خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔 بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم: +آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔.. لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن: +دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔 افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت: +میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔 رو به من ادامه داد: +به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟ فهیمه سریع رو به من جواب داد: +اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔 یکم مکث کردم جواب دادم : +حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔 فهیمه یکم فکر کرد جواب داد: +دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔 گفتم: +باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕 بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊 خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم : +انشاءالله جبران کنم برات،😊 امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت: +دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊 افشین با لبخند جواب داد: +کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊 با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،. اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم: +نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟ لبخند زد گفت: +شما جون بخواه، چشم😊 نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود، وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔 آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊 *صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح: با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم: ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد. 🍂حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ مسكن چه شد؟ كار چه شد؟ 🍃حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود. يكسال گذشت 🍃 و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد. كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد! 🍂از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت: حسنك چه شد؟! @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿