– صدای منو انقدر بالا نبربازم با خودم گفتم بالا هست جناب سروان من توی تن صدات کاره ای نیستماون بد بخت پشت در زجه می زد و فریاد ….منم با خودم حرف می زدمیعنی از بالای در میاد تو چه خوب میشه مثل این فیلما یعنی براش مهم بودم که تا الان منتظرم بودنه دیونه ترسیده که بری کاراشو به بقیه لو بدی اره همینهشهاب – تا سه می شمرم باز کردی که کردی باز نکنی از یه راه دیگه میام به درک برام مهم نیست چرا مهم هستا ولی دوست دارم بدونم می خواد چیکار کنه (به خدا این دختر عقل نداره)پس چرا نمی شمره حتما داره تو دلش می شمره منم می شمرم۱…. ۲….۲٫۲۵…..۲٫۵…..۲٫۷۵…..شهاب – تو که پشت در نشستی چرا درو باز نمی کنی -وای تو از کجا پیدات شدشهاب – گفتم که دروباز نکنی از بالای در میام- تو با چه اجازه ای وارد خونه ی من شدیدرو باز کردم- برو بیرون وگرنه داد و بیداد می کنم مردم بریزن اینجاشهاب – خوب داد بزن – داد می زنما شهاب – بزن ….کی رو می ترسومی ….هان؟ ….مگه خودت نگفتی ادمای اینجا خیلی زود برای ادم حرف در میارن شهاب – اره داد بزن بذار همه بیان بعد منو اینجا تو خونت ببینشهاب – بعدش اولین چیزی که می گن چیه؟خوب فکر کن شهاب – این کیه؟………………… اینجا….. تو خونه تو…….. داد بزن…………. داد بزن دیگهدرو محکم بستم و دوباره پشت در نشستم – باشه داد نمی زنم فقط بروشهاب – تو چرا نمی خوای به حرفای من گوش کنی – شما که فلشو به دست اوردی دیگه با من کاری نداری…. نگران نباشید به کسی نمی گم چیکاره ای دستاشو کرد تو جیب شلوارش و تو حیاط کمی راه رفت بعد اروم امد کنار من نشست شهاب – شاید باید زودتر ازاینا بهت می گفتم ولی باور کن نمی تونستم با هزار بد بختی وارد شرکت شدم .شهاب – نمی تونستم به خاطر یه اشتباه کوچیک همه چی رو خراب کنم- گفتن اینکه شما چیکاره ای یه اشتباه بود؟شهاب – تو کار من اره …. نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم ولی شرایط طوری بود که نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.- من که با اینکه نمی دونستم کی هستی هر کاری هم که کردی به کسی چیزی نگفتم.شهاب – می دونم – می دونستی و ازم سوء استفاده کردی شهاب – من از تو سوء استفاده نکردم چطور بهت حالی کنم- باشه باور کردم حالا برو بیرون خوابم میاد می خوام بخوابمشهاب – یعنی داری بیرونم می کنی ؟- اره یه همچین چیزیشهاب – اگه نخوام برم چی – خوب نرو منم می رم تو اتاق درو قفل می کنم و راحت می خوابم شما هم تا هر وقت دلت خواست بمون بلند شدم و به طرف پله ها رفتم از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش کشید به چشام خیره شد و منم بهش خیره شدم همونطور که خیره بودم با خودم گفتم قربون اون چشات گردنم درد گرفت انقدر بالا رو نگاه کردم تو چرا انقدر قد بلندی حالا چرا حرف نمی زنی زود باش یه چیز بگو دیگه ……دارم از بی خوابی و پا درد می میرم نخیر این خیره شدنش تموم شدنی نیست که نیست -ببخشید دستم دیگه داره بی حس می شه میشه دستمو ول کنی اما حرفی نزد نمی دونم چی می خواست بگه که هی سر زبونش میومد و دوباره قورتش می دادنفسشو داد تو و دوباره داد بیرونشهاب – من فردا نمیام ای مرض این که انقدر نگاه کردن و بی جون کردن دستمو نداشت – خوب نیا چیکار کنم چشاشو بستو باز کرد شهاب – پس فردا منتظر باش بیام دنبالت باهم بریم دکتر- من دیگه دکتر نمیامشهاب – انقدر رو حرف من حرف نزن- اهان چون سروانی نباید رو حرفتون حرفی بزنمشهاب – نه – پس چیشهاب – تو چرا انقدر بر خلاف قیافت لجبازی چیزی نگفتمشهاب – پس من پس فردا میام دنبالت دستمو به زور از دستش کشیدم بیرون- باشه اگه بگم باشه ولم می کنی ….. من پس فردا منتظر شما هستم حالا با خیال راحت و وجدانی اروم برید بذارید منم راحت برم کپه مرگمو بذارم زمینشهاب – چرا اینطوری حرف می زنی- من همیشه همین طوری حرف می زنم با ناراحتی بهم شب بخیر ی گفتو به طرف در رفتقبل از بیرون رفتن برگشت و بهم نگام کرد-باشه باشه می دونم درارو هم قفل می کنم که خدایی نکرده کسی پیدا نشه یه گربه رو بدوزدهولی اون هنوز خیره بود وا چرا انقدر بد نگاه می کنه خوب حرف دلشو زدم دیگه…. مگه نمی خواست همینو بهم بگه من که کارشو راحت کردم شاید م از اینکه گفتم کپه مرگمو می خوام بزارم زمین ناراحت شد…. من که کپه اونو نگفتم کپه خودمو گفتم خوب وقتی می خوای بخوابی کسی نیست بوست کنه……….. کسی نیست نوازشت کنه ….حتی کس نیست بهت یه شب بخیر ساده بگه میشه کپه مرگ دیگهیعنی اینم نمی فهمه (من کشته مرده این تحلیل کردناتم ژاله )هنوز نگاش می کردم که بدون هیچ حرف دیگه ای رفت(اگه این نگا کردنا نبود می خواستیم تو رمانا چی بنویسیم )امروز تنهام با اینکه چشم دیدنشو ندارم ولی دلم می خواست اینجا بود.هنوز وقت اداری تموم نشده بود و من داشتم وسایلمو جمع می کردمهی هی دباغ فریده بود که داشت صدام می کردچیه؟سرشو از لایه در اورد تو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سی
عادت همیشگیش بود هیچ وقت وارد اتاق نمیشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور می کرد فریده – می دونستی اخر این هفته … همه مهمونی اقای رئیس دعوتیم- وای راست می گی یعنی منم دعوتمفریده – تو نه- چرا؟فریده – تو کارمند جزی کی تو رو ادم حساب می کنهاخمام تو هم رفت- پس برای چی امدی بگیفریده – هیچی خواستم بدونی…تازه فرض کن دعوت هم باشی با این سر و وضع می خوای بیای مثل بچه ها پرسیدم مگه سرو ضعم چطوریهفریده – بگو چش نیست…….من که جات بودم اگه دعوتم می کردن که عمرا دعوت نمی کنن نمی یومدم …..اونجا فقط ادم حسابیا میان تو دلم گفتم حتما یکی از اون ادم حسابیا هم تویی- تو هم دعوتی؟فریده – پس چی من هر سال دعوت می شملبخند تلخی زدم – پس بهت خوش بگذره فریده – نمی گفتی هم خوش می گذشت چیزی نگفتم و اونم بدون حرف دیگه ای رفت کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون که همزمان فریده و مژی هم امدن بیرونمژده دیگه مثل سابق سر به سرم نمی زاشت ولی هنوز خنده های تمسخره امیزشو می زد .فریده- هی دباغ می خوای بیای مهمونیخوشحال شدم…… اره دوست دارم بیام ولی چطور من که دعوت نشدمفریده – خوب یه راه هست که می تونی بیایذوق کردم…. راست می گی چه راهینگاه معنی داری به مژی انداخت و در حالی که مثل همیشه با تمسخر بهم می خندیدنفریده – اگه دوست داری بیای راهی نداره جز اینکه به عنوان یکی از کارگر بیای اونجا برای کار کردن و پذیراییو بعد بلند زد زیر خندهاز نارحتی سر جام وایستادم بازم رو دست خورده بودمچند قدمی که جلوتر از من رفته بودن که فریده برگشت و گفت بابا خودتو خیلی تحویل می گیری دباغ …. حرص نزن فکر نکنم برای اون کار هم تو رو قبول کنن….. مردم که گناه نکردن موقعه پذیرایی از دست یه خدمتکار زشت لیوان شربت بگیرن و باز خندید.زبونم لال شد و نتونستم جوابی بهش بدم ….عادت کرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدماره ولی گناهم نکردن با یه خرس پاندا همنشین باشنبا ناراحتی و دلخوری از شرکت زدم بیرون و به طرف اتوبوسای واحد رفتم مژی و فریده که جلوتر از من رفته بودن و تو صف وایستاده بودن دستام تو جیب مانتوم بود و به صف و ایستگاه نزدیک می شدم که صدای بوق ماشینی نظرمو به خودش جلب کرد برگشتم دیدم شهابه وقتی دیدمش تازه فهمیدم قد یه دنیا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره کرد که برم و سوار بشم منم که دوتا پا داشتم ۱۰ تا دیگه هم قرض گرفتم که خدایی نکرده از سرعتم کم نشه در جلو رو برام باز کرد و منم زودی سوار شدم – سلامشهاب – سلام خسته نباشی- تو که امروز نمی خواستی بیای شهاب – حالا بده امدم شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار که دیشب اون همه اتفاق افتاده باشه داشت ماشینو دور می زد که چشمم به مژی و فریده افتاد که دهن دوتاشون از تعجب به اندازه یه بولدوزر باز شده بود (ژاله جان بولدوزر کجا و دهن این بد بختا کجا تو که منو دیونه کردی با این مثل زدنای بی نقصت ) الهی دهنتو باز بمونه که بسته نشه انقدر دل منو می سوزونید (اگه عرضه داری اینا رو رو در روشون بگو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شهاب- با دکترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت …..وقتش ازاده می تونیم به جای فردا امروز بریم.- چرا اینکارو برام می کنی جوابی نداد- فقط برای تلافی کارامشهاب- نه- پس چی؟شهاب- به عنوان یه دوست…. اشکالی داره برای دوستم کاری کنم-با این کارت من بیشتر احساس حقارت می کنم (نه بابا از این حرفا هم بلد بودیو ما نمی دونستیم )شهاب- احساست الگی احساس حقارت می کنه یه دوست خوب برای یه دوستش هر کاری که از دستش بر بیاد انجام میده – ولیشهاب- انقدر ولی نیار باشهچیزی نگفتم و به منظره بیرون نگاه کردم همین طور که داشتم بیرون نگاه می کردم یه دفعه برگشتم طرفش- ببین درد که ندارهشهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگیتو فراموش نکردی سرمو با شرم انداخنم پایین – ببخشیدشهاب- نه درد نداره – مگه خودت لیزیک کردی؟شهاب- نه – پس داری بچه گول می زنیشهاب- مگه تو بچه ای….. نترس پرسیدم درد نداره تازه قطره بی حسی می ریزه تو چشت دیگه اصلا متوجه نمی شی- هزینه اش خیلی زیاده ؟در حالی که دنده رو عوض می کرد…. تو به این چیزاش کار نداشته باش- خوب شاید خواستم یه روز پولتونو پس بدمنفسشو بیرون داد و چیزی نگفت منم فکر کنم با سکوتش بهم فهموند که تا مطب خفه شم و منم همین کارو کردم ****هنوز خانوم طاهری به من به چشم قاتل باباش نگا می کرد و من به اون به عنوان ابدارچی نگاه می کردم ما اخرین نفر بودیم بنابراین کسی جز ما تو مطب نمونده بود.کمی می ترسیدم رو صندلی راحتی دراز کشیدم دکتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با یه چیزی که نمی دونم چی چی بود پلکای چشممو باز نگه داشت و شروع به کار کرد فکر کنم تا روی دوتا چشمم کار کنه نزدیک یه ساعتی شد تو این مدت چند باری تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون برای جواب دادن بیرون رفت دکتر دیگه کارش با چشای من تموم شده بود. چند بار چشامو باز و بسته کردم چشام شروع کردن بودن به خارش به مهتابیه اتاق که نگاه کردم انگار دورش یه هاله بود دکتر- چیه چشات دارن اذیت می کنننه یکم چشام می خارنطبیعیه چندتا قطره دیگه برات می نویسم بگیر و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت یه سر بزن تا ببینم که دیگه مشکلی نداره شاید هنوز کمی تار ببینی ولی تا فردا دیدت بهتر می شه به مرور بهترم میشه ولی زیاد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده کن اگر هم دیدی خیلی چشات دارن اذیت می کنن زودی بیا دکتر داشت حرف می زد که شهاب وارد شد شهاب – چی شد تموم شد دکتر پرهام – اره شهاب جان تمومه یعنی کار من دیگه تمومه به من نگاه کرد مشکلی که نداری- نهشهاب – پس برو بیرون تا من بیام از اتاق دکتر که امدم بیرون خانوم طاهری رو دیدم که رو مبلی نشسته و یه پاشو انداخته رو اون یکی پاش و یه مجله می خونه به اطرافم نگاه می کردم باور نمی شد که بتونم یه روز هم بدون عینک همه چی رو ببینم (کسایی که بعد از یه مدت عینکو از چشاشو بر می دارن می دونن چی می گم خیلی حس خوبیه دیگه چیزی رو صورتت نیست و احساس سنگینی نمی کنی … ولی تا یه مدت دنبال یه گمشده می گردی به اسم عینک و هر بار که دنبالش می گردی می فهمی دیگه بهش نیازی نداری وکلی ذوق مرگ میشی …. شایدم من خیلی بی جنبه ام که اون موقعها زیاد ذوق مرگ میشدم …..بچه ها من دباغ نیستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم یوهاهاهاهاهاهاهاها)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم
گفتم:
+امیر، راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم، دلیل اصرارمم همین بود..... راستش، امشب راجع به مریضیت دروغ گفتم😔
سرش پایین بود و با ناخن پشت لپ تاپ نقاشی میکشید، یک دست هم زیره چانه اش بود گفت:
+خب،راستش رو به خودم بگو حداقل،بدونم چی شده، موندگاریم یا که رفتنی...😊
بغضم شکست، اشک یواش یواش از رو گونه هام سر میخورد،گفتم:
+خیلی نامردی،این همه حرف زدم و این همه گفتی دوست دارم، الآن میگی شاید رفتنی شدی؟ تنها مگه من میزارم جایی بری.. 😔😢
معلوم بود بغض کرده،صداش رو صاف کرد گفت:
+منظورم موندگار پیش تو بود، رفتنی هم پیش دکتر، این اشکا هم فک کنم پیاز خورد کردی باز 😂😂
خندیدم و نگاهش میکردم، با دست روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد،ادامه داد:
+اینجوری یه بار دیگه ببینم اشک میریزی، میرم عضو داعش میشم😂😂
خندیدم گفتم :
+تورو منِ فقط تحویل میگیرم، داعش از جونش سیر نشده که تو سربازش بشی😂😂
+فاطمه، دیدی خندیدی؟ دیگه فیلم هندی بسه،بگو چی شد تو بیمارستان؟
خنده ام رو جمه کردم ادامه دادم:
+ببین، امیر، دکتر بهم گفت، تو مبتلا به یه بیماری شدی که باید درمان بشی،دارو بهت تزریق بشه...
مکث کردم و باز گفتم: بیماری دیگه 😔
ابرو هاش به هم گره خورد، گفت :
چه بیماری فاطمه جان، اسم بگو....
سرم رو پایین انداختم گفتم:
+چجوری بگم،از این مریضیا که آدما وقتی دارو میخورن کچل میشن...😔
حتی بردن اسم سرطان هم اذیتم میکرد،تپش قلبم تند شده بود، امیر چرخید رو به روی صورتم، گفت:
+اوه اوه،سرطان گرفتم؟ مریضمونم از این مریضیاس که همه میگیرن،چی میشد از این اسم با کلاسا میگرفتم...😂
شروع کرد به خندیدن، توی دلم میگفتم: این چرا اینجوری میکنه،خوش حال شده از سرطان؟؟ خدایا خودت به خیر کن😕
با اخم و جدیت گفتم:
+امیر،؟؟؟😡 به چی میخندی؟ میشه به منم بگی؟بیچاره کچل میشی،....
بازم بغض کردم و با بغض ادامه دادم:
+من امیره ورزشکارم رو میخوام،امیره خوشگلم رو، امیره لاغر رو دوس ندارم، بازوی لاغر رو چجوری بگیرم آخه؟...😔
دست هام رو گرفت و فشار میداد توی دستش گفت :
+فاطمه جونم، اولا که مو چاره داره، میرم کلاه گیس میزارم،ریش هم با ماژیکِ نازنین زهرا (دختر برادرش) میکشیم،بازو هم برات پنبه میزارم، تازه نرم تر هم هست😂
همین جوری با خنده بغضش ترکید ادامه داد:
+قسمت این بوده، بعدش هم دنیا به آخر نرسیده که، فردا باهم میریم پیش دکتر،ببینیم چیکار باید بکنیم،اگرهم قرار به شیمی درمانی باشه،خُب انجام میدم،
بعد با قشنگی و احساس گفت:
+توکل بهترین چیزه خانم جونم، میخواستی اشکال آقاتو ببینی،که دیدی،حالا هم خواب بهترین گزینه برای بنده هستش،مریضم مثلا😂
فقط نگاه میکردم و از این سرخوش بودن، مات و مبهوت شده بودم، هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید،فقط گفتم:
+ببین امیر، من به هیچ کس چیزی نگفتم،جز فهیمه، خودمون میریم شیمی درمانی،به هیچ کس چیزی نمیگیم،باشه؟
یکم مکث کرد گفت :
+ببین چیزیه نیست که پنهان کنیم،شاید آقاجانت داماد سرطانی نخواد خب،😊
با دست به سینه اش زدم گفتم:
+حتی شوخیش هم قشنگ نیستا😕
خندید، ادامه داد:
+فاطمه،همه چیز درست میشه، حالا بزار فردا بریم دکتر ببینیم چی پیش میاد برامون.، حالا هم بنده میخوابم، شما مختاری 😊😊
بلند شد و تشکش رو روی زمین انداخت و پتو رو کشید روی سرش،😕 از زیره پتو صدا زد:
+فاطمه، دستت درد نکنه، هر کار میخوای انجام بدی توی تاریکی انجام بده،اتاق روشن آدم خوابش نمیبره،با تشکر شب بخیر 😊😊
خندیدم گفتم،میخواستم قرآن بخونم که نوره گوشیم هست،تو بخواب شبت آروم،صبح بیدارت میکنم بریم....😊
حدودا نیم ساعت بعد سکوت قشنگی توی فضای خانه حاکم بود، نور سفید گوشی موبایل روی صفحات قرآن جیبی کوچکم تماشایی بود، مطمئن بودم امیر از درون بهم ریخته،ولی برای اینکه من ناراحت نشم چیزی نمیگفت و ماجرا رو به شوخی رد میکرد، فکرم درگیره فردا هم بود، یک خط قرآن رو تلاوت میکردم چند دقیقه مکث و به صفحه قرآن خیره میشدم،
+يعنی فردا دکتر چی میگه؟
+امیر درمان میشه؟
+خانم زهرا کمکم میکنن باز؟
+وااای اکر مادرش بفهمه که خیلی ناراحتی میکنه...
+کاش همه چیز مثل فیلم باشه...
با هر کیفیتی بود پنج صفحه قرآن رو تلاوت کردم و بلند شدم، اتاقم جوری نبود که بشه کنار امیر بخوابم،روی تخت دراز کشیدم، همیشه هِدسِت رو زیره بالش میزاشتم،دست بردم و هِدسِت رو برداشتم، وصل کردم به گوشی موبایل و مداحی که امیر دوست داشت رو پخش کردم، مداحی بنی فاطمه که همیشه زمزمه ی روی لبش بود،
+(کشتی ِ به گل نشسته اومده.... باحال خسته اومده....)
دلم شکست،همون لحظه توی دلم ناخودآگاه گفتم:
+حسین جان، جانه مادرتون درست بشه همه چیز،مرسی😊
ساعت گوشی رو تنظیم کردم روی ساعت هشت صبح و یواش یواش خوابم برد،...
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم_۲
......
موبایل امیر برای اذان صبح زنگ داشت، صدا پیچید داخل اتاق و بلند شدیم و نماز صبحمون رو باهم اقامه کردیم، این دفعه من خوابیدم و امیر بیدار نشست که زیارت عاشورا تلاوت کنه.... بعد از حدودا نیم ساعت امیر هم خوابید....
*صبح روز بعد....
هشدار موبایلم بلند شد،بیدار شدم، با چشم های نیمه باز به اطرافم نگاه کردم،امیر هنوز خواب بود، بلند شدم، یواش یواش، جوری که امیر از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم،رفتم صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم برای صبحانه، خانم جون و آقاجان هم سره کار بودن، چایی دم کردم و صبحانه آماده، روی میز چیدم، امیر رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم، راه افتادیم سمت بیمارستان برای تشکیل پرونده...
توی مسیر امیر چیزی نمیگفت، من هم نمیخواستم اذیت بشه حرفی نزدم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت، داخل راهروی بیمارستان بهم گفت:
+خانم گلم،احساسی برخورد نمیکنیم و منتظر میمونیم دکتر راه حل بهمون بده....
+باشه امیر جان، حواسم هست 😊
پشت درب اتاق دکتر منتظر نشسته بودیم تا دکتر تشریف بیارن، بعد از حدودا یک ربع ساعت دکتر تشریف آوردن و ما داخل اناق رفتیم و مشغول صحبت با دکتر شدیم....
امیر قبل از هر صحبتی گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هفتم
.....
امیر قبل از هر صحبتی گفت :
+آقای دکتر،من و همسرم هیچ واهمهای نداریم،سرطان هم یه نوع بیماریه،خداروشکر درمانش تا حدودی محیا شده، لطفا بدون اینکه بخواین رعایت حالم رو بکنید،بگین چیکار باید انجام بدم.... 😊
دکتر مات نگاه میکرد،خودم هم نمیدونستم چی باید بگم،اگر تایید میکردم حرف امیر رو دلم آشوب بود،اگر تایید نمیکردم،اون قدرتی که امیر از من توی ذهنش داشت بهم میریخت....😢
ترجیح دادم چیزی نگم،...😕
دکتر برگه های پرونده امیر رو بالا و پایین میکرد، از این برگه به اون برگه سر میزد، همونجوری که به برگه آخر نگاه میکرد گفت:
+شما،مبتلا به سرطان شدین،خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیم هستش،باید تحت درمان قرار بگیرین،شیمی درمانی و پرتو درمانی....
به صورت امیر نگاه میکردم،هیچ علامتی از ضعف یا استرس داخل صورتش ندیدم،من هم وانمود میکردم عین خیالم نیست و خونسردم....😕
امیر چرخید و رو به دکتر گفت:
+خُب آقای دکتر برای شیمی درمانی از کی باید شروع کنیم؟😊
دکتر با تعجب پرسید:
+آقای احمدی، مطئنی آمادگی داری؟🤔
امیر با لبخند و نگاهی به من ادامه داد:
+بله آقای دکتر، انشاءالله که خیر باشه و بتونم از پسش بر بیام..😊
مطمئن بودم توی این راه،روی کمک من هم حساب کرده، خیلی از این موضوع خوش حال بودم که به عنوان تکیه گاه میتونم برای همسرم باشم😊
دکتر نفس عمیق کشید و خودکار توی دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، در همان حال حرفم میزد؛
+آقای احمدی،داروها رو مینویسم،تهیه کن،اگر در طول شیمی درمانی اول بدنت مقاومت داشت، ادامه میدیم،اگر نه مجبوریم از روش دیگه استفاده کنیم،قرارمون هم برای فردا صبح ساعت هفت صبح باشه برای شروع 😊
با دستش دفترچه امیر رو بست و به سمتش دراز کرد ادامه داد :
+بیا جوون،انشاءالله زود خوب بشی و سلامت،این دارو هارو هم از داروخانه نزدیک تهیه کن....😊
امیر بلند شد و همونجوری که دفترچه رو از دکتر میگرفت میگفت :
+ممنون از همکاریتون آقای دکتر،انشاءالله 😊 پس تا فردا یاعلی 😊
روبه من ادامه داد:
بریم خانم😊
بلند شدم و از اتاق دکتر خارج شدیم، با پرستار بخش برای هماهنگی فردا صحبت کرد و از بیمارستان خارج شدیم.....
توی ماشین بهش گفتم :
+امیر امروز کار داری؟ برنامه ای؟🤔
یکم فکر کرد گفت :
+آره،ولی کار داری تو؟😊
+هیچی،فقط میخواستم تا شب بریم بیرون بچرخیم 😂
با خنده گفت:
+لابود حس ترحم و این داستانا دیگه،آره؟😂
با جدیت گفتم :
+نه به خداااا، عجب آدمی هستیا،خواستم کناره هم یکم بستنی بخوریم،حرف بزنیم و اینا ❤️😊
دنده ماشین رو عوض کرد و باز شروع به خندیدن کرد گفت :
+موارد شکم رو خوب بیان میکنی..😂 توی این یک سال اینقدری که این چیزارو خوردی پول جمع کرده بودیم، الآن توی فرمانیه همسایه بابات اینا بودیم😂
با دست به بازوش زدم و با قهر گفتم :
+اصلا نمیخوام، من رو بزار خونه، یک سالم هیچی نمیخورم ببینم میتونی خونه بخری یا نه،اصلا مثله این فیلما من رو این بغل پیاده کن...😊😂
با خنده و یکم لحن منت کشی گفت:
+حالا شما قهر نکن،میریم تا شب بیرون،فقط من زنگ بزنم اطلاع بدم که نمیام، بعدش به خورد و خوراک تو برسم😊
رفتیم سمت یک رستوران، ماشین رو نگه داشت گفت :
+اول بریم اینجا،یکم غذا بخوریم، بعدش بریم امامزاده علی اکبر چیذر؟
یکم فکر کردم جواب دادم:
ااووووممم،باشه ناهار و بخوریم اول،بعدش بریم،میخوای بری سره خاک شهدا؟
+ آره فاطمه،بریم اونجا،بعدشم که بریم بچرخیم به قوله شما😕
قبول کردم و رفتیم ناهار بخوریم، امیر معمولا سر میزد به شهدا و از اونا کمک میگرفت، خیلی خوب بود این کارش کت حتی روی من هم تاثیر داشت،... 😊
بعد از صرف ناهار نزدیک امام زاده که شدیم گفت:
+ماشین رو اینجا پارک کنیم، برم گلاب بگیرم دو تا شیشه، تو برو داخل تا زیارت کنی من هم اومدم،...😊
پیاده شدم و وارد امام زاده، سره ظهر، همیشه آرامش خاصی داشت امام زاده، حدودا پنج دقیقه بعد امیر هم اومد و باهم سره خاک شهدا نشستیم و قبرهای آشنا رو با گلاب میشست، همونجور که روی نیمکت سبز و کوتاه، زیره سایه درختِ بزرگ، گوشه امام زاده نشسته بودیم شروع به حرف زدن کرد، حرف هايی که تا حالا نگفته بود بهم....😢
+فاطمه،حرفایی که میزنم برات اتفاقاتی هست که قبل از محرم شدنم با تو افتاد، چیزی نگو، برات آبمیوه و کیک و
شکلات هم خریدم اگر احیاناً گشنه شدی میل کنی😊
+با دست به بازوش زدم و با اخم گفتم:
+نامرد خان،من شکمو ام؟حالا چون خریدی میل میکنیم، اصراف نشه😂
خندید و به قبر شهید خیره شد و شروع به صحبت کردن کرد:
+ببین،روزای اول که توی دانشگاه دیدمت،موضوع رو با سینا دوستم در میون گذاشتم،چون معمولا تمام مسائل ما باهم بود،اون بهم گفت:
+امیر غمت نباشه،راجع به این دختر که میگی، خیلی نرم برات تحقیق میکنم...
گفتم: .......
#ادامه 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت ک
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هفتم_۲
......
+سینا، نری آبرو ریزی کنی، ما یکم کج راه بریم، خطای مارو میزارن پای همه بچه مذهبیا، حواست باشه، 😊
با دست روی شونه ام زد و با لحن لاتی گفت؛
+غمت نباشه داداش، به من میگن سینا بی سیم چی😂
خلاصه،تا قبل از حذف و اضافه، سینا راجع به تو تحقیق کرد و هرچی که تونسته بود بفهمه به من گفت،از جمله کلاستون که ظرفیت خالی هم داشت😊
من سریع با گوشی موبایلم،انتخاب کردم درس رو و فردای اون روز سره کلاس شما حاضر شدم، اون روز وقتی سره کلاس دیدمت،با خودم گفتم :
+امیر، پسره مذهبی توی دانشگاه زیاده، گند نزنی یهو😢....دختر چادری چند تا بیشتر نیستن توی دانشکده، بی احترام نشن یه وقت...😕
خلاصه با خودم کلنجار میرفتم هِی،نمیدونستم باید چیکار بکنم، تا اینکه کلاس تموم شد، دسته بر قضا تو که از کلاس خارج شدی راهرو خلوت بود،جز سینا هم کسی دور و برم نبود، خواستم بهت ابراز علاقه کنم، توی ذهنم گفتم:
+امیر، هیچ وقت یه پسر مذهبی مستقیم به نا محرم ابرازه علاقه نمیکنه، ولی توی همین فکرا بودم که صدات زدم 😕
جواب که دادی،هول کرده بودم اصلا نفهمیدم چی گفتم،جوابت رو که شنیدم فهمیدم گند زدم😔، اومدم گند خودم رو جمع کنم بدتر حرف زدم راجع به حلال شدنت با خودم 😕😕
خندیدم گفتم:
+امیر این حرفارو چطور تا حالا نگفته بودی؟ 😂😂 ادامه بده جذاب شده تازه😂
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد:
.......
#ادامه_دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
#داستان_های_کوتاه 📕
⚫️امام سجاد (ع)، تخريب كعبه و پيدايش مار
🏷ابان بن تغلب كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند:
روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّك بردند.
و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد و مردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد.
چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس بالاى منبر رفت و گفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاع كامل دارد؟
پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امر مهمّ آگاهى دارد.
حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤال كنيم .
پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزد حجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود:
اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْك حكومت تو است ؟!
اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئى كه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند. حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجرا درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه برده بودند، باز گرداندند.
پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند و مار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آن كه به اساس كعبه رسيدند.
بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيار فرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد.
و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود: داخل آن را از خاك پر نمائيد.
و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند و تكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد به وسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند.(1)
📚كافى : ج 4، ص 222
بحارالا نوار: ج 46، ص 115.
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 24
صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس ار تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد
-مگه نگفتم کلید پشت در نزار
-خب گفتی نمی یای شب.
کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گا نه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد
نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد
-ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود
هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد
-خیلی تاریکه چی کار کنیم
کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند
-موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن
صدای متعجب فاخته آمد
-چی بیارم!!؟؟
بیشتر حرصش در امد
-موبایل فاخته ....موبایلت
-ای بابا...موبایلم کجا بود
عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد
-همینو کم داشتیم. ..آخ
فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد
-وای چی شد نیما
احساس کرد دست فاخته روی بازویش است
-این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه
هینی کشید
-چی کار کنیم حالا
-گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی
-آره حتما
تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید
-بپا پات رو چیزی نره
-حواسم هست
چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد
-بالاخره پیداش کردم
آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید
-وای دست تو خیلی بد بریده
کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید
-یه دستمال کاغذی بیار
سریع بلند شد
-باشه الان می یارم
دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد
-وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه
همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود.
-پانسمان کنم برات
-هوم
نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .اوامشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد
-بلدی پانسمان کنی
نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید
-آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست
بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست.
-دست تو بده....با اون یکی دست تم چراغ قوه رو بگیر
چراغ قوه را دستش داد
-امر دیگه
نگاه گذرایی به نیما انداخت
-هیچی
گفت هیچی اما در دلش غو غا بود.داشت دیگر از ترس سکته می کرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود.
ادامه دارد...
@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 25
بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد
-دستت درد نکنه
وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت
برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد
-می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه
طلبکار نگاهش کرد
-مگه یه دختر بچه زر زرو ی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه
-کی گفته دخترا لو سن
اخم کرد
-لو سن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه می ندازن
سعی کرد انکار کند
-من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم
نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد
-اوهوم تو راست می گی
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود
-یه چی ندارین من بخورم....گ شنمه
سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد
-آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی
نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد
-آستین کتم رو می کشی
گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت
-بفرما
نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد
-می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی
فاخته مات به نیما چشم دوخته بود
-خب باید چی کار کنم
این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید
تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد
-ای بابا....مسخره شو در آوردن
بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت
-مگه می خوای اینجا بخوابی
فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت
-شوفاژ اتاق من آب میده بست مش.خیلی سرده امشب
خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی"
-مطمئنی نمی ترسی
خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد
-تو چرا هی فکر می کنی من می ترسم.تازه من از سو سکم نمی ترسم
بلند خندید
-باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی
فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد.
خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش می گذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
.....
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد :
+راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕
بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت:
+گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂
نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
+پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕
خندید و باز گفت:
+امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊
یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕
با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔
موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت :
+امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊
با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم:
+چاره چیه سید؟
با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت :
+چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊
خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود :
+سلام،امیر خوبی؟
+سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟
با استرس گفت :
+امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢
از جا پریدم و با بغض گفتم:
+سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕
+نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢
بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔
خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢
با ذوق گفتم :
+خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂
خندید و ادامه داد:
+پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂
صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم:
+ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊
راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد :
+از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊
امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن:
+فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت:
+خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟
سرم رو پایین انداختم گفتم :
+غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱
خندید و گفت:
+پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂
قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم:
+به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕
بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد:
+باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊
خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت:
+خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم_۲
....
ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن،
بعد با جدیت گفت:
+اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡
سریع جواب دادم :
+نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊
من زدم زیره خنده گفتم،:
+امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂
قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت:
+آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊
دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم:
+تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊
خندید،
+بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂
همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم:
+خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄
خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت :
+قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊
بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،....
*اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب:
+امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢
ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢
به زور و با نفس نفس فقط گفت:
+فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣
سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،...
افشین با صدای خسته جواب داد:
+سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟
بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم:
+آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢
افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت :
+فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد
پیامک فرستادم :
+اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم:
+امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢
فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢
بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت:
+من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔
معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢
رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢
فهیمه دستم رو گرفت گفت؛
+فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔
خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت:
یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢
مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد...
+فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊
به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم :
+چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔
افشین با تعجب گفت:
+از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕
لال بودم فقط گفتم:
+آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢
در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :.....
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم
یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم:
+سلام مادرجون،خوبین؟
+سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟
+نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕
ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت:
+فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕
نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم:
+مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢
+باشه مادر،خداحافظ
افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید :
+دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید....
همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم:
+الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢
با خوشحالی جواب داد:
+خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊
خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم:
+خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟
همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد:
+زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔
به صندلی تکیه دادم سریع گفتم:
+وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه..
بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر :
+بله، بفرمایید.... 😊
+سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟
یکم فکر کرد و جواب داد؛
+لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج
+پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔
بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم:
+آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔
افشین با خنده گفت:
+من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،..
به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
+امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊
با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم :
+آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊
با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊
فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت:
+فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔
این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔
پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن...
به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم:
+الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕
+لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد:
+آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊
بعد با جدیت پرسید:
+راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟
ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم:
+به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔
+فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟
بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن:
+چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔
آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت:
+خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔
معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد:
+خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟
رو به سمت پدرش:
+باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊
من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید :
+تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔
با لبخند جواب دادم:
+فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم_۲
توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت:
+فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊
مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد :
+سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳
پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد،
افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت:
+نباید میگفتم،؟😕😕
فهیمه با طعنه جواب داد :
+شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒
با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔
سریع به مادره امیر جواب دادم:
+مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔
ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت:
+همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔
روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔
ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم:
+آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔
فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت:
+خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔
بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم:
+آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔..
لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن:
+دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔
افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت:
+میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔
رو به من ادامه داد:
+به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟
فهیمه سریع رو به من جواب داد:
+اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔
یکم مکث کردم جواب دادم :
+حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔
فهیمه یکم فکر کرد جواب داد:
+دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔
گفتم:
+باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕
بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊
خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم :
+انشاءالله جبران کنم برات،😊
امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت:
+دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊
افشین با لبخند جواب داد:
+کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊
با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،.
اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم:
+نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟
لبخند زد گفت:
+شما جون بخواه، چشم😊
نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود،
وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔
آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊
*صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح:
با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد.
🍂حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟
🍃حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود.
يكسال گذشت
🍃 و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد!
🍂از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت:
حسنك چه شد؟!
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش ک
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 26
با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید
-فاخته
صدای ناله او هم در آمد
-آخ ...بله
دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد
-چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح
در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد
-خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین
دستش را به کمرش زد
-خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمی تونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی
فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد
-ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. .
همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد
-ببخشید پتو چشم نداشت
همانجا که نشسته بود شا کی نگاهش کرد
-حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم
در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد
-منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست
-آخ....
دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود
-هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه
از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را می مالید زیر لب غر زد
-بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره
او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت
****
برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت
-بنال
صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد
-خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی
در عالم خواب و بیداری جواب داد
-خودت سر و ته شو هم بیار
داد فرهود دوباره بلند شد
-زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غر شو به جون من می زنی
سرش را خاراند
-لیست قیمت رو بردار بیار خونه
-چی کار کنم
عجب گیری نافهمی افتاده بود
-بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم...اه
تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از عزا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد
-برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا
ادامه دارد...
@dastanvpand ❤️
🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 27
بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش....از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد
-خودم باز می کنم
-همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد
-احمق بیشعور با این کار کرد نت.. میلیاردم می خواد بشه
-ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست
-ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی....
نیما خندید
-بیا تو مزه نریز
با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد
فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد.
با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند
-س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ....تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت
خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد.
-ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین
فرهود از در کنار رفت
-بله بله....ببخشید شرمنده
سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند
-خداحافظ
صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد.
دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد
-هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم
فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید
-چه خبرته ....حواسم پرت بود
نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛ که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ...فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار می خواست ذهن فرهود را بخواند
-دلم هوای رویا رو کرد....ببخشید
نفس راحتی کشید
-فکر کردم چی شده. ....تو ببینم تا کی می خوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی
نگاهش را به برگه های روی میز داد
-فراموشم نمیشه که....حالا منو ولش....یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده
منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند
-شما دو تا....یعنی چطوری بگم ....تو اتاق جدا ...
اخمش بیشتر شد
-ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه....به کسی ربطی نداره
پوزخند زد
-اصلا نمی فهمم تو رو نیما....خب که چی مثلا....احمق خر ....یعنی هیچی بین.
تا بنا گوش قرمز شده بود
-بفهم چی می گی فرهود....این مساله به تو ربطی نداره
آهی کشید
-باشه ببخشید زیاده روی کردم
برگه ها را از روی میز جمع کردم
-می خوای بری
اصلا نگاهش نکرد
-اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه
از روی مبل بلند شد و وقتی داشت می رفت جلوی راهش را سدکرد
-تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره
کنارش زد و رد شد.
-فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ
رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند.
ادامه دارد...
@dastanvpand❤️
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود❗️
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند‼️
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
#کپی_حرام_است❤️👉
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیویک
لینک قسمت سی
https://eitaa.com/Dastanvpand/14126
نگا ههای کینه توزیانه طاهری برام مهم نبود چون می دونستم دیگه قرار نیست اونجا زیاد بیام هنوز در حال برانداز کردن مطب بودم شهاب – بریمبا لبخند گفتم بریمشهاب – اذیت که نشدینه اصلا ….فکر می کردم خیلی باید وحشتناک باشه …..هر چقدر که می گذره احساس می کنم دیدم بهتر میشهفقط با لبخند بهم نگاه می کرد – راستی کسی که سروانه خیلی مقامش بالاستشهاب – نمی دونم – واقعا نمی دونیدفقط خندید- الان حتما خیلیا جلوت خم و راست میشنشهاب – برای چی خم و راست – چون سروانی دیگهسرشو با خنده تکون داد-راستی حالا دیگه کارت تو شرکت تموم شده شهاب – نه- یعنی بازم میای شرکت شهاب – اره چون هنوز سوئیچو پیدا نکردم-از کجا فهمیدی سوئیچ می خوادشهاب – فایلایی که کپی کرده برای بچه ها بردن اونا هم حرفای تو رو زدنبا ذوق گفتم پس هنوز به کمک من نیاز داری مگه نهشاید- باز داری کجا می ریحرفی نزد و جلوی یه خونه جمع و جور ویلایی وایستادپیاده شد منم به تبعیت از اون پیاده شدم در خونه رو با کلید باز کردشهاب – بفرمایداروم وارد خونه شدم – چه حیاط نازی دارین شهاب – خوشت میاد اره خیلی باحاله می شه حسابی توش دوید کلی هم لی لی رفت دیدم به طرف ساختمون رفتشهاب – بابا بابا…کجایی؟ خوابی؟شهاب رفت تو خونه به در ورودی ساختمون خیره شدم دیدم شهاب با یه مردی که رو ویلچر بود…. امد بیرون با تعجب بهشون نگاه کردمشهاب – ایشون پدر من هستنبابا این خانوم هم خانوم دباغ از همکارای منه- سلام اقای احمدی احمدی بزرگ – سلام دخترم خوبی …..شهاب این همون خانوم دباغی که می گفتی شهاب – اره بابااه چه جالب درباره منم با باباش حرف زده (تو دلم کلی ذوق کردم بی جهت ………….بس که سر خوشی دیگه هههههه)شهاب – خانوم دباغ اگه عیبی نداره اینجا باشید من باید برم جایی کاری برام پیش امده….. از اون ور هم داروهاتونو بگیرم …..ببخشید تا می خواستم برم بگیرم و براتون بیارم تا اون سر شهر خیلی طول می کشید- نه اشکالی ندارهشهاب – پس من تا ۲ ساعت دیگه میامبابا با من کاری نداریاحمدی بزرگ – نه برو از اول هم با تو کاری نداشتیمشهاب- بابااحمدی بزرگ- باباو درد برو دیگه هی خودشو لوس می کنهشهاب – ببخشید خانوم دباغ باز یه تازه وارد دیدن به کل منکر من شدفقط خندیدم********احمدی بزرگ -خیلی اذیتت می کنه-کی؟احمدی بزرگ – شهاب- فکر کنم تنها چیزی که بلد نباشه اذیت کردنهاحمدی بزرگ – اره پسر خوبیه فکر نکنی چون پسرمه می گما نمی گفتین هم معلوم بودتو اون دوساعت حسابی با هم حرف زدیم و کلی شوخی کردیم مرد خوش مشربی بود احمدی بزرگ – دیدی به حرف کشوندمت ازت پذیرایی هم نکردم برم برات میوه و چایی بیارم- نه نه شما چرا…. فقط بگید کجاست من خودم میارمنه زحمت می شه دخترم وا می گید دخترم بعدش اندازه دخترتون منو قبول نداریداحمدی بزرگ – برو اشپزخونه همه چی اونجا هست الساعه قربان پیرمرد با نمکی بود من از پدرم چیز زیادی یادم نمیاد ولی دوست داشتم اگه قرار بود یه بابا داشتم مثل اقای احمدی بود باحال……. شیرین زبون…. با نمکبعد از ۳ ساعت شهاب امد شهاب- بازم دیر امدم ببخشید – خوب منم دیگه برم دیرم شدهشهاب- کجا؟- برم هوا تاریک شده تا برسم خونه طول می کشهشهاب- خودم می رسونمت-نهشهاب- نه…….. پس کی باید این غذا ها رو بخورهاحمدی بزرگ- دختر نه نگو شهاب همیشه از این دست و دلبازیا نمی کنهشهاب- بخشکی شانس هرکاری هم می کنم این حنا رنگی نداه که ندارهپس تا شما دوتا شامو اماده کنید من برم یکم استراحت کنم شهاب- زود خسته میشه- بابای پر شرو شوری داریشهاب- اوه پس جونیایشو ندیدی – لابد مثل تو بودهشهاب- اره-خیلی اعتماد به نفست بالاستشهاب- مگه من پر شرو شور نیستمچیزی بهش نگفتمشهاب- راستی چشات چطورن -خوبن شهاب- عینک نمی زنی قیافت خیلی عوض میشه اره خودمم فکر می کنم باید کلی تغییر کرده باشم … زشت تر که نمی شم ؟شهاب- باز تو گفتی زشت ولی نباید انقدر خودتون به خرج می نداختید من می خواستیم با حقوق این ماهم برم و عینک بگیرم شهاب- از عینک خوشت میاد – معلومه که نهشهاب- پس هی نگو می خواستم عینک بگیرم می خواستم اینکارو کنم و در حالی که کیسه غذاها رو بر می داشت شهاب- حیف اون چشا نیست که پشت عینک پنهون بشناز حرفش خوشم امد یعنی چشام قشنگن؟پس چرا تا حالا دقت نکردم من که چشام تا حالا درست نمی دید که بخوام دقت کنم شهاب- چرا نشستی نکنه تو هم انتظار داری من غذاها رو آماده کنم- نه نه الان میام کفشامو در اوردم ای بابا این کجا سوراخ شده پامو کمی اوردم بالا شصت پام از جوراب زده بود بیرون .باید فردا جوراب بگیرم شهاب- کجا موندی پسسریع نشستم و جورابامو در اوردم امدم امدم (اینم شده عین این زن باباها هی داد می زنه) شب خوبی بود ….. برای اولین بار بعد از چند سال به عنوان یه مهمون واقعا لذت داشت مخصوصا که از بودن در اونجا اصلا احساس بدی نداشتم اخر شب بود….