eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 لینک قسمت ۱۳ https://eitaa.com/Dastanvpand/14816 خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!مانی - شما ترمه هستی؟ترمه -اره خودمم!!مانی - بی چونه متری چند؟!(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!مانی - از بس خوشگلی!(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون! (( ترمه زد زیر خنده و گفت ))- اگه نامزد داشته باشم چی؟!مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!(( ترمه که میخندید گفت )) - از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))- حال شما چطوره هامون خان؟- مرسیترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه. (( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))- هاپو عصبانی (( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت )) - زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته! ترمه - مگه می خواین برین ؟! مانی - نه ! ترمه - خب بعداً بهت می دم. - مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم. ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه. (( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم. نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره! چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت )) - صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! (( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت )) - دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم! كات برای چی؟! (( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت )) - برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم! (( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت )) - شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین! (( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید! پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت )) - معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها! (( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت )) ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین! (( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت )) - آی بروی چشم! ((اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و بهاون پسره گفت )) - عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو! امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی! (( پسره كه خیلی عصبانی بود گفت )) - چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین! (( اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبرانكنه گفت )) - آقای... این نقش شما آنقدر سادهس كه هركسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان! (( بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت )) - آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟ (( مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همنجور كه میرفت طرف كارگردان گفت )) - روی جفت تخم چشمام! اومدم! (( تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت )) - عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین! مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده! (( اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خندهش گرفته بود! )) كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین! مانی- شمت خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم بهشما! (( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمهم همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت )) - حركت! (( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت )) - صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو! (( بعد همونجور كه شَل میزد و میاومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت )) - دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم بهموقع میكشم! خاك تو سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم! (( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمیرسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا! ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت )) - آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچهها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایهها! (( بعد یه نگاهی بهترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت )) - آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره! ((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بههم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت)) - عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی! (( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشههه که همونجا واستاده بود و داشت بهمانی نگاه میکرد و گفت)) - دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس! (( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت )) - ای دلِ غافل! هنرپیشهتون قهر کرد! (( کارگردان اومد طرف مانی و گفت )) - ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره! (( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یهدستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت )) - لازم نیس خانم! برای امشب کافیه! (( بعد بهدستیارش گفت )) - بگین جمع کنن! مانی- انگار برنامهتونو حسابی بهم زدیم! کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالات خودتچی؟! مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو! (( کارگردان دوباره خندید و گفت )) - اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری بهمن بزن! (( بعد کارتش رو داد بهمانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.)) مانی- بازیم خوب بود هامون! - خجالت نمیکشی؟! تموم برنامهشونو بهم زدی! مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره! ترمه- زهرمار! مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟ ترمه- نه! مانی- پس بیا بریم! ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم! مانی- بُدو پس! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 (( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت )) - بریم. (( برگشتم بهمانی گفتم )) - پرژوکتورشونو شیکوندیم! ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم! مانی- نمیخواد! (( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت )) - واقعاً عالی بود! مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ! ((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت)) - اینم خسارت پروژکتور! ((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم. دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم)) - پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ! مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه! - ولی کارت بَد بود! ((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت)) - بَد امّا تاثیرگذار! ((مانی خندید و گفت)) - خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟ ترمه- نه! خستم! مانی- آدرس خونهت رو بده بریم. ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر. مانی- اونجا کاری داری؟ ترمه- خونم اونجاس. مانی- اونجا؟! ترمه- خب آره! مانی- چرا اونجا؟! ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه! مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟! ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس! مانی- پس اون فیلمت چی؟! ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا! مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟! ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم! مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟! ((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت)) - هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ! - مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده! مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن! - میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم. مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت! - آخه تو نمیذاری! مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم! ((یه خرده که گذشت گفت)) - خب یه چیزی بگو دیگه! - چی بگم؟ مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1 - الآن دیگه یادم رفته! مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟ - آره، حرف بزن! ((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت)) - عمه خیلی دلش برات تنگ شده! ((ترمه آروم گفت)) - میدونم. ((برگشتم طرفش و گفتم)) - ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه! ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟ - آره! امّا این چه معنی میده!؟ ترمه- خودمم نمیدونم! - احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده! ترمه- نمیدونم! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‌ حـتـی اگـر کـه گــاو هـم بـاشـی ، چنانچه در موقعیت مناسب قرار بگیری کسانی پیدا می‌شوند که تو را بپرستند ! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . هنگام نبش قبر ........😱 ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگترين خوشبختي اين است كه ما را به خاطر خودمان و براي آنچه واقعا هستيم دوست بدارند... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
💕 لذت بردن از زندگی هیچ هزینه ای نداره. 🌸 به جزء هزینه ای که باید برای ذهنت بکنی 💕 و نگاهت رو عوض کنی. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✿❀﴾﷽﴿❀✿ ✿❀ ❀✿ روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! ❀✿ 💟 نویسنــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀ ✿❀ دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهے موهای حسنا را نوازش میکڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم! _ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم! دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز ابی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید : _ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟! عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم! مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟ با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ! هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحیتاط بیرون مےڪشم. یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود! _ این برای ڪیھ؟ ڪےافتاده اینجا؟! شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم. _ دست خط یحیی! خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم. _ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی! حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما! بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی ! لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد... *** حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم. یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم. _ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟ نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم: . . . فصل اول: . " یامجیب یا مضطر " جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے گل من تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے بنویس گلم خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم .دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟ قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد. _ بعله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام! _ چے چے؟ _ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی. سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟ دلم خالے مےشود. _ اره گل نازم. _ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟ لبخند مےزنم _ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم. _ اون چیزا خیلے زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخھ.. حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم: چے شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟! به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . . . فصل اول: . پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند. ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند. _ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم! _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ. _ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره. درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. 💟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓